... تیغ تیز و بُرنّده دسته استخوانی در دستهای لاغر و چروکیدهی مرد آرایشگر به سرعت به چپ و راست میرفت و همچون قلم موی نقاشی آزاد و رها بود. مثل پارویی عمل میکرد روی صورت تُپل مرد... مرد احساس خوبی نداشت؛ آرایشگر اما آرام بود و مسلط و با پیشبندی سفید و تمیز. سالها بود که دراین دکان کوچک مشغول کار بود... مرد یک لحظه به خود آمد... تیغ به نزدیکیهای چانهاش رسیده بود.
- ُجم نخورآقا. تیزی تیغ!... اگه ِببُره خون میزنه بیرون!... شما که این چیزا رو خوب میدونی... مثل مشت زدن به دماغ یه زندونییه... شایدم بدتر...
*-بله!آقا... منظورت چیه... متوجهای چی میگی؟
-من متوجهم چی میگم. شما مثه اینکه یادتون رفته...
*-چیرو؟
-اینکه چه جوری زندانیارو با سر و صورت خونین مالین اَمان نمیدادین... یادتون نیس؟...
*-پرت و بلا میگی...آقا من عجله دارم. باید زود برم. لطفاً زود کارو تموم کنین... این حرفا چیه میزنین!...
-تکون نخور! میبُره...عجله براچی؟... من تازه شمارو یافتهام!... یادتونه یه مدت مدیدی مهمونتون بودیم وبامشت و لگد ازما پذیرایی میکردین...؟
*-شما مثه اینکه حال خوشی نداریآ... اشتباه گرفتی...
-ببین من حواسم سرجاشه... میخوای مثه خودت یادت بیارم!؟...
*-من...
-تو چی؟ یادت نمیآد؟ اشکالی نداره، من همه چیزو کامل یادمه. بهت جوری میگم تا همهشو یادت بیاد...
*-اشتباه شده آقا... بذار برم...
-تو این راسته هیشکی غیر من و تو نیست.
*-یعنی چی؟... این کارا چیه؟...
-خواستم بگم که خوب موقع اومدی. بالاخره گذرت به اینجا افتاد. اونم این وقت سال و این روزا. حالا هم ُجم نخور... اینجا همه چیز تحت اختیار منه. کرکره مغازه هم با یهاشارم میآد پایین. هر تکون تو باعث لغز ِش دستم میشه و فوران خون... حواستو جمعکن... حرف نزن تا برات بگم...
مرد از تصویر آینه به چهره آرایشگر مینگریست... آرایشگر پیر با دقت همیشگی همه ماجرا را برایش گفت... اینکه چرا دستگیر شده بودند. اینکه کجا بود وچطور با پسرش گرفتندش. وهمه روزهایی که در حبس بودند. جریان بازجویی و کتکهایی که او و پسرش متحمل شده بودند... همه مطالب را با دقت و حوصله برایش گفت... طوری مطالب را با آب وتاب و در گوش مرد میگفت که مرد میتوانست با چشمهای بسته، همهی جزئیات را موبهمو و لحظه به لحظه بهیاد بیاورد. و سر آخر در گوش مرد گفت: «اینارو چطوری میخوای فراموش کنی... یادت اومد یا بازم بگم؟...»
تنها یک باریکه از کف، کنار گو ش مرد باقی بود. زبانش قفل شده بود و دهانش خشک. چشمهایش هم بسته بود. مدام تصویر خون در نظرش بود. خودش را کامل باخته بود و حس تیزی تیغ در انتهای گلویش را مجسم میکرد. گیج و منگ بود... جوزک گلویش که از حد معمول بزرگتر بود؛ زیر پوست، بالا و پایین میرفت...
ـــــــــــــــــــ
^.آنتون پاولوویچ ِچخوف زاده ۲۹ ژانویه ۱۸۶۰ درگذشته ۱۵ژوئیه ۱۹۰۴ پزشک، داستاننویس، طنزنویس و نمایشنامهنویس. هرچند زندگی کوتاهی داشت و همین زندگی کوتاه همراه با بیماری بود؛ اما بیش از ۷۰۰ اثر ادبی آفرید...
واپسین روزهای دی ۱۴۰۱ اسد عبدالهی
افزودن دیدگاه جدید