از اکتبر سرخ ۱۹۱۷ صد سال میگذرد.
این گونه مناسبتها فرصتی برای اندیشیدن و بحث درباره تاریخ پیکار بشر برای زندگی بهتر است. نوع پرداختن ما به این بحثها، بر نتایجی که از آن به دست میآوریم تاثیر تعیین کننده دارد. سعی من این است که این نوشته در ردیف طرح بحثهایی نباشد که تاریخ را بهانه تسویه حساب در درون جنبش چپ قرار میدهند. در مورد انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، اختلاف نظر بین نیروهایی که میخواهند از چارچوب نظام ناعادلانه کنونی در جهان فراتر روند بسیار است. نگارنده بر آنست که تبدیل بحث درباره اکتبر به اهرمی برای عمیقتر کردن شکاف میان چپها، در خدمت آرمانهایی نیست که انقلاب اکتبر برای دستیابی بدان شکل گرفت. من هنوز معتقدم صف آرایی اصلی، بین آنهایی که میخواهند و میکوشند بشر بر مناسبات انسانستیز سرمایهداری فائق آید، از یک سو، و آنهایی که مدافع این مناسباتاند، از سوی دیگر است. با چنین اعتقادی، نمیتوان به گونهای درباره اکتبر سخن گفت که صف منتقدان رادیکال سرمایهداری را تجزیه و تضعیف کند.
نقد رادیکال سرمایهداری به منظور غلبه بر آن و عبور از آن، با انقلاب اکتبر آغاز نشد. حتی با مارکس هم آغاز نشد. دستاورد مارکس نه کشف واقعیتی به نام سرمایهداری و جامعه بورژوایی، که تحلیل مکانیسمهای بنیادین تکوین و تحول آن بود. از دههها پیش از مارکس، این واقعیت در اروپا بیش از آن ملموس و اهمیت آن بیش از آن عیان بود که نیازی به کشف آن توسط مارکس باشد. به همان میزان که سرمایهداری جوامع اروپا و آمریکا را شخم زد، عیانتر شد که این نظام حتی بیش از اسلاف عقب ماندهترش، بر عفن و خون استوار است. و به همان میزان نقد این نظام گسترش یافت. نقد نظام سرمایهداری، ادامه منطقی جریانی بود که با شعار آزادی، برابری و برادری استبداد کهن را واژگون کرده بود، اما در نظام جایگزین آن، مناسباتی را میدید که آزادی را از بشر سلب میکند، بر نابرابریها میافزاید و بشر را به دشمن بشر فرا میرویاند. هنر مارکس، نه توصیف ساده این مشاهدات، که اثبات اجتنابناپذیری این فجایع در نظام سرمایهداری بود.
اما پی بردن به مکانیسمهای درونزای سرمایهداری و چگونگی اسارت بشر در مناسبات آن، به توافق درباره نحوه غلبه بر آن نیانجامید. ادبیات چپ قرون نوزدهم و بیستم، همان قدر که حاوی نقد سرمایهداری است، مشحون از جدل میان ناقدان آن است.
بحث و جدل به خودی خود مخرب نیست. اما به نظر نگارنده، یک وجه بارز بحث و جدل در صفوف چپ در نزدیک به دو قرن گذشته، آن است که چپها این جدل را در مواردی بسیار به همان تیزی و با همان حد از آشتیناپذیری پیش بردهاند که در برابر دشمن طبقاتی از خود نشان دادهاند. و این امر به چپ لطمه زده است. هر یقین زود هنگام که ما چپها به آن رسیدهایم، بدان انجامیده است که منکران آن یقین را در صف دشمن ببینیم.
این نقد چپ، تازه نیست. اگر به نوشتههای صد سال پیش کلارا تستکین و روزا لوکزمبورگ مراجعه کنیم، رد این نقد را مییابیم. آن نقد فراموش شد، چرا که منطق «موفقیت» به حزب بلشویک حق داد. در حالی که تا چند هفته پیش از فتح کاخ زمستانی توسط بلشویکها کمتر کسی باور میکرد که یاران لنین بتوانند ضعیفترین حلقه سرمایهداری را بگسلند، این امر به وقوع پیوست. قدرت برآمده از اکتبر، نه تنها شکل گرفت بلکه بر هجوم جنایتکارانه همه قدرتهای امپریالیستی فائق، و از جنگ داخلی چند ساله پیروز بیرون آمد.
هفتاد سال پس از آن، منطق «موفقیت»، وارثان اکتبر را تنها گذاشت. «روح زمان» جبهه عوض کرد و در قالب کوتولههایی رفت که فریاد «پایان تاریخ» و ابدی بودن سرمایهداری برآوردند.
نگارنده اگر یک چیز از زندگی سیاسی آغاز شده در عصر اکتبر خود آموخته باشد، وداع با منطق «موفقیت» است. از غیرانسانی و غیراخلاقی بودنش که بگذریم، این منطق بسیار بیوفاست. یقین و سرمستی امروز، جای خود را به تردید و سرخوردگی فردا میدهد اگر منطق «حقانیت» را جایگزین منطق «موفقیت» نکنیم.
به اکتبر سرخ و ماهیت آن بازگردیم.
شاید ضروری باشد منتقدان رادیکال سرمایهداری برای آن که گذشته را توشه آینده و تاریخ را مبنایی برای غنیتر کردن بحث امروزی «چه باید کرد؟» کنند، بکوشند نخست اشتراکات خود در ارزیابی از اکتبر را بیابند.
طرحی برای این اشتراکات:
- انقلاب اکتبر تلاش بزرگ بشر قرن بیستم برای عدالت بود.
- انقلاب اکتبر از ابتدا با دشمنی مدافعان نظم حاکم بر جهان روبرو شد که کوشیدند این برآمد را در خون خفه کنند.
- انقلاب اکتبر صرفنظر از تحول قدرت برآمده از آن، برای کل بشر دستاوردهایی به بار آورد، دستاوردهایی مانند طرح برابری زن و مرد، شکست نازیسم و غلبه بر استعمار کهن. این دستاوردها پس از فروپاشی قدرت برآمده از اکتبر نیز نابود نشد.
به نظر من، مرزبندی اصلی هنوز میان نیروهایی است که به اشتراکات نامبرده وفادارند و آنهایی که به پیروی از «روح زمان»، کمر همت به دفاع از نظم موجود بستهاند.
از نظر گروه دوم:
- اکتبر چیزی نبود جز کودتای لنین علیه کرنسکی،
- یورش قدرتهای امپریالیستی برای نابودی اکتبر، چیزی نبود جز «دخالت بشردوستانه»،
- برابری جنسیتی نه دستاورد مبارزه رهایی بخش علیه استثمار، که هدیه حکام به زنان است،
- نازیسم و بلشویسم دو روی یک سکه بودند، و
- مستعمرات سابق، استقلال را مدیون نظم آمریکایی پس از جنگ جهانی دوماند.
کودتا نامیدن آنچه در اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه روی داد، در بهترین حالت چشم بستن به روی واقعیت تاریخی و در اغلب موارد تلاش برای گمراه کردن است. ترجمه تحتاللفطی اصطلاح فرانسوی «کودتا»، «ضربت دولت» یا «ضربت دولتی» است. این اصطلاح، خود گویاست. کودتا از جانب کسانی درون دستگاه دولتی صورت میگیرد. (مراجعه کنید به تعریف کودتا در ویکیپدیای انگلیسی. نویسندگان این مقاله ویکیپدیا را میتوان از هر گونه اتهام طرفداری از بلشویسم مبرا دانست.) هنگام وقوع انقلاب اکتبر، تنها چند ماه از بازگشت لنین به روسیه متعاقب سالها تبعید میگذشت. بلشویکها نه نیرویی درون دستگاه دولتی، که رادیکالترین اپوزیسیون آن بودند.
هجوم نظامی همه کشورهای قدرتمند وقت جهان به قدرت برآمده از اکتبر، شباهتهای بسیاری با هجوم رژیمهای سلطنتی اروپا به قدرت برآمده از انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه داشت. این دو برآمد دنیای کهن علیه نو، هر دو به چیرگی حکومت ترور بر کشور انقلابی انجامید.
امروز، صد سال پس از انقلاب اکتبر و نزدیک به سی سال پس از فروپاشی نظام برآمده از آن، هنوز بسیاری از کشورهای پیشرفته سرمایهداری در ابتدای راه برابری جنسیتیاند. در اغلب این کشورها مزد برابر برای کار برابر هنوز یک رویاست. هنوز در جامعه بورژوایی زن حکم ماشین باز تولید نسل و کارگر خانگی را دارد. در مقابل، شماری از کشورهایی که هفتاد یا چهل سال نظام برآمده از اکتبر را تجربه کردند، هنوز برخی دستاوردهای آن مانند مهد کودکهای رایگان از بدو تولد را حفظ کردهاند.
آمریکا و انگلیس، قدرتهای امپریالیستی رقیب آلمان نازی، در ژوئیه ۱۹۴۴، تنها ۹ ماه پیش از سقوط برلین، در فرانسه نیرو پیاده کردند، آن هم زمانی که مطمئن شدند بدون حضور نیروی زمینی آنها، ارتش سرخ کل اروپا را از نازیسم آزاد خواهد کرد. نظام برآمده از اکتبر، تا آخر بار اصلی مبارزه با هولناکترین پدیده تاریخ بشر را بر دوش کشید.
