رفتن به محتوای اصلی

شب عید 

شب عید 

پاساژ آن چنان شلوغ بود که بدون تنه زدن و تنه خوردن امکان حرکت در راهرو ها وجود نداشت.

همه با عجله در رفت و آمد بودند . بچه های کوچک هاج و واج لابلای آدم بزرگ ها به این سو وآن سو کشیده می‌شدند. مغازه ها پر از مشتری بود  ،همه جور چهره ای را می شد دید،خوشحال،غمگین عصبی،نگران، با اینکه خیلی ها با هم حرف می زدند، اما جمله ای که مفهوم باشد به گوش نمی رسید .همهمه بود و کم نبودند کسانی که غرق در ویترین ها بودند ولی به راحتی می‌شد تشخیص داد دست به جیب نمی شوند

خیلی ها در کنار هفت سین نمادینی که در محوطه باز مرکز پاساژ برپا بود عکس می گرفتند

من به دلیل درد زانو توان حرکت های زیگزاگی بین جمعیت را نداشتم و اگر ترس از زنم نبود هیچگاه خود

را به میان این موج از جمعیت نمی انداختم ،او سفارش خرید گل گاوزبان از عطاری آقا جواد در طبقه دوم پاساژ راداده بود. عطاری هم شلوغ بود .من 

نتوانستم بفهمم چه رابطه ای بین شب عید وگیاهان دارویی وجود دارد،به هر حال با حدود ده دقیقه

معطلی خریدم را انجام دادم و به طبقه همکف آمدم، برای اجتناب از برخورد با دیگران سمتی از.راهرو 

را که مغازه‌ای در آن نبود و‌پنجره هایی روبه بیرون داشت انتخاب کردم ،به نزدیک در خروج رسیده بودم

که زانویم تیر کشید دستم را به لبه یکی از پنجره ها

گرفتم وایستادم تا استراحتی به زانویم بدهم

عابران شانه به شانه هم از مقابلم عبور می‌کردند

کمرم را کمی خم کردم تا دستم را به زانویم برسانم ، سرم هم پایین بود نگاهم به کف راهرو دوخته شد ،حرکت

پاها چنان متراکم بود که دیوار مغازه های سمت مقابل

به سختی دیده می شد اما از لابلای انبوه پاها چیزی 

نظرم را جلب کرد  ،شبیه عروسک بزرگی بود که چهار زانو نشسته و به دیوار حد فاصل دو مغازه تکیه داده بود اولین چیزی که از ذهنم گذشت این بود که لابد کسی این عروسک.را برای دخترش خریده است

اما کاهش چند ثانیه ای ازدحام پا ها و دقت بیشتر

کافی بود تا متوجه شوم آنچه  دیدم عروسک نبوده ،دختر بچه ای است که سرش را پایین 

انداخته وبی حرکت روی زمین نشسته است،

کنجکاوی مرا به سویش کشید کنارش ایستادم .

دستگاه وزن کشی فرسوده ای مقابل زانوهاش بود

آنچه از بالا دیده میشد سری کوچک زیر یک روسری

صورتی با گل‌های آبی ،شانه هایی آنچنان کم عرض که

فقط چند انگشت با گردنش فاصله داشتند،پیراهنی

قهوه ای که تا مچ پایش را پوشانده بود و ژاکتی از کاموای مشکی و آن‌قدر بزرگ که در تن او مانند ‌پالتو

به نظر می آمد،  دست هایش را در هم فرو برده و زیر شکمش گذاشته بود مچ ها یش لاغر و انگشتانش بلند بودند.دقایقی محو

او شدم اصلا تکان نمی خورد و نسبت به ترازویش هم که به علت برخورد با پای عابران کمی از او فاصله گرفته بود، هیچ واکنشی نداشت. به ایستادنم ادامه دادم و چشم از او بر نداشتم. زمان نگرفتم اما مطمئنم نزدیک بیست دقیقه ای به همین منوال گذشت .در این مدت کسی روی ترازوی او نرفت و حتی ندیدم کسی به جثه  نحیف و  بی حرکت او نگاهی کرده باشد . حدس زدم حتما خوابیده است، تصمیم گرفتم روی ترازویش قرار بگیرم ،عقربه چرخید.وزنم را سه کیلو کمتر نشان داد،با پایم ترازو را تکان دادم  ومقابلش گذاشتم،سرش.را بلند کرد، صورتی کوچک ،پوستی سفید مایل به زرد،چشم هابی به غایت سیاه و درشت، موهایی شبه طلایی که قسمتی از پیشانیش را پوشانده بود و چانه یی که فرو رفتگی کوچکی داشت ،چهره اش من را به یاد نقاشی‌هابی انداخت که دخترم در زمان کودکی 

 می کشید،در حالیکه به چشمانش خیره شده بودم

لبخند زدم اما چهره اش هیچ تغییری نکرد.

پرسیدم چقدر میشه دخترم؟ بی حرکت به من زول

زد و هیچ نگفت،سوالم را با صدایی بلندتر تکرار

کردم باز هم هیچ نگفت و این بار سرش را هم پایین انداخت و به همان حالت قبلی برگشت

جیب هایم را گشتم و اسکناسی خرد یافتم و آن را به سویش گرفتم و گفتم دختر خانم بگیر.

منتظر شدم سرش را بلند کند و دستش را برای گرفتن پول بالا بیاورد اما چنین اتفاقی نیافتاد ،خم شدم

تا بتوانم دستم را مقابل چشمانش قرار دهم ناگهان

زانویم تیر کشید کنترلم را از دست دادم. دستم را به دیوار گرفتم تا سقوط نکنم  و بتوانم آرام روی زمین

بنشینم. ناچار ،درست کنار دخترک روی زمین نشستم.

سردی سنگ کف راهرو را حس کردم دخترک همچنان سرش پایین بود. اسکناس را به سمتش بردم .بدون اینکه به من نگاه کند آن را گرفت و در مشتش

فشرد.. عجله‌ای برای برخاستن نداشتم پاها 

مقابلم  در گذر بودند.و بیش از هر چیز،کیسه های پلاستیکی کوچک و بزرگی را که از دستها آویزان بودند  می دیدم.. آدم ها با شتاب می‌گذشتند .کسی فرصت نگاه کردن به پایین را نداشت. نمی دانم چه مدت  سرگرم نگاه کردن به حرکت یکنواخت پا ها بودم که ناگهان حسی شبیه به سرگیجه من را به خود آورد.

چشم هایم را مالیدم و سرم را به سمت دخترک  چرخاندم .او را ندیدم .باورش سخت بود که من متوجه رفتن او نشده باشم .چشم هایم را به هم فشردم و دوباره نگاه کردم. اشتباه نکرده بودم او انجا نبود .ترازویش هم نبود.

 در حالیکه سعی میکردم با کمترین درد زانو برخیزم چشمان درشتی را به خاطر سپردم که ندانستم

متعلق به کیست. دخترکی که حرف نزد، نشنید، نخندید ، تکان نخورد ،جز به پاهایی که به سرعت می گذشتند

نگاه نکرد و آنچنان کوچک وپنهان که هیچکس او را ندید . دخترکی با موهای طلایی ،روسری صورتی با گل های ابی ویک فرو رفتگی در چانه که محو شد.

س-خرم

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید