سوم
پاسپورت، هویت!
کسل و خُمار از جا بلند میشوم و چراغ را روشن میکنم. ساک دستیام را از شب قبل بستهام و بلیط و پاسپورت و دیگر مدارک لازم برای اثبات ملیت و هویت جدیدی را که به من اعطاء شده، روی میز گذاشتهام. این قضیه پاسپورت هم برای من درد سری شده است. باید مثل شیشه عمر از آن مواظبت کنم. از چند سال پیش که بر اساس قراردادها و توافقهایی که بین کشورهای عضو اتحادیهی اروپا منعقد شده، شهروندان هر کشور عضو برای سفر در محدوده اتحادیه ویزا لازم ندارند و تنها با نشان دادن کارت شناسایی میتوانند وارد کشور دیگر عضو اتحادیهی اروپا شوند. ولی به نظر میرسد که این توافقنامه دارای چندین بند و تبصره است که از چشم و اطلاع ما که از سر لطف و انساندوستی به درجه شهروندی در این کشورها مفتخر شدهایم پنهان اند. در سفری که میخواستم در وقت صرفهجویی کنم، پاسپورتام را در ساک دستی گذاشته بودم. هنگام عبور از کنترل امنیتی فرودگاه مأموری که در نزدیکی ایستاده بود، جلو آمد و مؤدبانه از من خواست که پاسپورتام را نشان دهم. من که پاسپورتام در ساک دستیام بود و ساک را روی باند گذاشته و تقریباً به آن دسترسی نداشتم، با خوشرویی کیف پولام را درآوردم و کارت ملی همراه با ورقه بلیط که دزدکی در دفتر کار چاپ کرده بودم، را به او نشان دادم. مأمور در ابتدا عکسالعملی نشان نداد. ولی بهمحض این که اسم مرا خواند، "محمود"، خطوط چهرهاش عوض شد. گویا با اسم یک هیولا و یا دایناسوری برخورد کرده بود. سرش را بالا گرفت و نگاهی به چهرهی من و عکس کارت شناسایی انداخت و با آن قیافه حق به جانب و بور یک بار دیگر گفت: "پاسپورت".
پاسپورتام در کیف دستی بود که از طریق باند به آن طرف باجه کنترل رفته بود. من که مسئله برایم جدی نبود و اهمیتی نداشت، قدم برداشتم که به آن طرف باجه رفته و کیف را بیاورم تا پاسپورت را به او نشان دهم. مأمور که بلندی قامتاش تقریباً سی تا سی و پنج سانت از من بیشتر بود، گویا فکر کرده بود که من قصد فرار و یا یک حرکت خطرناک دارم، بلافاصله با دست یغورش جلویم را گرفت و تقریباً با زور متوقفام کرد. کتفام درد گرفت. من که تا آن زمان بیشتر از بیست و هشت سال در این مملکت کار کرده و مالیات پرداخته بودم و ناسلامتی شهروند بودم، از طرفی در ادارهای شاغل بودم که در ارتباط نزدیک با پلیس و قوهی قضائیه بود، آن حرکت مأمور بازرسی فرودگاه برایم گران تمام شد. برای لحظهای فراموش کردم که کی هستم و در چه جایگاهی از سلسله مراتب اجتماعی قرار دارم. با تَغَیّر به او نگاه کردم و گفتم: "مشکل چیه؟ میخوام پاسپورتام را بیاورم. در کیف دستی است". مأمور نگاهی با شک و تردید به من کرد و گفت: "تا من اجازه ندادم از این جا رد نمیشی"!
هجوم شتابناک خون در رگهای شقیقهام را احساس کردم. فهمیدم که رنگ صورتم تغییر کرده است. حالتی که سوئدیها آن را حمل بر عصبی بودن و دستپاچگی میدانند. خونسردی، آرامش و تسلط بر اعصاب برای سوئدیها امری عادی و بایسته است. خلاف آن برایشان نشانهای از غیرنُرمال بودن است. خودم را کنترل کردم و به آرامی گفتم:
"اگر کیف را بیاری پاسپورتام را به شما نشان خواهم داد. به علاوه سفر به یک کشور دیگر عضو اتحادیهی اروپا پاسپورت نمیخواهد".
دست در کیفام کردم و کارت اشتغالام را به او نشان دادم. وقتی که چشماش به کارت محل کارم افتاد، رفتارش آرام شد و گفت:
"ما وظیفه داریم که هر بار پاسپورت چند نفر را چک کنیم. این دستوره و تو معنی آن را خوب میفهمی".
لبخندی زدم و گفتم: "عجب! تنها از روی قیافه و اسم افراد؟"
مأمور که نرم شده بود و ساک دستی مرا که دو باره برگشته بود، جلو کشید و گفت: "هرطور دلات میخواهد آن را بفهم. این بخشی از کار ماست".
آن روز متوجه این حقیقت تلخ شدم که اسم و قیافه شرقی داشتن در چگونگی برخورد مأمورین در چنین مواردی تأثیر دارد. پاسخ او براساس قانون بود و جای اعتراضی برای من نمیگذاشت.
دوستی برایم تعریف کرد که پسر بیست و دو سالهاش را که برای دیدن بستگاناش، قصد سفر به آمریکا را داشته، در فرودگاه آمستردام سه ساعت بدون هیچ توضیح قابل قبولی در اتاقی تنها، در واقع به شکلی ناگفته در بازداشت نگاه داشتهاند و تنها یک ربع قبل از پرواز بعدی به سمت آتلانتا او را با یک مأمور سوار اتومبیل مخصوص فرودگاه کرده و تا پای پلکان هواپیما اسکورت کرده بودند. تنها توضیحی که به او داده بودند، این بود که "چیپ الکترونیکی پاسپورت او را دستگاه اسکن نمیتواند بخواند". نه عذرخواهی و نه توضیح بیشتری. فکرش را بکنید که اینها با چنین حرکات نسنجیدهای چگونه آگاهانه یا ناآگاهانه در بین جوانان خارجی تبار بذر نفرت میافشانند. این جوان را مامور فوق تنها بهخاطر شکل و قیافهاش و ته ریشی که داشته بنا بر سلیقه و تشخیص شخصی خود بدون ارائه کمترین دلیل قانونی سه ساعت در بازداشت ابلاغ نشده نگاه داشته بود که به لحاظ قانون قضایی جرم محسوب میشود. حتماً نباید مسلمان باشی که مثل داعش عمل کنی. دنیا خیلی عوض شده است. از وقتی که این موضوع تروریست بازی مُد روز شده، امنیت و حقوق شهروندی ما مردمی که رنگ پوست و مویامان از جنس دیگری است، محلی از اِعراب ندارد و دیگر در قانون لحاظ نمیشود. من شخصاً موافق تشدید کنترل و حفاظت از جان شهروندان در مقابل تهدیدات و رفتار احتمالی جانیان تبهکار هستم. ولی کنترل و نظارت امنیتی باید کاملاً جنبه قانونی داشته باشد و به حریم خصوصی و نژاد و ملیت مردم احترام بگذارد. موردی که حداقل برای من مهاجر و شاید بسیار افراد دیگری مانند من، نه رعایت میشود و نه قرار است که در نظر گرفته شود. مثل این که ما علت و عامل اصلی بوجود آمدن چنین وضعیت بغرنج و هردَم بیلی شدهایم. حافظه تاریخی این عالیجنابان خیلی ضعیف به نظر میرسد. گویا ما یک عده مهاجر که از ترس و وحشت و هزار و یک دلیل گفته و ناگفته دیگر به اروپا پناه آوردهایم، باعث و بانی سرریز شدن سیل سلاحهای پیشرفته به عراق و افغانستان و لیبی و سوریه و نیجریه و دیگر مناطقی که هیولای جنگ بر آنها چنگ انداخته، بودهایم. مثل این که هریک از ما همان روزی که وارد اروپا شدهایم در چمدانها و ساک دستی محقری که همراه داشتهایم، یک