در قلمرو مرزهای بی پایان
می خواهم تو را شمارش کنم
از آسمان نگاه تو
بالا می روم
بالاتر از ابرهای متراکم
و در امتداد راه شیری
از کهکشانی دور
شناور به دریا می ریزم.
نگاه کن برادر!
مهم نیست در کجایی
در کوره هایِ ذوب
میان بخارِ غلیظِ سُرب
یا در ارتفاعِ داربستها
در اعماق معدن
که گاهی باز نمی گردی
و یا کنار تختهِ سیاه،
تو با گامهای استوارِ
از اعماق تاریخ می آیی
از راه بی بازگشت خواهی گذشت
و من باز تو را خواهم سرود.
در قلمرو مرزهایِ بی پایان
آفتاب در دستانت طلوع می کند
گامهای استوار تو
شعرم را با گلهای سرخ
آذین می بندد.
افزودن دیدگاه جدید