۱
جمعه هفتم اردیبهشت ماه سال ۵۴
برنامه کوهنوردی دانشکده، قله توچال بود.محل قرار ایستگاه اتوبوس های دوطبقه خیابان جمالزاده ساعت ۵ صبح.همه آمده بودند.خسرو با آن قد بلند و هیکل ورزیده اش، توی تاریکی از بچه ها آمار می گرفت و به همایون می گفت کمکش کند تا کار زودتر انجام شود.
امیر ساکت گوشه ای ایستاده بود.کوله اش پشتش بود و با کفش کوه روی موزاییک پیاده روخط می کشید.تعداد دخترها زیاد نبود.فروغ مثل همیشه فرز و قبراق داشت با دخترها حرف می زد:
به مهناز گفتم دختر کافیه یک هفته نیایی! بعد دیگر کار سخت می شود.سعی کن با یکی توی خوابگاه قرار بگذاری، اونجوری حتما سر وقت بیدار می شوی و راه می افتی.حرف هایش که تمام شد،خیلی سریع با دو تا دست موهایش را از روی صورتش کنار زد. فروغ که حرف می زد، نور تیرچراغ برق افتاده بود روی صورتش. امیر داشت فکر می کرد اگر فروغ فقط کمی به طرف چپ جایی که خودش ایستاده برگردد، می تواند تمام چهره خندان و پر حرارت اش را ببیند.
اتوبوس رسید و گروه سوار شد.پسرها کنار هم نشستند و دخترها هم همینطور.دخترها که جابجا شدند.فروغ تنها ماند.امیر در این مدت این پا و آن پا کرده بود تا بفهمد بالاخره فروغ روی کدام صندلی می نشیند.فروغ که آخرین ردیف پشت سر دخترها نشست ، امیر هم بلافاصله کنار یکی از پسرها نشست.دلش می خواست می توانست آزادانه کنار فروغ بنشیند و با هاش حرف بزند.یا اصلا چیزی نگوید و از فروغ بخواهد که حرف بزند و امیر فقط نگاهش کند.اتوبوس به راه افتاد.
ازین دختر خیلی خوشش می آمد.زبر و زرنگ بود و در عین حال خیلی عاقل و تودار.صورت گرد و قشنگی داشت با چشم هایی مهربان و منتظر.انگار همیشه آماده است تو چیزی بخواهی یا بگویی و بعد او بلافاصله برایت روبراه کند یا جواب مناسب بدهد.
۲
۱۶ آذر سال ۵۶ بود.درسم دیگر داشت تمام می شد.شب قبل چند تا اعلامیه نوشتم و تصمیم گرفتم تنهایی در نقاط مختلف شهر پخش کنم.می توانستم به امیر بگویم که دوتایی این کار را بکنیم.اما فکر کردم اگر مشکلی پیش بیاید، همه خواهند گفت که فروغ با امیر رابطه داشته .از فکرش منصرف شدم.
مدت ها بود که متوجه شده بودم امیر با نگاهش همه جا تعقیبم می کند.اما هرگز نتوانستم چیزی بهش بگویم.پسر خوب و آرامی بود.می گفت از یک شهر کوچک شمالی آمده است. قدی متوسط داشت و هیکلی متناسب.توی چهره اش یک حجب و حیای خاصی بود و موقع حرف زدن با دخترهای دانشکده، همیشه سرش پایین بود وبا دست راست با سبیل هایش بازی می کرد.شیرین که توی بچه ها به شر و شور بودن معروف بود، یکبار برای اینکه سر به سر امیر بگذارد،یک کروکی مسیر صعود قله آبک را دستش گرفته بود،امیر را صدا کرده بود و گفته بود:آقای
ادیبی می تونید این قسمت آخرهای مسیر را برایم توضیح بدهید.؟ آخه ،این جمعه می خواهیم با دخترهای دانشکده برویم آبک.امیر با حوصله همه چیز را گفته بود.گفته بود تقریبا نیم ساعت آخر در این فصل خیلی لغزنده است و بعد دستش را به سمت کروکی گرفته بود تا نشان بدهد که یک جاهایی مسیر باریک و خطرناک می شود و بچه ها باید کاملا با احتیاط عبور کنند.همینجا شیرین با شیطنت می پرسد:میشه دقیق تر بگید؟
امیر که متعجب شده بود، ناچارا سرش را از روی کروکی می چرخاند و چشم اش می افتد توی چشم شیرین.!
شیرین برای بچه ها تعریف کرده بود که : یهو دیدم صورت امیر سرخ شد و گر گرفت.من هم خودم را زدم به آن راه و خیلی خونسرد گفتم : چیزی شد؟ حالتون بده؟
امیر دستپاچه با صدای لرزان و لحن شرمنده گفته بود: نه! چیزی نیست.کلاس دارم باید برم!
شیرین بارها این ماجرا را با آب و تاب برای ماها تعریف کرده بود و همه خندیده بودند. من هر بار توی دلم می گفتم : کاش من پیشش بودم.دستش را می گرفتم و آرامش می کردم.دلم خیلی برایش می سوخت.
هر بار جلوی آینه می ایستادم، صاف توی صورت خودم نگاه می کردم ومی گفتم: فروغ راست اش را بگو! دوستش داری؟
۳
انقلاب که شد، بیشتر بچه ها جذب تشکیلات شدند.من هم مسئولیتی گرفتم و مشغول شدم.برخلاف تصور همه ما فروغ به فعالیت سیاسی اش خاتمه داد.به بچه ها گفته بود:
پدرم ناراحتی قلبی دارد و دیگر نمی تواند کار کند.مادرم هم در خانه از او مراقبت می کند.من در یک شرکت ساختمانی کار خوبی گرفته ام.حالا نوبت من است که از خانواده ام سرپرستی کنم.
نمی دانستم چکار باید بکنم؟ باید دنبالش می رفتم؟ از بچه ها شماره تلفن خانه شان را می پرسیدم؟ یا آدرس منزل شان را ؟
چه بهانه ای می توانستم جور کنم؟
اوضاع روز به روز داشت وخیم تر می شد.از بالا مدام می گفتند که مراقب باشید گیر نیفتید.
خانواده ام از شهرستان زنگ می زدند یا پیغام می فرستادند : امیر! حالا که دانشگاه ها تعطیل شده اند،بهتر نیست توی این اوضاع و احوال بیایی پیش ما ؟
فرصت فکر کردن به چیز دیگری را نداشتم.گرچه کوچکترین موقعیتی پیش می آمد، آرزو می کردم فروغ بود و من می توانستم دست هایش را توی دستم بگیرم و فقط نگاهش کنم.مطمئن بودم که حالم خوب می شد.
اواخر سال ۶۱ تصمیم گرفتم به جنوب بروم و برای مدتی از تهران دورباشم.رفتم بندرعباس، پوست صورت استخوانی ام به سبزی می زد، .ته لهجه شمالی داشتم و همیشه از من می پرسیدند : توکُردی؟در بازار بندرعباس کاری دست و پا کردم.گفتم دیپلم دارم و از کرمانشاه برای کار آمده ام.خیلی زود با همه قاطی شدم.هم برای اینکه بتوانم خودم را از نظر مالی اداره کنم وهم اینکه گیر نیوفتم.
گاهی که تنها می شدم، از خودم می پرسیدم: من کی هستم و اینجا چکار می کنم؟
۴
یک روز که مشغول کار بودم،مادرم زنگ زد.با صدایی وحشت زده گفت:
فروغ خودت را برسان! حال پدرت خیلی بده!
بلافاصله تاکسی گرفتم و خودم را به خانه رساندم.پدرم بیحال روی تخت دراز کشیده بود.رنگ صورتش زرد شده بود وچشم هایش نیمه باز بود و حرف نمی زد.به اورژانس زنگ زدم.وقتی اورژانس رسید و معاینات اولیه را انجام دادند، گفتند سکته قلبی است.
چند ساعت بعد پدرم در بیمارستان در گذشت.
از همیشه تنها تر شدم.زندگی ام را که مرور می کردم، می دیدم فقط دویده ام!
دویدن برای فرار از پوچی و ابتذال که
جوانی ام را محاصره کرده بود، دویدن برای قبول شدن در دانشگاه، دویدن برای اعتقاداتم.....من هیچوقت به میل و اراده خودم ندویده بودم! برای دل خودم!
کاش لااقل روز قرار قله توچال توی اتوبوس به امیر می گفتم:
اینجا یک جای خالی هست!
نمی دانستم که آن جای خالی را همیشه در قلبم حس خواهم کرد.
۵
از زندگی در بندر عباس خسته شده بودم.بی هویتی آزارم می داد.من یک روشنفکر بودم،اما باید تظاهر می کردم که یک بازاری ام.سالهای آخر اقامتم در بندرعباس،حضور طولانی در بازار کار خودش را کرده بود و داشت خلق و خویم را عوض می کرد.باید ازین وضعیت فرار می کردم.
سال ۷۵ مغازه ای را که داشتم، فروختم و به تهران آمدم.
تلاش کردم دوستان قدیمی ام را پیدا کنم.عصر ها در پیاده روی مقابل دانشگاه تهران از میدان انقلاب تا چهار راه ولیعصر راه می رفتم و چشمم کار می کرد تا چهره
آشنایی ببینم.اما بین این آدم ها و کسانی که من می شناختم، هیچ شباهتی نبود.
علیرغم اصرار خانواده ام که می گفتند بهتر است برای کار و زندگی جدید به شهرستان بروم.تصمیم گرفتم در تهران یک کتابفروشی باز کنم.با پولی که در بندرعباس جمع کرده بودم،در یکی از کوچه های فرعی مقابل دانشگاه تهران یک مغازه کوچک خریدم و شروع به کار کردم.احساس می کردم تکلیف ام روشن شده است و همین روال زندگی ام خواهد بود.
به همه چیز فکر کرده بودم، بجز ازدواج.وقتی با خودم خلوت می کردم، پاسخی نداشتم.مردی در آستانه ۵۰ سالگی با موهایی که نیم بیشترش سفید شده بود، ووقتی در کتابفروشی تنها می شد، فروغ می خواند:
من پری کوچک غمگینی را می شناسم
که در اقیانوسی مسکن دارد…
۶
اسفند ۹۹ بود.خودم تنهایی همه کارها را انجام دادم.خانه را تمیز کردم.چند گلدان کوچک لاله سرخ و صورتی خریدم، با سنبل های بنفش و سفید.سفره هفت سین را چیدم.مادرم روی صندلی چرخدار نشسته بود و با لذت نگاه می کرد.
هوا آفتابی بود و گرم که گاهی با رگبار پراکنده، خبر از بهار نزدیک می داد.
به خودم گفتم : فروغ بهترین کار این است که چند تا رمان خوب بخری و در تعطیلات عید بخوانی شان.
چند روزی تا سال نو مانده بود.ماشین را برداشتم و رفتم خیابان انقلاب.خیابان های اصلی و فرعی بشدت شلوغ بودند.به زحمت توانستم ماشین را در یکی از کوچه های فرعی مقابل دانشگاه پارک کنم.وقتی از ماشین پیاده شدم، رفتم اولین کتابفروشی که سر راهم بود.
داخل کتابفروشی نور زیادی نبود.مردی در انتهای مغازه مشغول خواندن کتاب بود.سلام کردم، وقتی رویش را به من کرد و عینکش را برداشت، امیر را شناختم.من می توانستم امیر را در هر حالتی بشناسم.از بس که در همه این سالها اورا در خیال خودم به هر قیافه ای در آورده بودم. امیر
تند از جایش بلند شد و هیجان زده جواب داد : سلام فروغ!
۷
جمعه ۵ فروردین سال ۱۴۰۱
برنامه کوهنوردی قله توچال
محل قرار ایستگاه اتوبوس تجریش.خیابان کارگر شمالی
ساعت ۵ صبح
هیچکس نیامده بود.فروغ و امیر با دو تاکوله کوچک کنار هم روی صندلی نشسته بودند.
نوروز ۱۴۰۱
افزودن دیدگاه جدید