کارخانهی مینیاتوری ویژه تولید بمب و کلاشنیکف جاسازی کردهایم و حالا اینها در پی یافتن و کشف و ضبط آن اند. تا همین چند سال پیش که در عراق و افغانستان و لیبی و سوریه مردم دسته دسته مثل گلههای گوسفندیِ که برای قربانی شدن در عید قربان پرورش یافته بودند، بر اثر انفجار بمب و کامیونهای مملو از مواد منفجره تکه پاره می شدند و گوشت و خون و پوست آنها روی سنگ فرش خیابانها پخش میشد، جیکاشان بلند نمیشد و هیچ کدام از این آقایان کمی جُربزه نداشتند که روی تیشرتهای گران قیمت خود بنویسند که ما موصل یا حلب و کابل هستیم و حداقل برای اظهار همدردی هم که شده یکی از آن شاخه گلهای پلاسیدهی گلدان اتاقاشان را که قرار بود صبح هنگامی که میخواستند خانه را به قصد رفتن سرکار ترک کنند در سطل آشغال پرتاب میکردند، همراه خود به میدان شهر برده و به یاد و خاطرهی آن همه گوشت قربانی در کنار دیواری بگذارند. گویا وجدان و حس انسان دوستی این آقایان تا آن روزی که صدای ترقهها و گلولههای ساخت و اهدایی خودشان در خیابانها و مسیر آمد و رفتاشان طنین انداز نشد، نم کشیده بود و نمیتوانستند از خود حرکتی، حتی از سر تفنن، نشان دهند. از وقتی که نفیر گلولههای ساخت خودشان بیخ گوش و در خیابانهای محل زندگیاشان طنین انداخت، کک به تنباناشان افتاد و چراغ قوه به دست به خصوصیترین جنبههای زندگی ما مهاجرین و فراتر از آن به تاریکترین زوایای بدن ما سرک کشیده و آن را بررسی و وارسی میکنند که مبادا بُمبِ دستساز یا کلاشنیکفی در قطع مینیاتوری احیانا در ماتحتامان پنهان کرده باشیم. تا دیروز همه متحد و یک صدا فریاد میزدند که این رهبر و آن رئیس جمهور باید برود و خروار خروار سلاح و تجهیزات از زمین و هوا به کسانی که آن روزها انقلابیون و شورشیان خواهان آزادی بودند تقدیم میکردند و حالا که ورق برگشته و فهمیدهاند که چه گُهی خوردهاند به چهکنم، چهکنم افتادهاند و از رئیس جمهور و وکیل و وزیر تیشرت به تن و مویهکنان در ماتم مردم بیگناه کشورشان سراسیمه در پی یافتن راه چارهای برای سرکوب همان انقلابیون و شورشیان پشمالوی آزادیخواه دیروز شدهاند. غافل از این که دست در کندوی زنبور کردن، آن هم از نوع عصر حجریاش، مابه ازاء دارد. پس باش تا صبح دولتات بدمد.
چهارم
ستم پیرانهسری
میبینم صورتام و تو آینه
با لبی خسته میپرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی میخواد
اون به من یا من به اون خیره شدم
باورم نمیشه هر چی میبینم
چشامو یه لحظه رو هم میذارم
به خودم میگم که این صورتکه
میتونم از صورتام ورش دارم
(اردلان سرافراز)
ورقهی یادداشت کوچکی را که از روز قبل نوشته بودم، از روی میز برمیدارم و نکات یادداشت شده را مرور میکنم که موردی را فراموش نکنم. کار چندانی باقی نمانده، "غذا و مواد غذایی باقی مانده در یخچال و فریزر، کشیدن پریز برق تلویزیون و دیگر وسائل برقی و بالاخره قطع برق آپارتمان". مدتی است که این ورقهی زرد رنگ کوچک یادداشت به ابزار کمکی حافظهام تبدیل شده است. برای اجتناب به بد و بیراه گفتن به خودم از این ورقهها استفاده میکنم. "بد هم نیست!" به در و دیوار و بویژه آشپزخانه رنگ و رویی تازه دادهاند. یکی از آنها را روی در یخچال میچسبانم، دیگری را روی قهوهجوش و سومی را در کنار اجاق برقی که یادم باشد خاموشاند. مدتی است که فراموشی گریبان گیرم شده. "علت آن را نمیدانم!" بعضی وقتها فکر میکنم که عمر و ظرفیت حافظه انسان چقدر است؟ چرا انسانها خیلی از چیزها را فراموش میکنند و پارهای دیگر را هرگز فراموش نمیکنند، حتی اگر یادآوری آنها موجب اذیت و آزار روحشان باشد. مثلاً داری ظرف میشویی خیال و خاطره بدون هیچ هشداری فکر و شاید حتی جسمات را میرباید و به پنجاه و چند سال پیش که نوجوانی بیش نبودی میبرد و درست در همان فضا و حالت روحی گذشته زمینات میگذارد. حتی میتوانی با آدمهای اطرافات حرف بزنی و خوش و بش کنی. بخندی و یا شاید هم چشمهایت مرطوب شوند. "این همه جزئیات در کجای ذهن ما آدمها انبار شده اند؟ چرا وقتی که دلات میخواهد و اراده میکنی، مثلاً نمیتوانی خاطرهی اولین لحظهی آشنایی با عشق دوران نوجوانیات را همانگونه که بوده بهیاد بیاوری و همان حس شیرین نوجوانی دوباره را مزه مزه کنی! چه نیرو و ارادهای در پشت چنین بده بستانی بین اراده و مکانیسم حافظه انسان وجود دارد؟ من که سر در نمیآورم". بارها پیش آمده که درست پس از این که روی صندلی قطار شهری نشستهام و کیف دوشیام را روی زانوهایم جا به جا کردهام، بال خیال و خاطره مرا به زمانهای دوری میبرد که زمان و مکان و حتی لرزش واگن و صدای بلندگویی را که توقف در ایستگاهها را اعلام میکند، نمیشنوم. گویی خوابم و خواب میبینم. ولی برعکس آن، بارها اتفاق افتاده که در دفتر محل کارم خواستهام یکی از همکاران را صدا بزنم، زبانام بند آمده تا حدی که مجبور میشوم از همکار بغل دستی سئوال کنم. شاید برای شما نیز اتفاق افتاده باشد که در مقابل صفحهی روشن و رقصان کامپیوتر نشستهاید و میخواهید در محیط کار دستگاه موردی را یادداشت و بایگانی کنید. حافظه قفل میکند و برنامهای را که چندین و چندبار و یا شاید هزاران بار با چشم بسته و تنها با فشار روی دگمه فرمانِ مربوطه آن را باز کردهاید، پیدا نمیکنید. مشابه چنین مواردی این روزها برای من زیاد اتفاق میافتد. چقدر ناراحت کننده است که فرضاً همکاری را که چند ماه پیش خودت بعنوان کارآموز، فوت و فن کار با برنامه را به او آموختهای صدا بزنی و از او کمک بخواهی. البته طبق گفته بعضی از دوستان: "علت چنین عارضهای میتواند کار و مشغلهی فکری زیاد باشد. امیدوارم چنین باشد". شاید هم علت بالا رفتن سن باشد. دانشجو که بودم و تقریباً شاگرد تنبلی بودم و درس خواندن را همیشه به روزهای آخر ترم و نزدیک امتحانات موکول میکردم. دو هفته قبل از امتحانات چند کتاب قطور و چندین جزوه را مرور میکردم و عجیب این که بیشتر مطالب را بویژه درسهای ریاضی و فیزیک را بهخوبی بهخاطر میسپردم. ولی حالا این طور نیست. گویی آدم دیگری شدهام. اسم هیچ هنرپیشه و یا خوانندهای، بجز آن قدیمیها را بهخاطر نمیآورم. میگویند فراموشی و یا آنگونه که در گذشته میگفتند "خِرفتی" و طبق اصطلاح مدرن و بهداشتی امروزهی آن "آلزایمر" ارثی است. این آفت مثل ویروسی که به کامپیوتر وارد میشود، اول به حافظه موقت حمله میکند. شاید تا حالا متوجه شده باشید که بعضی وقتها کامپیوتر فرسوده شما دچار هذیان نویسی میشود و برای پیدا کردن و پاسخ گرفتن به پرسشی که شما با هزار امید و توقع از دستگاه کردهاید، به خِر خِر میافند و جان شما را به لباتان میرساند تا بعد از هزار ناز و کرشمهی رایانهای دو کلمه روی صفحهی نورانی خود کوفت کند. گویا حافظه موقت ما پیر و پاتالها هم همینطور است. وقتی دچار خِرفتی و یا مبتلا به همان بیماری زوال عقل، میشویم اول حافظهی موقت ما ضربه میبیند و کودن میشود و توانایی از یادآوری و بهخاطر سپردن اطلاعات نزدیک به لحاظ زمانی تحلیل میرود. روشن است وقتی که آدم نتواند چیزی را که سهل و آسان و بدیهی است بهیاد بیاورد، عصبانی میشود و به عالم و آدم بد و بیراه میگوید و دیگران را مقصر و عامل و مسبب دچار شدن به این مرض نابکار میداند. به همه بدبین میشود و هر کس را هم که بخواهد از سر دلسوزی به او کمک کند آماج تیرهای زهرآگین زبان و چهرهی عبوس پرخاشگر خود میکند. انسان بتدریج به "عاقله مرد محزونی" تبدیل میشود. خُلق و خو دگرگون میشود. این که میگویند: "اخلاقیات هم بستگی به زمان یا زمانه دارند" درست است. وقتی که سن ما از مرز معینی میگذرد وارد زمان و یا زمانه دیگری شدهایم. رفتار و عادتهای روزانه بتدریج دستخوش تغییر میشوند. همواره سعی داریم که چیزهایی را بهخود ثابت کنیم. گویی آرام آرام به انسان دیگری تبدیل شدهایم. پیر چشمی و پروستات این هدیه مدرن الهی به مردان و نیز تاوان درختان و بوتههای تنباکو، که محصول آنها صرف تولید میلیونها نخ سیگاری شده که ما در طول زندگی آتش به جان آنها زدهایم، از ما میگیرد. پیرانهسری دنیای دیگری است. دنیایی که انسان از صبح کله سحر که از خواب بیدار میشود در تلاش است که چیزهایی را بهخود ثابت کند. در لباس پوشیدن، غذا خوردن، فعالیت داشتن و عجیب اینکه این تغییرات تدریجی چنان به عادت تبدیل میشوند که گویی آیات کتاب آسمانی هستند که هرگونه سرپیچی از آنها گناهی نابخشودنی است. این تلاش جانکاه چنان نیرویی از آدم میگیرد که خستگی آن بیشتر از دوران پر مشقت اشتغال است. بدترین زمان، وقتی است که تیر آدم به سنگ میخورد. چنان سرخورده میشود و جایی از او میسوزد که نباید بسوزد. علت این سوزش نه عدم موفقیت بلکه بیشتر به این دلیل است که آدم در چنین سن و سالی خودش بهتر از هر کس میداند که چه کاری از او بر میآید و چه کاری نه! امّا نمیتواند آن را قبول کند.
هر ساعت باندازه یک سال است. این کُندی زمان نه در شکل عددی آن که حاصل شناخت واقعی ضمیر ناخودآگاه آدم از خودِ خودش است. خود آدم بهتر از هر کس میداند که زشت و خجالتی و از رده خارج شده و عجیب اینکه مصرانه تظاهر میکند که خلاف آن را ثابت کند. همه چیز را از همه کس، البته بجز از خودش پنهان میکند. لازم نیست که چیزی بگوید، چون از صد متری حال و روزش معلوم است. جنسی را میماند که تاریخ مصرفاش مدتهاست تمام شده است. امّا چون قبول این واقعیت زور دارد، تظاهر میکند و ادای جوانها را در میآورد.
در مورد خود من نیز کم و بیش چنین است. حدود بیش از سی سال در دوران مهاجرت کار کردهام و هر روز صبح با عربده بیدارباش ساعت کنار تخت چُرتام پاره شده و از خواب پریدهام. دست آخر هم در سن ۶۷ سالگی با حقوق بازنشستگی نچندان دندانگیری، راهی خانهام کردهاند. حقوقی که تا رسیدن آن به حساب بانکی من هزار جور باج سبیل از آن کسر میشود. حق بیمه درمان ویژه، مالیات مستقیم، مالیات وراثت و کفن و دفن که در طی سی سال گذشته یک بار کسر شده و بالاخره و از همه بدتر کسر مقداری از حقوق بازنشستگی عمومی بهدلیل مهاجر بودن و چهل سال زندگی نکردن در سوئد. القصه این که دریافتی بازنشستگی پس از قلع و قم آن در حد و حدود دریافتی شهروند سوئدی مجرّدی است که در تمام طول عمرش یک روز هم کار نکرده و مادامالعمر از حساب بانکی مشترکی که با ما بقیه خلقالله که مالیات پرداختهایم، برداشت میکرده، میشود. طُرفه اینکه با این وضعیت درآمد بازنشستگی چیزی نخواهد ماند که برای بازماندگان من مرحوم در آینده به ارث بماند. بگذریم از اینکه که ممکن است بد شانسی هم بیاورم و با یک حادثه ناخواسته در وضعیت جسمی قرار گیرم که این سالهای پایانی عمر را سربار این یک و اندی انسان بیگناه که بازماندگان نامیده میشوند، باشم.
راستی از کی و چه زمانی این احساس سخیف پیر شدن بر ذهن من چمبره زد؟ شاید از زمانی که احساس کردم بیشتر با خودم و افکارم سرگرم هستم. یا شاید زمانی که پی بردم زانوهایم آن استحکام گذشته را ندارند و دیگر نمیتوانم چون گذشته با دو چرخه سرکار بروم و برگردم. شاید هم زار زدن کمر و خشکی دهان و معده ترشیده و زیارت چندین باره توالت در شباهنگام. از آن زمان که کم و بیش پی بردم اوضاع چون گذشته نیست و سن و سال دیگر طبیعی و مناسب هرکاری نیست. همان گونه که اشاره کردم که انسان پیری خود را چندان احساس نمیکند. فرد همواره با درون خود در ارتباط است و خُلق و خو و عادتهای او آرام آرام تغییر میکنند و از آنجا که ما درون خود را میبینیم، تشخیص دگرگونی ظاهری در بسیاری از موارد آسان نیست چرا که در گذر زمان واقع میشوند و انسان با آن خو گرفته است. تعریف داستانهای تکراری، یا انجام کارهایی که شاید نیم ساعت پیش آنها را انجام دادهاید. همراه نشدن حافظه با آدم هنگام سلام و احوالپرسی با دوستان و فراموش کردن نام آنها. بدترین مکانی که سن و سال را افشاء میکند دنیای مجازی است. برای دوست دیرینهای بعد از مدتها پیامی مینویسی و در پایان اسم فرزند و همسر او را فراموش میکنی و از حقّهی رایج استفاده میکنی و مینویسید: "به همسر و پسر گلاتان سلام مرا برسان". او در پاسخ مینویسد: "همسرم مهری و پسرامان خشایار سلام دارند". تنها مورد بسیار مثبت پیری این است که حافظه، انسان را از پرداختن و یادآوری چیزهای غیر ضرور و آزار دهنده معاف میکند و تنها خاطرات و موضوعات مورد علاقه را خودش گاه و بیگاه به یاد آدم میآورد.
وقتی که فرد به ۷۲ سالی که سپری شده نگاه میکند، متوجه میشود که تقریباً جذابیت چندان قابل توجهی در آن سالها وجود نداشته که توانسته باشد تأثیر قابل ذکری در جامعه داشته باشد. سالها درس خواندی بدون اینکه هدف و یا نقشهای برای آیندهای که در ارتباط با آن درس خواندن باشد در نظر داشته باشی. درس خواندهای و دلمشغولی تو جای دیگر و معطوف اتفاقات و جریانهایی بوده که تو را به وجد آوردهاند و از آنها لذت بُردهای.
این نیمهی اوّل سال هفتاد و دو سالگی است که به من یادآوری میکند که سالها تلاش کردهام بخاطر منزه بودن، سوداها و تمناهای درونی را نهیب زده که آنها را با کم و کاست روزگار هماهنگ کنم. نوعی بیوهگی زودرس اخلاقی. حال از هنگام قدم نهادن به دوران بازنشستگی تازه متوجه شدهام که کار چندانی ندارم. در واقع نه توان و نه امکان آن را دارم، جز سرگرم کردن خود با نوشتن و قلم و کاغذ حرام کردن. کتاب خواندن و صد البته دنیای رنگینکمان و معجزهگر مجازی و صد البته گاهی شرکت در این، یا آن حرکت نیمبند اعتراضی که تعداد شرکتکنندگان در آن به سختی به پنجاه نفر میرسد. نه کنسرت میروم و نه به میمنت کانالهای پولی نمایش فیلم خانگی و مسابقات ورزشی به سینما و یا دیدن مسابقات فوتبال. پیادهروی در جنگل و لم دادن روی مبل و تماشای فیلم و سریالهای ارزان قیمت محصول آمریکای جنوبی و لاتین اسپانیایی زبان. بیشتر فیلمهایی را میبینم که در ارتباط با باندهای مافیایی قاچاق مواد مخدر و جرم و جنایت اند، که اغلب طعمه و خرمن خود را از میان بچهسالان دختر و پسر برداشت میکنند. نمیدانم از چه وقت دچار این عارضه ناخوشآیند شدم و علاقه به فیلمهای با مضمون سیاسی ـ اجتماعی در من فروکش کرد. هرچه هست باید در ارتباط با سالهای زیاد، نزدیک به دو دهه کار با جوانان بزهکار و مجرمین جوان بازداشت شده باشد. شاید این اصطلاح که سیستم بگونهای ناخواسته انسانها و علائق او را سازگار با نیازهای خود خواهد کرد، در مورد من صادق باشد. چارلی چاپلین کارکرد چنین اجباری را در فیلم عصر جدید بخوبی به تصویر کشیده است.
فکر و خیال و نگاه به درون مدتی از وقت مرا میگیرد، روز هنوز بالا نیامده و وقت کافی دارم. جیرجیرکها گویا زودتر از من از خواب بیدار شدهاند و یا شاید مثل من از صدای شیپور بیدارباش تلفن همراهاشان بیخواب شدهاند. صدای همنوایی آنها محشری به راه انداخته تا حدی که از بالکان صدای کُر دسته جمعی آنها بخوبی شنیده میشود. با خود فکر میکنم: "امروز باید هوا خیلی گرم باشد".
فکر این سن و سال و عارضههای نامطلوب آن لحظهای مرا رها نمیکند. یکی از عادتهای نچندان خوشآیند که گریبانگیر آدم میشود این است که هرگاه که از جلو ویترین بلند مغازهها رد میشوی زیر چشمی نگاهی به ویترین میاندازی تا قد و قواره و قیافه خود را ارزیابی کنی. بدبختی اینجاست که هر بار که آدم نگاهی به ویترینهای قدی فروشگاهی میاندازد، بیشتر به قیافه ناساز و از ریخت افتاده خود پی میبرد. تأثیر این نگاه گذرا مانند دوش آب سردی است که کمترین رمق و گرمای مطبوع حس سرزندگی و شور و حال را خاموش و خفه میکند. در چنین لحظهای است که من درون با من بیرون یا بعبارت دیگر توهم درونی که به آن باورمند شدهای و واقعیت بیرونی که دیگران بیرحمانه ناظر آنند و بر اساس آن تو را قضاوت میکنند، تماس برقرار میکند. حاصل این چالش اجتنابناپذیر زهر ناامیدی بیشتر است. واکنش مکانیزم دفاع مشروع درون این خواهد شد که چند گام بعدی را با قامت وارفته و شُل و ول برداری، امّا بلافاصله بعد از دیدن چند پریچهره است که باز از شوک وارده رها و سودای نهفته در درون بخود آمده و لگدپرانی میکند. دوباره قد راست کرده و کمی سینه را جلو میدهی و شاید هم دستی به چند تار مو که حالت شویدهای پلاسیده پیدا کرده و روی کلهی نیمه تاس ویلان و جدا از هم قرار دارند، میکشی. لباسها در چنین سن و سالی به تن آدم زار میزنند و بد لباسی چون لکه ننگی مستقیم به چشم هر رهگذر پیام ارسال میکند که مدت زمان چندانی به پایان تاریخ این کالای مستعمل و نیمه فرسوده باقی نمانده است.
شب گذشته برای آخرین بار قبل از بازگشت به خانه بعد از صرف شام برای پرهیز از ترش شدن معده، برای پیاده روی سری به بلوار کنار ساحل زدم. عجب شبی بود! مثل هر شب ماه مسین و بزرگی در آسمان خیمه زده بود. گویی اصلاً اتفاقی نیفتاده. عجیب بود با آن همه نورافشانی نمیتوانست آن همه جای خالی را که در طی دو سال گذشته بوجود آمده بود را ببیند. نور آن تنها خوشگذرانی توریستهای خارجی در رستورانهای حاشیه بلوار را برجسته کرده بود. گویی ارادهاش بر این بود که ما را ناچار به قبول واقعیت و خو گرفتن به آنچه که در طی دو سال واقع شده بود، بکند. باز هم مانند شبهای قبل خبری از بساط کرزی پرتغیس (پرتغالی دیوانه) نبود. بیچاره در تمام طول سال هر روز و هر شب در حاشیه بلوار بساطاشان را با کمک دخترک معلول خود پهن میکردند تا شاید چند دست لباس و یا چند جفت کفش و تعدادی کیف زنانه بفروشد که بقول خودش بتواند کرایه خانه و خرج همسر بیمار و دو فرزند دیگر خود در پرتغال را تأمین کند. همسرم مشتری ثابت او بود. با هم دوست شده بودند. حشر و نشر آنها کمی فراتر از خرید چند تکه لباس و چند عدد روسری بود. مرد گاهی که چانهاش گرم میشد از زندگی و روزگار سخت خود و خانوادهاش تعریف میکرد. گله نمیکرد. خود را پرتغالی دیوانهای خطاب میکرد که جوانی را بیهوده سپری کرده بود. دخترک هشت و نه ساله او از یک پا تقریباً فلج بود و لکنت زبان داشت، امّا فرز و پُر جنب و جوش بود و در مدتی که پدر سرگرم گفتگو بود مشتریهای دیگر را راه میانداخت و با اشاره سر با پدر مشورت میکرد. جای او را آفریقایی جوانی، که بعد از فروکش کردن کشتار پاندمی کرونا تعداد آنها تقریباً دو برابر شده، اشغال کرده. چه به روز او و خانوادهاش آمده است؟ از سرخپوستی که گویا اهل بولیوی و یا پرو بود نیز خبری نیست. او نیز که حداقل در طی ده سال گذشته در چهار فصل سال در جلوی یادبود یا مجسمه برنزی خانه ماهیگیران بساط میکرد. این ستون یاد بود که سمبل زندگی ماهیگیران در این بخش از جنوب اسپانیا است. این مجسمه مردی را ایستاده بر قایق شکستهای در حالیکه پیراهن خود را به نشانه کمک بالا گرفته است نشان میدهد. مجسمه برنزی اثر اورهلیو تِنو (Aurelio Teno) است که در سال ۱۹۶۶ خلق شده است. مرد سرخپوست با نوای فلوت محزون خود و لباس سنتی به ما رهگذران یاد و خاطره نسلها و تمدنی را که اسپانیا و سپس دیگر منادیان تمدن غرب با هجوم خود نابود کردند یاد آوری میکرد. فلوت مینواخت و سی دی میفروخت و هر شب چند یورویی درآمد داشت. هر بار که از جلوی بساط او رد میشدم دیدن او ناخودآگاه مرا به یاد صحنههای فیلمهای وسترن جان وین و درو کردن سرخپوستان توسط سوار نظام آمریکایی و یا یکی از فیلمهای کمپانی والت دیزنی بنام پوکاهانتیس که سالها قبل ساعتها با پسرم مینشستیم و تماشا میکردیم، میانداخت. چند شب پی در پی از آنجا رد شدم، خبری از او و نوای غمانگیز فلوت او نیست. او نیز غایب است. چه شده؟ شاید او نیز قربانی پاندمی کووید ۱۹ شده؟ اسپانیا از کشورهایی بود که در موج اول بیشترین تلفات را متحمل شد. شاید او نیز مانند هزاران نفر از اجدادش که چند قرن پیش بر اثر ویروس و باکترهایی که مهمانان ناخوانده اسپانیایی و بریتانیایی با خود برای آنها به ارمغان آوردند، جان خود را از دست داده است. بجای بساط او و چند متر آن طرفتر یک گروه نوازنده و خواننده کُر وابسته به کلیسا هفتهای دو شب برنامه اجرا میکنند. اروپاییها نیز هنگام ورود مسیونرهای مذهبی را همراه خود داشتند. از گوریل با آن قیافه نچندان دلچسباش که بچهها را میترساند و چند سنت از پدر و مادر آنها در ازای یک عکس یادگاری تَلکهِ میکرد نیز خبری نیست. گویا او هم که جوانک سیاهپوستی بود یا تغییر حرفه داده است و یا به کشور خود بازگشته است. شاید او نیز یکی دیگر از قربانیان پاندمی کرونا بوده و یا شاید هم پلیس کار و کاسبی او را مُخل آرامش خانوادهها تشخیص داده و کار کردن او را ممنوع کرده. شاید هم ناچار شده برای امرار معاش به دستفروشی و یا فروش مواد مخدر رو بیاورد. رستورانها علیرغم هجوم توریستها یک در میان تعطیل هستند. امّا دریا همان دریاست و قرص ماه چون گذشته پرتو افشانی میکند. آیا واقعاً چنین است و زندگی ادامه دارد؟ "آری زندگی ادامه دارد، امّا قطعاً نه برای همه چون گذشته".
برای من نیز هم همین طور است. احتیاط و دقت من چند برابر شده. از ریسمان سیاه و سفید میترسم. نمیدانم چرا؟ ترس از مرگ، ترس از بیماری؟ یا شاید من درونام به من یادآوری میکند که دیگر همان آدم ده سال پیش نیستم و در خط مقدم و در تیررس قرار دارم. در گذشته بیخیال از همه چیز به اولین توالت عمومی و یا رستورانی که به تورم میخورد میرفتم و چون قاطر جوانی با سه شماره سرپا رفع حاجت میکردم. امّا حالا بعد از کلی سبک و سنگین کردن و بررسی بهترین رستوران را انتخاب میکنم و بعد از کلی پائیدن و زاغ سیاه زدن کارکنان رستوران دزدکی وارد میشوم و یک راست میروم سراغ دستشویی. حاصل کار اغلب تأسفبار است. باید چند دقیقه التماس کرد تا چند قطره ناقابل دفع کنی، تازه اگر شانس بیاری و شلوار خود را خیس نکنی که باعث آبرو ریزی شود. البته من چاره کار را پیدا کردهام و اجباراً نشسته رفع حاجت میکنم که این نیز خود اغلب باعث شرمساری میشود. بعد از اتمام کار مثل کسی که کار خلافی از او سر زده باشد باید با عجله سر را پائین انداخت و توالت را ترک کرد که نگاهت به نگاه افرادی که در صف درازی که تشکیل شده و منتظرند تلاقی نکند. خدا میداند چقدر فحش رکیک نثار کس و کار آدم کردهاند. این حیوان بازنشسته هم گویا به اقتضای سن و سال دیگر چون گذشته خیال همکاری ندارد. البته بلافاصله بعد از قدم گذاشتن به بلوار، باز ذهن خودخواه فعال میشود و یادآوری میکند که "زمان را فراموش کن و بیخیال باش که اثر چندانی روی تو نکرده است. اوضاع رو براه است". وای به روزی که چند پیک زده باشی. بال خیال و آرزو تو را به دور دستهای زمان میبرد و با دیدن چند رهگذر "یاد عشقبازیهای بدون عشق دوران جوانی، لذت بیمانند اندیشیدن به جسم زنی برهنه بیجبر امیال و رنج شرم" در تو سر برمیآورد. آری همه چیز بلحاظ اخلاقی آن چنان ارزان و مستعمل واقع میشود که گاهی احساس میکنی بالا رفتن سن مانند بازگشت به دوران نوزادی است که همه چیز را برای خود و تنها از منظر نیازهای خود میبینی. درست مثل عادت نوشتن روی کاغذ و لذت بردن از دیدن خط خود. بیمیل بودن از خو گرفتن به تکنیک روز و تایپ کردن مستقیم با صفحه کلید کامپیوتر بعد از حدود ۴۵ سال که روز و روزگاری با ماشین تحریر اولین بار آن را امتحان کردهای. بعضی وقتها چنان مینویسی که گویا میخواهی عقده دل بگشایی. ولی مواقع زیادی پیش میآید که تنها از سر ناچاری مینویسی و کلمات را به زور قلم و التماس در جملههایی که خود نیز باور چندانی به آنها نداری، میچپانی.
گویا زمانه حداقل این محبت را به ما ارزانی کرده که بعد از بازنشسته شدن خانهنشین شویم و کارمان تا حدودی راحتتر شود. مزید بر آن، این است که خود صاحب واقعی ساعتها و دقیقههای روزهای باقیمانده شدهای و آنگونه که تشخیص میدهی به نفع تو است و بدون تقلب کردن و سرقت از زمان کار از آنها استفاده میکنی. بدبختی دوران پیرانهسری افرادی از نسل من این است که در دورهای متولد شدهایم و رشد کردهایم که امید به آینده تابناک داشتیم، امّا روزگار ساز دیگری زد و هر آنچه را که آرزو داشتیم بر باد داد. نتیجه این کج رفتاری زمانه این شده است که اکثر ما در پیرانهسری کماکان در ماتم گذشته و بعضاً حال از دست رفته رخت عزا به تن داریم و بمحض اینکه چند نفری دور هم جمع میشویم، چون عزاداران ماه محرم دسته تعزیه راه میاندازیم و گذشته گرد گرفته را بازگویی میکنیم و روضه اباعبدالله سر میدهیم. از همه چیز گله میکنیم، از کردهها و ناکردهها، از همه عشقهایی که میتوانستند باشند و نبودند.
در زندگی روزمره نیز اوضاع بهتر نیست. وسواس این که هر چیز جای خودش باشد. هر کار به موقع خود انجام شود و هر کلمه به جای خود گفته شود، به کردار و عادت روزانه تبدیل شدهاند. اگرچه در واقعیت امر همه این رفتارها محصول یک ذهن منظم نیستند، بلکه برعکس همهاش نوعی تظاهر برای پنهان کردن بینظمی ذاتی است. چنین نظمی نوعی فضیلت به اقتضای سن و سال نیست، بلکه عکسالعملی برای پنهان کردن نوعی ناتوانی است. تظاهر به سخاوتمندی برای پنهان کردن فقر، سر وقت و دقیق بودن که دانسته نشود چقدر وقت دیگران برایت بیارزش است. نمیدانم شاید این همان عارضهای است که پزشکان به آن جنون پیری میگویند! خودبینی پیری از ویژگیهای انسان در پیرانهسری است. نمونه دیگر چنین رفتار کودکانه این است که درست مانند انسانی است که مادر خود را در زمانی که به محبت او نیاز داشته از دست داده. همین انسان در پیرانهسری تاوان آن عشق و محبت از دست رفته را از زنان پیرامون خود انتظار دارد، که جبران نمیشود و به این دلیل آنها را مرتب سرزنش و نکوهش و بعضاً متهم به بیوفایی میکند.
البته پزشکان میگویند مشکلات دیگری نیز وجود دارند که میتوانند بروز برخی ناهنجاریها در حافظه و موجب فراموشی موقت بشوند. بهرحال فکر کنم در مورد من یکی، علت آن نه پیری و نه ارثی، بلکه صرفاً مشغولیات زیاد و به قول سوئدیها داشتن همزمان چندین توپ در هوا باشد، و از آنجایی که فارسی شکر است، مترادف و یا همان معادل فارسی آن میشود، با یک دست چند هندوانه را بلند کردن و یا "یک سر و صد سودا" داشتن است. ناگفته نماند که مرحوم ابوی، که من اجباراً در سالهای آخر عمر سعادت دیدن و در کنارشان بودن را نداشتم، در سالهای آخر حیات به این عارضه دچار شده بود که نتیجهی آن عذاب الیم برای مادرم بود. به محض این که مادر لحظهای از او غافل میشد، در حیاط خانه را باز میکرد و با پیژامه و زیر پیراهن، چنانچه گویی مأمور متراژ خیابانهای اطراف بود، خانه را با هدف گَز کردن خیابانهای اطراف ترک میکرد. مادر بیچاره مجبور میشد که چادر بهسر، پرسان پرسان به امید یافتن او، در خیابانهای اطراف راه بیفتد و دنبال او بگردد. البته از آن جایی که بیشتر مردم محل مرحوم ابوی را میشناختند، او را به خانه میبردند. خوشبختانه تا روزی که در قید حیات بود همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد، بجز مدارک تحصیلی و کتابهای من که گویا بعلت خاطرهای از گذشته و ترس هجوم کفتارها به خانه، آنها را در فرصتی که مادر در خانه نبود در حیاط خانه طعمه آتش کرده بود. حالا فکرش را بکنید چنانچه من گرفتار چنین عارضه بی علاجی بشم چه اتفاقی میافتد! اوّل، بمحض این که سوئدیها آدمی در این شکل و قواره من با پیژامه و زیر پیراهنی سرگردان در خیابان ببینند، فکر میکنند که من یا مست و یا بیخانمان و احتمالاً دزد هستم. اول از من فاصله میگیرند و بعد بلافاصله تلفن همراه را از جیب مبارک درآورده به پلیس زنگ میزنند و با آب و تاب توضیح خواهند داد که شخصی آرامش و نظم عمومی را بر هم زده است. شانس بیارم در بیمارستان روانی بستری خواهم شد. حالا خر بیار و باقلا بار کن. چند روانپزشک خبره دورهام خواهند کرد و با بهرهگیری از انواع و اقسام تئوریهای درمان روانپریشی اصل و نسب، دوران کودکی و خلاصه حتی حال و روز مرا در اتاق خواب نیز بهم خواهند ریخت تا سر نخی بدست بیاورند که بتوانند درد این موش آزمایشگاهی را، اگر بتوانند، درمان کنند و در غیر این صورت روش گفتار درمانی را رها کرده و به نیروی لایزال ویرانگر دارو متوسل خواهند شد و یک وانتبار ناقابل دارو برای من مسکین سفارش خواهند داد و بخشی از هزینه آن را نیز از این شندرغاز دریافتی بازنشستگی من بیمار روانپریش، البته بدون اجازه، امّا به حکم قانون و بنفع شرکتهای تولید دارو برداشت خواهند کرد.
ناگفته نماند که خوشبختانه فنآوری توسعه یافته و از این نظر به کمک ما آمده است. اما چنانچه اَپ مکان یاب همین تلفن همراه فوقالذکر فعال باشد براحتی میتوانند ره گم کردهای مانند مرا پیدا کنند. "نه! فعلاً زود است که به چنین مصیبتی فکر کنم. بعلاوه کسی که دچار چنین بیماری، آن هم از نوع پیشرفتهاش میشود، برایش فرقی نمیکند که کجاست و چگونه او را پیدا میکنند. مشکل او نیست، بدبختی دیگران است. بر پدر این آلزایمر و موبایل لعنت".
همان گونه که به خودم قول دادهام باید کمی مثبت فکر کنم. افکار خوب منشاء آزاد شدن انرژی مثبت اند. کتری برقی را به قصد درست کردن چای روشن میکنم و به سمت دستشویی میروم. مسواک میزنم. برای لحظهای مردد میشوم که دوش بگیرم، یا نه! دستی به صورتام میکشم. ریشام بلند نیست. یادم میآید که دیشب سرشب قبل از این که آب و هوای معده طوفانی شود و اسهال دق الباب کند، ریشام را اصلاح کردهام و دوش گرفتهام. به آشپزخانه برمیگردم. اجاق برقی را روشن میکنم. بلافاصله یک ورقهی یادداشت کوچک زرد رنگ به لبهی اجاق میچسبانام. یک نیمروی جانانه با دو بُرش نان برشته و ژامبون اسپانیایی و پنیر شور سوئدی که هیجده ماه در انبار بوده همراه با یک قارچ خربُزه شیرین که طعم و بو و مزهی آن آدم را به یاد "مشهد مقدس" و چگونگی شهادت آن امام غریب میاندازد که حالا یک استان به نام اوست، میاندازد. "ناسلامتی ما هم غریب هستیم!" خوردن این صبحانه قبل از پرواز، کیف دارد. تمام شب معدهام در حال فعالیت بوده و حسابی گرسنه شدهام. باید قبل از پرواز چیزی بخورم. صبحانه بهترین وعدهی غذایی من است. دو بُرش نان و سایر مُخلفات صبحانه را آماده میکنم و کنار میز مینشینم. لقمهی اول را به دهان نگذاشتهام که متوجه میشوم چای درست نکردهام. عصبانی میشوم و بقول زنده یاد شاملو "با زبان حرامزادهای" که ترکیبی از سوئدی و انگلیسی است شروع به بد و بیراه گفتن به مخاطبی مجهول که نمیدانم کیست و گناهاش چیست، میکنم. با ناراحتی از جا بلند میشوم و کتری برقی را دوباره روشن میکنم. آب از جوش افتاده. چند ثانیه طول میکشد تا بار دیگر با غُرش و یا شاید بد و بیراهی که آب در حال غلیان نثار من میکند، جوش بیاد. لیوان را از آب جوش پُر میکنم و کیسهی چای لیپتونی را که از سوئد با خودم آوردهام در لیوان میگذارم. چای لیپتون مزهاش بد نیست. این روزها مُد شده است که بسیاری از مردم تنها از این نوع چای مصرف میکنند. دیگر خبری از کتری و غوری که در زبان شیرین دری و تاجیکی آن را "چاینک" مینامند، روی اجاق نیست. چای فِله یا همان گل چای از مُد افتاده. علاوه براین بسیاری از شرکتهای تولید کنندهی چای پا را فراتر گذاشتهاند و انواع و اقسام چای را با مزه و طعمهای مختلف تولید میکنند. من فکر میکنم این جماعت تولیدکننده کلاه سر ما مردم میگذارند. چیزی که بهخورد ما میدهند، و یا بهتر است بگویم: "به ما قالب میکنند"، همه چیز است بهجز چای. چای مزهی سیب، گلابی، قهوه، انجیر و هزار کوفت و زهرمار دیگر. نمیدانم از کجای مغز معیوباشان به این نتیجه رسیده که ما خلقالله باید این آشغالها را بنوشیم و از نوشیدن آنها لذت هم ببریم! بدتر این که هرگز نمینویسند که مزهی آنها نه از سیب و یا گلابی و . . . بلکه از مواد شیمیایی است. فکر میکنند مردم حالیاشان نیست. اخیراً کار را یک سره کردهاند و بنام نوشیدنیهای مفید و طبیعی انواع و اقسام جوشانده را تحت نام دمجوش روانه بازار کردهاند. بر پدر این سرمایهداری بی پدر مادر لعنت که نه تنها طبقهی کارگر را از خود بیگانه کرده، بلکه انسانها را از لذت بردن از مزهی طبیعی دادههای گیاهی خداوند به انسان نیز بیگانه کرده است. خدا پدر و مادر آقای مارکس را بیامرزد که به این کشف خارقالعاده رسید. ایکاش زنده بود و این روزهای مصیبتزده را هم میدید و حداقل فکری هم به حال این تلفن همراه و انواع و اقسام مواد غذایی مصنوعی و اشباع شده از مواد شیمیایی میکرد. فکر کنم اگر زنده بود، این دسته از شرکتها و سرمایهداران را آن بخش از سرمایهداری میدانست که همسو با فرآیند تکامل و ماتریالیسم تاریخی نیستند.
از ترس دیر شدن با عجله ظرفها را گربهشور میکنم و میخواهم آنها را با حولهای که بوی نم آزار دهندهای دارد، خشک کنم، یادم میآید که باکتریها در محیطهای نمور با دمای مناسب جا خوش کرده و وحشتناک رشد میکنند. پشیمان میشوم. لولهی دستمال سفره کاغذی را برمیدارم و با استفاده از آن ظرفها را خشک میکنم. "النظافت و منالایمان." این بهتر است. حوله را که دو هفته تمام ظرفها را با آن خشک کردهام در سطل اشغال میاندازم. پلاستیک آشغال را گره میزنم و در پشت در آپارتمان میگذارم و قبل از این که فراموش کنم به طرف ورقهی یادداشت رفته و با خودکار روی اجاق برقی و کتری و سطل اشغال خط میکشم. یادم میآید که فریزر و یخچال را خاموش نکردهام. کیسهای دیگر برمیدارم و با عجله هرچه مواد خوراکی در یخچال فریزر است را در کیسه میریزم و هر دو را خاموش میکنم. سینی فلزی مخصوص فر را در جلو یخچال فریزر میگذارم و درهای آن را باز میکنم. یک سالی میشود که عادت کردهام از این فروشگاه مواد غذایی به آن فروشگاه سرک بکشم و هر جنسی که قیمتاش ارزانتر است را بخرم. قبلاً فکر میکردم که در اسپانیا دیگر مواد غذایی فریز شده نمیخرم و قرار این بود که هر روز مواد غذایی تازه بخرم و مصرف کنم. ولی نمیدانم این عادت بد از کجا گریبان گیرم شده. حالا عادت کردهام مواد غذایی تازه بخرم و فریز کنم و بعداً مصرف کنم. نتیجه این شده که هر وقت میخواهم برگردم، کلی مواد غذایی اضافه میآید که صبح قبل از پرواز آنها را در کیسه میریزم و در کنار کانتینر زباله که در بیرون گیت ساختمان است میگذارم که شاید بنده خدای نیازمندی آن را بردارد و مصرف کند. با این حساب کارم در آشپزخانه تمام شده است.
وسایل بالکن را از شب قبل جمع کردهام. کار دیگری ندارم. خوشبختانه از زمانی که بازنشسته شدهام با توصیه و تهدید خانم دکتر سیگار را ترک کردهام. راحت و قاطع و ساده به من حالی کرد که یا سیگار را ترک کن و یا خود را برای نفس تنگی مزمن و احیاناً مُردن در خواب آماده کن. ترس از مُردن خفتبار در خواب موجب شد که این یار دیرینه را بعد از پنجاه سال ناقابل رها کنم. البته کار چندان آسانی نبود. اوّل روزی شش نخ و بعد چهار و بالاخره به یک نخ در روز رسید. خوشبختانه دو سالی است که دیگر خالی کردن زیرسیگاری و پشت و رو کردن آن از لیست من حذف شده است. بوی سیگار مانده خیلی گنَد است. نگاهی به منظرهی اطراف میاندازم. آسمان هنوز تاریک است و اثری از شفق نیلگون صبحگاهی در افق دیده نمیشود. ماه در آسمان میدرخشد و انعکاس نور آن بر آب دریا فرشی مسین گسترده است. دلام میسوزد. حیف نیست که این چشمانداز زیبا و دلپذیر را ول کنم و برگردم؟ بلافاصله یادم میآید که روزهای آخر حسابی خسته شده بودم. تنهایی بیچارهام کرده بود. هر روز به سوئد زنگ میزدم. بعضی روزها دو بار به همسرم و یک بار به پسرم. حرفی برای گفتن نداشتم. همه چیز خوب بود و هوا عالی. احوال آنها را میپرسیدم. پسرم که رُک و راستتر است و مثل جوانهای سوئدی فکر میکند، بلافاصله میگفت:
"حالام خوب است، بابا دیروز هم زنگ زدی."
راست میگفت. بعضی وقتها فکر میکنم که بچههای این دور و زمانه بیغیرت شدهاند و به فکر پدر و مادرشان نیستند. همسرم بگی نگی چندان دل خوشی از زنگ زدنهای مکرر من ندارد. بعضی وقتها دچار این فکر میشوم که شاید فکر میکند که قصد کنترل او را دارم. البته اینطوری نیست. او که از حال و روز من خبر ندارد. خانه که هستیم همه چیز طبق روتین و برنامه است. غروب که از سرکار برمیگردد بعد از شام هریک کامپیوتر خود را بغل میکنیم و به اتاقی پناهنده میشویم. تنها موقع صرف چای دوباره برای چند دقیقه یکدیگر را میبینیم که پس از صرف چای باز هر یک از ما به مخفیگاه خود باز میگردیم. آخر خدا برکت بده این روزها به میمنت این اینترنت آنقدر کار زیاد شده است که حتی دو روز کاری هم کفاف نمیکند که به همه پیامهای دریافتی رسیدگی کرد. مدتی است که مُد شده که تعدادی از دوستان که گویا خروار خروار وقت اضافی روی دستاشان باد کرده است، زحمت کشیده و وقت گرانبهایشان را هزینه کرده و مرتب لینک مقالات مختلف را از سایتهای رنگارنگ برای بندگان خدایی مثل من میفرستند که چراغ علم و دانش اجتماعی را در ذهن علیلام روشن کنند تا از ظلمات جهل و نادانی رها شوم. این دوستان گویا فکر میکنند که خدایی نکرده ما دست و پا چُلفتی هستیم و یا بلحاظ فکری علیل ایم و نمیتوانیم سری به سایت بی. بی. سی فارسی و رادیو فردا و اسرائیل و اخیراً به همت و سرمایه برادران عزیز سعودی "ایران انترناشنال" و یا مجموعه آثار کلمات قصار و اندرز گونهی فلان حکیم و بزرگان بزنیم و یک پیام و یا گزاره از ده کانال برای هم فوروارد میکنند. هر بنده خدایی که تازه بعد از؛ با احتساب زمان رفت و آمد، یازده ساعت کار روزانه که شاید به زعم دوستان خوشحال و سرشار از انرژی که اصلاً هم خسته نیست، به خانه برگشته اجباراً باید یک ساعت از وقتاش را که گویا ارزش آن از آلیاژ حَلبیِ دست دوم هم برای این دوستان کمتر است را صرف کرده و هیجانزده و با تشکر فراوان از ارسال کنندگان لینکها و مقالات ارسالی را "دیلت"، ببخشید، پاک کند. راستی چرا آدمها این همه وقت اضافه دارند؟ چقدر خوب بود که اگر مثلاً دو سه نفری دور هم بودیم و با هم چای مینوشیدیم و گپی میزدیم و یا حداقل غیبت میکردیم و یا اگر پا میداد یکدیگر را دست میانداختیم و میخندیدیم! امان از دست این روزگار. تنها صبحانه میخوریم. تنها نهار، تنها شام و طبعاً تنها میخوابیم. چون صدای خُر و پفامان دیگران را بیدار میکند. البته ناگفته نماند که گویا این نرمافزار و یا امروزیتر بنویسم، اَپِ یا اپلیکشن تلگرام و واتساپ برای خیلیها به مؤنس گرانبهایی تبدیل شده است. من که در اوائل و در زمان ظهور آنها و بالا گرفتن تب این معجزههای هزاره سوم طاقتام یک هفتهای بهسر آمد و عطایش را به لقایش بخشیدم و ریش خود را خلاص کردم. امّا از زمانی که بازنشسته شدهام خجول و شرمگینانه بشکل خزنده دوباره به آنها دخیل بستهام که تا شاید حاجتام روا کنند. راستی چرا آدم هرچه سناش بیشتر میشود، وقت اضافهی بیشتری دارد؟ شاید علتاش این باشد که دیگران حوصلهی پُرگویی آدمهای پا به سن را ندارند و یا شاید برعکس آدمها که پا به سن میگذارند کم حوصله میشوند.
همانگونه که در سطور بالا اشاره کردم، روزهای آخر حسابی خسته شده بودم. تنهایی بیچارهام کرده بود. بهبهانههای مختلف از باری به رستورانی و یا کافهای میرفتم و سعی میکردم در جایی اُتراق کنم که در نزدیک میزم فرد تنهایی نشسته باشد، با این امید که سر صحبت را با او باز کنم و چند لحظهای سرگرم گپ و گفت بشوم. البته اغلب تیرم به سنگ میخورد و فرد مخاطب یا حوصله نداشت و یا انگلیسی بلد نبود. من هم که اسپانیایی نمیتوانم حرف بزنم. تنها چند کلمه و عدد و روزهای هفته را بعد از یازده سال تا امروز یاد گرفتهام. اولین کلمهای که یاد گرفتم "اوله" یعنی سلام و بعد "مانییانا"، یعنی فردا بود. در این مملکت بی در و پیکر و آلوده به انواع و اقسام رشوه و کلاهبرداری، که آلودگی فضای کسب و کار و ادارههای دولتی آن بدتر از آلودگی هوای تهران است، هرچه بخواهی و یا هر قراری که بگذاری یک پاسخ دارد "مانییانا"، یعنی فردا. جالب این است که این فردا هر روز خدا به روز میشود و روز بعد نیز پاسخ همان "مانییانا" است. گوئی این فردای موعود سرعت حرکتاش به سمت فردا شدن از گذر روزها به سمت بیستم هر ماه، روز پرداخت حقوق ما بازنشستگان کُندتر است. خلاصهٔ تلاشهای من در برقراری ارتباط با محیط اطراف با شکست مفتضحانهای روبرو شد و به راند سوم مسابقهی یافتن همصحبت و رفیق اسپانیایی نرسیده بود که ناک اوت و یا ضربه فنی و از رینگ پرت شدم بیرون. این جدال هم هزینهبردار بود و هم پُررویی ویژهای را طلب میکرد که دور از چشم شما هر دو از توان و ویژهگیهای شخصیتی من فرسنگها فاصله دارند. اوّل این که شوشتری هستم و هزینه این دوستیابی در رابطه با پول است، نه جان که براحتی بتوان از آن گذشت. دوم این که هیچگاه در زندگی فرصت رفتن به کلاس آموزش پر رویی را نداشتهام. بعبارت دیگر در کل آدم خجول و کم رویی هستم.
بخاطر این که از همه چیز مطمئن شوم گشتی در آپارتمان فسقلی میزنم. سیم تلویزیون را از برق کشیدهام. اجاق برقی خاموش است و کتری جوش و دیگر وسائل برقی همه در وضعیت رضایت بخشی در جای ویژه خود پارک شدهاند. جای نگرانی نیست. لباس میپوشم و کلید در را در جیب گذاشته از خانه خارج میشوم. ساعت پنج صبح است. وقت زیادی دارم. تا ایستگاه مترو ده دقیقه راه است. یک ناس را با دقت تمام بین لب و لثه بالایی جاسازی میکنم. هنوز اولین رایحه نسیم خنک صبحگاهی را استنشاق نکردهام؛ هشداری به مغزم هجوم میآورد:
"فیوز اصلی برق را پائین آوردم؟"
"لعنت خدا به شیطان حرامزاده". بیچاره شیطان! اگر هم حرامزاده باشد؛ گناه او نبوده. بعلاوه هیچکس تا امروز این تهمت ناروا را در هیچ محکمهای ثابت نکرده و به استناد همه احادیث دینی او نیز مخلوق خداوند عادل بوده. تنها جرم او یک نافرمانی مدنی ناقابل و امتناع از بهخاک افتادن در مقابل انسان این جانور هفت خط بوده. تازه میلیاردها سال از ارتکاب این نافرمانی گذشته و هیچ جرمی عطف به ماسبق، آن هم چند میلیارد سال نمیشود. از این گذشته، با رواج ازدواج سفید در این دور و زمانه دیگر واژه حرامزاده بار معنیاش را از دست داده و حرامزادگی در این دور و زمانه دیگر گناه نیست. در اروپایی که ما زندگی میکنیم؛ صدها هزار نفر حتی نمیدانند که پدرشان کیست. مثل بقیه خلقالله زندگی میکنند و مالیات میپردازند و هر یکشنبه هم به کلیسا میروند و فرایض دینی خود را با کمی اغماض یک هفته در میان بجا آورده و به خانه برمیگردند. تازه مگر حرامزادگی شیطان گناه او بوده، که باید وقت و بی وقت به رویش بیاوریم؟ آخر این شیطان بیچاره چه گناهی مرتکب شده که باید تا ابد تاوان همهی ندانمکاری و فسق و فجور و گناه جرم جنایت و زنای ما انسانها را پس بدهد. راستی چرا ما انسانها، این مخلوق از خود راضی، تا این حد بیانصاف و مسئولیت ناپذیر هستیم؟
هنوز وقت زیادی دارم، ولی ناخودآگاه، گویا کسی زورم کرده است، دوباره ساک دستی را زیر بغل میگیرم که صدای چرخهای آن همسایهها را بیدار نکند و بالا میروم. فیوز برق رو به پائین است. معنایش این است که برق خانه از فیوز اصلی قطع است. لعنت به این حافظهی موقت. کاش میتوانستم آن را پیش یک تکنسین تعمیر سختافزار حافظه ببرم و آن را حداقل بهروز کنم و یا شاید آن را فرمت کرده و نرمافزار جدیدی از مایکروسافت ورژن ۲۰۲۳ بهجای آن در مغزم با استفاده از هوش مصنوعی بارگذاری کنم. بهرحال چارهای نیست و باید با این حافظه موقت نیمه اسقاطی که تِلق تِلق کار میکند، بسازم و به خودم و صد البته به دیگران که همه گناهان بهگردن آنهاست؛ بد و بیراه بگویم که روزگار بگذرانم. برق خاموش است. بنابراین جای نگرانی نیست.
دیدگاهها
نویسنده باخودش صادق است .متن…
نویسنده باخودش صادق است .متن بسیارصمیمی.اما گاهی که گریزی به سیاست میزندزودخارج ازموضوع میرود.برای حال واحوال یک سیاسی مسن خوب اوضاع خودرا که نمونه بسیاری ازفعالین سیاسی وحتا داخلی هستندرانشان میدهد.اما نویسنده که فقط درخودش نیست باایرانیان مهاجرباافرادی مانندخودش ویاطیف های متفاوت سیاسی برخوردکه داشته است .حتا ممکن است چیزهای جدیدارزندگی مردم غرب آموخته باشدممکن است خودش به تئوری های تازه رسیده باشد اما صحبتی نمیشود.شایددرقسمتهای آینده باشد.امیدوارم.
افزودن دیدگاه جدید