تنها در سایه پیروزی بزرگ نظام برآمده از اکتبر بر نازیسم بود که ملل مستعمرات سابق، پشتوانهای کافی برای وارد آوردن ضربه نهایی به استعمار کهن یافتند.
این همه، دستاورد اکتبر بود و دستاورد اکتبر میماند.
شناسایی این دستاوردها نباید مانع از آن شود که دریابیم نظام برآمده از اکتبر، لااقل هنگامی که فرو پاشید، ربط چندانی به آنچه مارکس مشخصه اصلی کمونیسم میدانست نداشت: جامعهای که در آن آزادی هر فرد، شرط آزادی همه است. هر چه از اکتبر گذشت، قدرت برآمده از اکتبر از این آرمان دورتر شد. در پایان، تفاوتها میان دبیرکل حزب کمونیست شوروی و رئیس یک دولت لیبرال اروپایی با چشم غیرمسلح قابل تشخیص نبود.
منتقدان رادیکال سرمایهداری، چارهای ندارند جز این که ریشه شکست بزرگترین برآمد تاریخ بشر برای عدالت را جستجو کنند. میان آنان، در این مورد که اکتبر از کی و کجا به کژراهه رفت، اختلاف وجود دارد. گروهی، از ابتدا منتقد خیز برداشتن برای تسخیر ماشین دولتی بودند. برخی معتقد بودند از طریق اصلاحات تدریجی و دگردیسی سرمایهداری میتوان به سوسیالیسم رسید. گروهی دیگر، میگفتند پیروزی سوسیالیسم در یک کشور، آن هم ضعیفترین و عقب ماندهترین حلقه سرمایهداری، غیر ممکن است و باید به دنبال انقلاب جهانی بود. در دهههای پس از اکتبر، نیروی معتقد به سوسیالیسم و تلاشگر برای غلبه بر سرمایهداری در چند مقطع دچار تجزیه شد. این تجزیه گاه با دگردیسی نیروهای سابقا سوسیالیست همراه بود. بخشی از سوسیال دمکراسی نقش پیشکاری سرمایهداری را به عهده گرفت و افقش را به همین نظام موجود محدود کرد. بخشی از احزاب کمونیست سابق به ناسیونالیسم روی آوردند.
آیا این تجزیه و فروپاشی، سرنوشت محتوم و گریزناپذیر انقلاب اکتبر بود؟ در این باره هنوز میتوان بحث کرد. اما این بحث زمانی کارساز است که ما را از پرداختن به نیاز زمان بازندارد و فلج نکند. بشر در هیچ دوره از تاریخ خود به اندازه امروز نیازمند تحولی ریشهای و تحول بنیادی در مناسبات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی نبوده است. خطر کنونی نابودی کل مبانی تمدن بشر در تاریخ بیسابقه است. هر روز شمار بیشتری از انسانها در مییابند که نظام سرمایهداری دیگر تنها بر کمیت نابرابریها و مصیبتها نمیافزاید، بلکه به تهدید علیه موجودیت بشر تبدیل شده است. پاسخ چپ به این شرایط چیست؟ این پاسخ باید از بحثهای صدساله درباره ماهیت انقلاب اکتبر فراتر رود.
شاید مفید باشد اگر به جای جستجوی یقینهای جدید و تلاش نافرجام برای ختم بحث صدساله، تدقیق مشخصات جامعه پساسرمایهداری را به شرایطی موکول کنیم که گذر به این جامعه را به عنوان وظیفه روز در برابر نسلی که آن روز خواهد زیست مینهد. نگارنده، تردیدی ندارد که عمر سرمایهداری نیز مانند دوره همه نظامهای پیش از آن، محدود است. هر نظام، هر امپراتوری و هر گونه مناسباتی در تاریخ بشر، آغازی و پایانی داشته است. سرمایهداری از این قاعده مستثنی نیست. این که سرمایهداری با یک انفجار ناگهانی از میان خواهد رفت یا تدریجا زوال خواهد یافت، از نظر من قابل پیش بینی نیست. آنچه مشهود است، این است که سرمایهداری به حال خود رها شده، همین امروز فاجعه میآفریند و همین امروز مبانی زندگی بشر را تهدید میکند. سی سال بهت و حیرت پس از فروپاشی نظام برآمده از اکتبر کافی است. چپ باید بر این بهت و حیرت غلبه کند و دریابد چارهای جز ادامه نقد رادیکال مناسبات موجود و سازماندهی مبارزه برای عبور از آن ندارد.
اگر ما را متهم کنند که بدون داشتن چشمانداز روشن از جامعه آینده میخواهیم پیکاری برای آیندهای نامعلوم را سازمان دهیم، پاسخ ما باید این باشد: بی چشماندازتر از نیرویی که با سرعتی دهشت بار، مشغول تخریب تنها زیست بوم ماست کیست؟ چه چشماندازی تیرهتر از آمیزه هولناک فقر و گرسنگی فزاینده، سربرآوردن مجدد فاشیسم و تاریکاندیشی مذهبی که امروز شاهد آنیم؟
در طول تاریخ، بسیاری از آنها که برای غلبه بر مناسبات کهنه برخاستهاند، منتظر وحی برای پرتو افکندن بر همه مشخصات مناسبات جایگزین نشدهاند. آنها به نیاز روز پاسخ دادهاند، اگر آن نیاز، قیام بردگان علیه بردهداران بوده است، اگر پافشاری بر این حقیقت بوده است که سلطان و موبد، مرکز جهان نیستند، اگر گفتن این بوده است که بشر تشنه آزادی، برابری و همبستگی است.
نیاز امروز، به روشنی در برابر چشمان ماست. پاسخ به این نیاز، از سازماندهی و شرکت فعال در مبارزاتی میگذرد که همین امروز در راستای نقد و نفی مناسبات حاکم در جریان است. اگر چپ بتواند میان دفاع از مبانی طبیعی زندگی بشر و انواع دیگر موجودات زنده، مبارزه برای غلبه بر نابرابری طبقاتی فاحش، پیکار برای طرد مردسالاری، پافشاری بر آزادی فرد به مثابه شرط آزادی همگان و تلاش برای طرد جنگ و خشونت، پیوندهای محکمی ایجاد کند، گامی بزرگ به سوی آیندهای برداشته است که در آن، مناسبات حاکم باید جای خود را به چیزی بهتر بدهد. تعلق به همه این پیکارها، ویژگی چپ و متمایزکننده آن از سایرین است. مسئولیت تاریخی برقراری پیوند میان این مبارزات و جنبشها، رسالت تاریخی امروز چپ است.
دیدگاهها
یک تقسیم بندی غیر واقعی برای…
یک تقسیم بندی غیر واقعی برای ثابت کردن موضوعی نادرست کمک به حل هیچ قضیه ای نیست. اینکه همه مخالفین شوروی را در گروه دوک جا داده و موافق "یورش قدرت های امپریالیستی برای نابودی اکتبر" بنامید و ادعای چپ دموکراتیک بکنید، تناقضی است که خشت اول را کج میگذارد. و اگر تا این حد بی اطلاع از مواضع سوسیال دموکرات ها هستید که تکرار اتهامات پوسیده حزب توده تنها حرف تان برای گفتن باشد چه صحبتی باقی میماند؟
تقدم نخبگان بر طبقه و مرکزیت بر دموکراسی ( یک گام به پیش دو گام به پس 1904) بروز انحراف لنینیسم از مارکسیسم است که در نهایت به تصرف قدرت توسط لنین و یهودا تروتسکی(اصطلاح خود لنین) و قلع و قمع سایر گرایشات سوسیالیستی منجر شد. افسانه حلقه ضعیف زنجیر و امکان سوسیالیسم در کشور منجر به نفی انقلاب جهانی و توجیه گر هر زدوبندی با هر جناح امپریالیستی برای حفظ حکومتی شد که بیشترین کشتار کمونیست ها را در کارنامه سیاه خود دارد. حکومت جنایتکارانه و ناکارآمد سرمایه داری دولتی متحد و پناه دیکتاتورهای سیاهی چون صدام موگابه و قذافی شد تا در نهایت با سقوطی شرم آور پیش بینی رزالوگزامبورگ مبنی بر "وحشتناک ترین شکست معنوی سوسیالیسم" را تحقق بخشد، سرمایه داری جهانی آگاهانه شکست شوروی را به پای سوسیال دمکراسی نوشت!!
فرصت بسیار کم و موضوع بیش از حد مفصل است. اینکه شما طرفدار لنین یا حتی استالین باشید بخودی خود به اندازه کافی ترسناک است، حداقل مواضع کسانی را که مثل شما فکر نمی کنند به روش مرتجعین و جمهوری اسلامی یک کاسه، آنهم از نوع رسوایش، نکنید. شروعی استالینیستی در نهایت کمکی به شما هم نخواهد کرد.
امیدوارم سانسور نکنید.
افزودن دیدگاه جدید