رفتن به محتوای اصلی

مرا ببوس

مرا ببوس

هزار سال است که آرزوهایم را

بر دوش میکشم 

اما دستانم کوتاه است

می‌خواهم هر صبح 

پیش از آنکه پنجره را باز کنم

صدای آن پرنده تنها

بر بلندترین شاخه درخت حیاط

مدام جفتش را می خواند

از خواب بیدار می شوم

رویایِ شعله های آتشفشانی

در قلبم فرو می نشیند

پنجره ها چشم بر آسمان

جرعه جرعه آفتاب را می نوشند

پیش از آن که رقص پروانه ها

در دامنه هایِ دماوند را

بیاد آورم 

حنجره دلباخته ای 

ترانه (مرا ببوس) را زمزمه می کند

چه غوغایی در من بیدار می شود

شبی خاموش و دراز

نور مهتاب در برکه می رقصد

قویِ  جفت از دست داده

غرورش را در فراموشیِ مه

باز میابد 

چه حسرتی در پوستم می خُلد

کوهی آن دورترها نشسته

چشم بر رویایِ دریا  دوخته

کاکل-اش از برف برافراشته  

و آن درخت روبرو با من حرف می زند

نمی دانم چندین بهار را

پشتِ سرِ کاکلش نشانده

که در واپسین برگریزان پاییز 

تنِ لخت و عورش را

زمستانی بی رحم سوزانده

لرزیده...!

فصلِ تازه ای را شروع کردم

و من زمانی که پوستین زمهریر را

از تنم واکنَم

بهار را در آغوش می گیرم

می دانم آفتابی که سرمای آخرین زمستان را

از تنم می روبد

سرانجام با رقص شکوفه ها

آخرین کودک کار به خانه باز می گردد

و من دیگر در خیابانها

بیهوده پرسه نخواهم زد

من هزار سال است سر و تهِ شهر را

دوره کردم

و آدمهایش را می شناسم.

رحمان - ا     ۲۸ / ۱ / ۱۴۰۱

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید