رفتن به محتوای اصلی

پرواز 2425 - بخشهای 9 و 10

پرواز 2425 - بخشهای 9 و 10

نُه

کابین هواپیما
بقیه‌ی تشریفات به سرعت پیش رفت. خوشبختانه خانواده‌ی بچه‌دار در اطراف‌ام نبود. کمی شکر خدا کردم که از شنیدن نق نق بچه تا سوئد در امان خواهم بود. دو دختر جوان در کنار من نشسته بودند. یکی از آن‌ها که قیافه‌اش داد می‌زد سوئدی است، در کنار پنجره نشسته بود. حدوداً بیست و پنج ساله بود. دیگری که کمی بزرگ‌تر بود، موهایی سیاه و کوتاه داشت. قبل از من وارد هواپیما شده بودند. وقتی که من وارد شدم، هر دو با لبخند سلام کردند. دختری که بنظر می‌رسید تبار خارجی دارد، پیشنهاد کرد که در جا دادن ساک دستی‌ام در محفظه‌ی بالای سرم به من کمک کند. من هم مثل سوئدی‌ها ضمن تشکر از پیشنهادش، خودم با هزار زحمت و تلاش بعد از این که کامپیوترم را روی صندلی گذاشتم، ساک دستی را در محفظه بالای سرم قرار دادم. هنوز درست جا به جا نشده بودم که متوجه شدم دست دختر بزرگ‌تر آرام ران دختر سوئدی را نوازش می‌کند. کنجکاویم تحریک شد. حرکت او کمی غیرعادی بود. در محل کارم در بین همکاران بودند دختران و پسرانی که با هم جنس خود زندگی می‌کردند. علیرغم این که ظاهراً این موضوع برای بیشتر همکاران‌ مسئله‌ای حل شده و طبیعی بود، ولی پشت سر آن‌ها کلی پچ پچ و هیش هیش می‌کردند و به اشکال مختلف سوژه شوخی و جوک بودند. بدترین شوخی که یک بار خودم شاهد آن بودم این بود که یکی از همکاران به طعنه می‌گفت که: "یوهان شوهرش حامله است. با هم رفتند بهداری محل برای تست بارداری. گویا کیفیت کاندومی که استفاده کرده خوب نبوده".
بعد از این گفته بود که از چپ و راست متلک و شوخی پشت سر آن‌ها راه افتاد. یکی می‌گفت که فکر کنم بچه‌اشان پسر باشد. دیگری می‌گفت معلوم نیست شاید پسر ـ دختر باشد. یکی می‌گفت خوش به حال یوهان، این مردک لندهور بعد از تولد بچه می‌تواند کلی از مرخصی مادر استفاده کند. خلاصه این که حامله بودن دوست پسر آقای یوهان تا یک ساعت به موضوع شوخی و خنده‌ی تعدادی از همکاران به‌ظاهر امروزی ما تبدیل شده بود. تا آن روز هرگز از نزدیک شاهد همدلی و نوازش‌های دوطرفه‌ی یک زوج دگرباش نبودم. خُوره به جان‌ام افتاده بود و می‌خواستم تا آن‌جا که می‌توانم از چم و خم و رازمگوی رابطه‌ی آن‌ها سر دربیاورم. موضوع دگرباشی‌جنسی برای من عمده نبود. هیچ‌وقت به آن فکر نکرده بودم، چون از خودم که گذشته بود و نشانه‌ای هم در دست نبود که اطرافیان نزدیک‌ام دارای چنین تمایلی باشند. به این لحاظ کمتر به آن فکر می‌کردم. با همکارانی که می‌گفتند این گونه‌اند رابطه‌ی بسیار خوبی داشتم. اغلب آن‌ها انسان‌های مهربانی بودند و رفتار‌اشان با ما خارجی‌تبارها خیلی خوب بود. این که علت آن چه بود، نمی‌دانم. شاید به این خاطر که خود آن‌ها نیز گروهی در جامعه‌اند که به شکلی مورد تبعیض و بعضاً اذیت و آزار آشکار و پنهان بودند و به دلیل همین وضعیت ویژه آسیب‌پذیرتر اند. شاید هم رفتار آن‌ها با ما انعکاسی واقعی از درک و احساس درونی اشان باشد. ولی اگر بخواهم خدا وکیلی کلاه‌ام را قاضی بگذارم، برخورد پسران دگرباش صمیمانه‌تر است. دختران هم‌جنس‌گرا خیلی محتاط‌‌‌‌‌‌تر هستند. زمان بیشتری لازم است که رابطه‌اشان با ما عادی و طبیعی شود. گویا آن‌ها و یا شاید، ما هم دچار ذهنیتی هستیم که مانع قبول یکدیگر به همان گونه‌ای که هستیم می‌شود. همکاری دارم که ترانس جنسیتی است. سه چهار سال است که استخدام شده و مشغول کار است. چند سال پیش که او را برای مصاحبه جهت استخدام فرا خوانده بودند، من بعنوان کسی که اطلاعات اولیه در مورد موضوع و محیط کار را در اختیار داوطلبان استخدام قرار می‌دهد، در اولین مصاحبه شرکت داشتم. در آن زمان او خیلی جوان‌تر بود و گویا تازه وارد مرحله‌ی اول تغییر جنسیت شده بود و هنوز عمل جراحی چندانی روی بدن خود انجام نداده بود. چهره‌اش کاملاً دخترانه بود. وقتی خود را معرفی کرد، کمی شوکه شدم و برای چند ثانیه سکوت کردم. خود را پسر معرفی کرد و بلافاصله نام قبلی خود را که دخترانه بود، اضافه کرد و گفت که قبلاً اسم‌ام این بوده. اگر کمی بیشتر دستپاچه می‌شدم، شاید از او می‌پرسیدم که نمی‌فهم‌ام منظورش چیست؟ ولی شانس آوردم و خودم را کنترل کردم. از آن روز حدود چهار سال گذشته است، ولی بارها اتفاق افتاده که وقتی قصد اشاره به او را داشته‌ام از سوم شخص مؤنث استفاده کرده‌ام که بلافاصله شرمنده شده‌ام. مدت‌ها گذشته و او حالا ریش بلندی دارد و قیافه‌اش کاملاً مردانه است. ولی گویا این ذهنیت لعنتی و رسوبات آن دست بردار نیست و درست در لحظه‌ای که حواس‌ام کاملاً جمع نیست چون خروس بی‌محل از فرصت استفاده می‌کند و بانگ می‌زند. کسی نمی‌داند، شاید چند سال دیگر وقت لازم باشد که من هم بتوانم کاملاً مثل سوئدی‌ها فکر کنم و این حق قانونی و غریزه‌ی طبیعی چنین افرادی را واقعاً و عملاً به رسمیت بشناسم. البته چنین ذهنیتی دو طرفه است. خیلی از این افراد و حتی بسیاری از دختران و زنان سوئدی دچار این بد اندیشی و پیشداوری هستند که ما مردان خاورمیانه‌ای همه زن آزار و زن ستیز هستیم و خشونت خانگی برایمان امری طبیعی است و دارای ذهنیتی عقب افتاده نسبت به زنان هستیم. شاید صدها بار مجبور شده‌ام که برای همکاران‌ام توضیح دهم که نهاری را که همراه دارم خودم درست کرده‌ام و نه همسرم. قبولاندن این موضوع ساده که مرد ایرانی و اهل خاورمیانه هم در خانه آشپزی می‌کند، دشوار است. گویا درک‌اش برای این مردم سخت است.
حس کنجکاوی به جانم افتاده بود. مهماندار زنی در راهرو در حال نمایش دستورات ایمنی بود و گوینده‌ای از بلندگوی هواپیما برای مسافران توضیح می‌داد که چگونه از ماسک اکسیژن و جلیقه‌ی نجات، در صورت نیاز باید استفاده کرد. دو همسفر بغل دستی من با هم شوخی می‌کردند و هر یک به دیگری می‌گفت که من اول ماسک را در جلوی دهان و بینی تو قرار خواهم داد. هواپیما درحال شتاب گرفتن روی باند پرواز بود که لب‌ها را به هم چسبانند و دست‌ها را به هم گره زدند. گویا دنیای اطراف برای آن‌ها وجود خارجی نداشت. چون دو معشوق جوان که از ماه عسل برمی‌گشتند، از یکدیگر کام لب می‌گرفتند. گویی سفر به آن‌ها خیلی خوش گذشته بود و با هم تفاهم کامل داشتند و می‌خواستند که حتی از آخرین لحظه‌های آن لذت برند. نه حرفی و نه حدیثی. چشم و لب هر یک همه‌ی احساسات لازم را به دیگری منتقل می‌کرد. در آن لحظه من همه‌ی اضطراب برخاستن هواپیما و ترس از ارتعاش و لرزش بال هواپیما را فراموش کرده بودم و سرم را بگونه‌ای به پشتی صندلی‌ام تکیه داده بودم که براحتی و هر چه بهتر بتوانم از پشت عینک شاهد معاشقه‌ی آن دو دختر جوان باشم. حریم خصوصی آن‌ها گویا معنایش را برای من که قرار بود در آینده‌ای نزدیک کاملاً سوئدی بشوم، از دست داده بود. تا آن روز از نزدیک ندیده بودم که چگونه دو هم‌جنس می‌توانند درست مانند یک مرد و یک زن از نوازش کردن یکدیگر لذت برند. آن نوازش‌ها برایم تازگی داشت و کاملاً طبیعی بنظرم رسید و حتی کمی تا قسمتی رایحه‌ای از لذتی شرمگینانه در وجودم به جریان افتاد. آن دو چنان مشغول یکدیگر بودند که شور جوانی را در دل هر مرد میانسال و یا بهتر است بگویم سالمندی زنده می‌کرد. خوش به حال این نسل که همه چیز بر وفق مرادش پیش می‌رود. ای کاش قدر آن را بداند.
بعد از جا به جایی و گوش دادن به خوش‌آمد گویی‌های کلیشه‌ای خلبان که معمولاً به دو زبان به عرض می‌رسد و آدم حتی ده درصد از گفته‌های گوینده را متوجه نمی‌شود، از سر عادت و یا شاید به قصد برنامه‌ریزی ذهنی برای چهار ساعت پیش‌رو نگاهی به اطراف و صندلی‌های جلو و بغل دست و خلاصه شمال و جنوب و مغرب و مشرق خود می‌اندازم. همه چیز خوب و ساحل امن است و خبری از بچه‌ی خردسال و نق‌زدن و جیغ‌های آزار دهنده دقایق برخاستن و فرود هواپیما در کار نخواهد بود. جای نگرانی نیست.
هواپیما درحال اوج گرفتن است، قرص خورشید بالا آمده است و اشعه‌ی گرم و طلایی رنگ خود را به درون هواپیما می‌تابد. من به بهانه‌ی لذت بردن از گرمای مطبوع نور خورشید که از پنجره‌ی کوچک کابین هواپیما به داخل تابیده و یا شاید مزه مزه کردن احساس مطبوعی که از همدلی آن دو دل‌داده‌ی جوان به من دست داده، سرم را به پشتی صندلی تکیه داده و نگاه‌ام را به پنجره دوخته ام. یاد روزهایی افتادم که برای مصاحبه دعوت شده بودم.

