رفتن به محتوای اصلی

داستان یک کتابفروشی در میدان انقلاب (بخش اول)

داستان یک کتابفروشی در میدان انقلاب (بخش اول)

از پله ها سرازیر می شوم زیرزمین نه چندان بزرگی است مقابل دانشگاه تهران. دست چپ کتابفروشی کوچکی است به نام انتشارات شناخت، دست راست قهوه خانه ای که نامی ندارد از آن دست کتاب فروشی ها و قهوه خانه هائی که از دل انقلاب بیرون زدند. محصول تب کردگی روزهای نخستین انقلاب.

کتاب فروشی بسیار کوچکی است. اما ظاهرش را نگاه نکنید چرا که بخشی از تاریخ روزهای انقلاب دراین کتاب فروشی که در واقع اصلی ترین مرکزنشر و توزیع بزرکترین جریان چپ آن روز یعنی سازمان چریک های فدائی خلق ایران، درهمین چهار دیواری رقم می خورد.

کتابفروشی کوچکی که بخشی از خاطرات جوانیم با چهره هائی که هرگز فراموششان نمی کنم با این کتاب فروشی کوچک گره خورده است .کتابفروشی کوچکی که هر بار به یاد می آورم حالتی به من دست می دهد بین شادی وغم نوعی سرمستی که هنوز بعد گذشت چهل سال خماری و افسوس آن را برسردارم؛ اندوه کسانی که دیگر هرگز نخواهم دید. جهره هائی که هر بار که بخاطرشان می آورم با فریادی در گلو محو می شوند .

بسیاری را غول انقلاب در کام خود کشیده، برخی را آواره و اندک باقی مانده را چنان با روزمرگی زندگی، ناتوانی وپیری زودرس در هم آمیخته که تنها در باز آفرینی خاطرات، توان دیدن ودمی نشستن با آن ها برایم ممکن است. دست شما را میگیرم با خود به داخل این کتاب فروشی کوچک می‌برم؛ تا با هم بدیدار کسانی برویم که تب وتاب ها، هیجان ها ورویاهایشان بخشی ازتاریخ این سرزمین را تشکیل می دهد؛ درست یا غلط، اما واقعیت تاریخی یک دوره، یک نسل، یک مکان.

تصویر

این که از روبرویم می آید، نامش سیامک اسدیان است با نام مستعار اسکندر. از معدود چریک‌های باقی مانده از سال های دورکه هنوز"مبارزه مسلحانه برای اوهم استراتژی است و هم تاکتیک" . جثه ای درشت و ورزیده که درهیچ شرایطی حاضر بر زمین نهادن سلاح خود نیست. مردی از لرستان، ساده وشفاف چون کریستال که قلبی بسان یک کودک دارد. هرگزحکومت جدید را نپذیرفت وتن به سازش با آن ها نداد.

مسلسل به یادگار مانده از حمید اشرف گرانبهاترین ثروتش بود که حاضر بر زمین نهادنش نبود."مگر می شود چریک را بدون سلاح تعریف کرد؟"سلاحی که اورا ازسازمانی که داشت در میان سیلاب حاصل از انقلاب در گندابه ای که بعدها نام جمهوری اسلامی به خود گرفت، غسل تعمید می یافت، جدا می‌کرد. سازمانی که داشت تمامی باورهای حسی و خاطرات اورا زیر سئوال می کشید. آخرین دیدارمان مقابل کتابفروشی شناخت بود.

از پله ها که بالا آمدم روبرویم ظاهر شد با همان خنده همیشگی به محض رسیدن همان طور که رسمش بود دندان برلب پائینی نهاد لگدی آرام برساق پایم کوبید: "همه سازمان را تنها گذاشتید؟ آخوند جماعت را بر یاران دیروز ترجیح دادید؟" می خواهم توضیح دهم. با دست بازویم را فشار می دهد. "میدانی سخت ترین روزهای زندگیم هست. عقلم می گوید شما ها درست می گوئید اما قلبم واحساسم با این نگاه واستدال شما بیگانه است. امید که باز روزی همدیگر را ببینیم."

دستش را می کشد؛ "بهروز باید سرقرار رفیقی بروم باز همدیگر خواهیم دید!" جدا می شود ودیگر هرگز اورا ندیدم تا خبر درگیرش درشمال رامی شنوم. مقاومت تا آخرین فشنگ. مردی که هرگز نمی توانست به مبارزه بدون سلاح بیاندیشد.

ذاتاً برای چریک بودن وجنگیدن آفریده شده بود. سربازی همیشه آماده برای جنگیدن. برای چریک بودن ملاک های خود را داشت،که سلاح همیشه آماده، شاه‌بیت آن بود . کشته شدنش دیگر در منطق یاران قدیمی نمی گنجید. حال او مرده بود بی هیچ افتخاری.

آئینه سکندر جام جم است بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

 

در مرگش تنها سردبیر نشریه کارکه از علمداران حمایت ازخط "امام "بود مطلبی نوشت با عنوان:

"آئینه سکندر جام جم است بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا."

حال باید از پله های انتشارات شناخت پائین می رفتم و نوشته را برای چاپ می سپردم . می بینمش با همان کت بزرگ که چاک های دو طرف آن را دوخته اند کتی که باید مسلسل یوزیش را زیر آن پنهان کند. صدایش می کنم با چهره ای محو شده بر می‌گردد، در چشمانم خیره می شود واز مقابلم با لبخندی که تمام صورتش را پوشاند عبور می کند ."مرگ بی افتخار شما نیز خواهد رسید. چند روز بعد از جمشید طاهری پور نویسنده مطلب می پرسم، آئینه سکندرازکدام احوال دارا با ما سخن می گوید؟ "

"این را به کنایه نوشتم "اسکندر" هرگز معنای عینی توده مردم وقدرت آنها را در نیافت. دیروز در مسیر آمدنم به تحریریه کار به دو جریان بر خوردم بچه های فدائی با تعدادی قلیل با پرچم های سرخشان از طرف دانشگاه به طرف میدان امام حسین می رفتند وشعار ضد امریکائی می داند؛ وآنسوی دیگر دریائی از مردم که آن ها هم فریاد «مرگ بر امریکا» سر داده بودند در حرکت به سمت میدان آزادی؟

ایستادم ونگاه کردم واشگ ریختم براستی ما در کجا قرار داریم؟ مشی چریکی با ما چه کرد؟ که همیشه در جهت عکس مردم رفتیم ؟" خاموش می شود وبا آن چشمان درشت آمیخته به سؤال در من خیره می شود.

ادامه دارد

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید