ساچمه ها
که داشتند
به چشم ها نزدیک می شدند
می گفتند راه دیگری نیست؟
ساچمه ها گوشت و استخوان را
می شناختند
اما
در باره چشم
فقط شنیده بودند
شنیده بودند
که چشم زن
جهان را
چون گهواره ای می بیند
که بی دست های او
تاب می خورد
شنیده بودند
که زن با نگاهش
می تواند مسیر آفتاب را
عوض کند
وقتی که بخواهد
آنها شنیده بودند که
چشم ها حافظه ی خوبی دارند
ساچمه ها
هنوز داشتند
فکر می کردند
که
به مقصد رسیدند.
ساچمهها و چشمها
افزودن دیدگاه جدید