تو هیِ از مهربانیها
بگو
از دین ات
از ستایشِ کرامات بگو،
از بشارت نور در ظلمات
از وعدۀ بهشت
وز حوری و ... غلمان بگو
تو از هر چه که وعده اش را
بسیار گفتی و ...
بسیار شنیدم بگو
اما من نه رؤیا دیدم
نه کسی از خواب هفت اقلیم
لعلِ شراب از نهر گرفت و ...
نه سر در آغوشِ حوریان بِنهاد
تو اما هرچه تیغ ات
نشسته بر گلو
بگو ...
تو از چه می ترسی؟!
نه ... نه ... تو از قتل عامِ شکوفه ها
می ترسی!
من نه از طنابها
بر سرِ تیرکها،
من از نماز صبح می ترسم!
افزودن دیدگاه جدید