ده

پناهجو
دو ماه بود که بیکار بودم. شش سال مغازه‌داری کرده بودم، حرفه‌ای که نه مورد علاقه‌ام بود و نه از پس آن برمی‌آمدم. در آن سال‌ها که اوج بحران اقتصادی در سوئد بود درصد بیکاری در سوئد به ده درصد می‌رسید. دولت سوئد برای مقابله با بحران و جلوگیری از سقوط بیشتر ارزش واحد پول کشور در مقابل ارزهای خارجی، کرون سوئد را شناور کرده بود. من که با هزار ذوق و شوق و تحمل دوری از همسرم برای تحصیل در دانشگاه به شهر دیگری رفته و درس خوانده بودم که به قول معروف دوره‌ی تکمیلی و برابری مدرک تحصیلی با مدرک سوئدی را گذرانده باشم، برای ۱۲۰ محل کار تقاضای کار فرستادم. حتی در یک مورد هم برای مصاحبه صدایم نکردند. برای رهایی از بیکاری، تنها راهی که پیش‌رویم بود، تولید کار برای خودم بود. و تنها امکان ممکن در آن شرایط مغازه‌داری بود. شش سال وقت تلف کردن و پول شمردن. حرفه‌ای که اصلاً برای آن ساخته نشده بودم. امروز فکر می‌کنم که ایکاش بیکار می‌ماندم و به کاری که نه تنها به آن علاقه نداشتم، بلکه از آن بدم می‌آمد تن نمی‌دادم. ولی واقعیت این است که جبر زندگی و زندگی در مهاجرت در مواردی انسان را ناچار به قبول کارهایی برخلاف علاقه‌اش می‌کند. بویژه وقتی که دل نگرانی گذران زندگی و تأمین مایحتاج روزانه را داشته باشی. شش سال کمی بیشتر دوام آوردم و بالاخره یک شب تصمیم گرفتم که آن کار را رها کنم، گرچه چشم‌انداز آینده هم برایم چندان روشن نبود. در مرز پنجاه سالگی بودم. سن و سالی که کمتر کارفرمایی ریسک استخدام چنین فردی را می‌پذیرد. حتی اگر مهندس و یا لیسانس داشته باشد. چاره‌ای نداشتم. کار در مغازه برایم عذاب‌آور شده بود. چندین سال درس خوانده بودم و بیشتر سال‌های نوجوانی و جوانی‌ام با کتاب و ادبیات و درس‌های آکادمیک گذشته بود. مغازه‌داری کارم نبود. ولی تنها دو ماه توانستم بیکاری را تحمل کنم. برای دومین بار شرایط زندگی و یا شاید خُلق و خُوی‌ام مرا بی‌تاب کرد. به هر دری می‌زدم که شاید کاری پیدا کنم، ولی کمتر کارفرمایی مرد پنجاه ساله‌ی خارجی با لهجه‌ و زبان الکن سوئدی را استخدام می‌کرد. روزی نامه‌ای از اداره‌ی کاریابی دریافت کردم. در پی آن نامه بود که به کار جدیدم رو آوردم. کار با جوانان بزهکار. دو سه سال اول کار برایم جالب بود و فکر می‌کردم که با کوشش و آموزش می‌توان به جوانانی که به دلائل گوناگون راه درست زندگی کردن را گم کرده‌اند، کمک کرد. اولین شوک واقعی و تکان دهنده زمانی به من وارد شد که حدود دو سال پیش یکی از همان نوجوانان دیروز را یک بار دیگر در بازداشتگاه پلیس ملاقات کردم. چند روز بود که دو نفر از همکاران به من پیغام می‌دادند که فردی که در بازداشت پلیس است تقاضای ملاقات با تو را دارد. به دیدارش رفتم. او را نشناختم. ولی او مرا به خوبی می‌شناخت و همه‌ی نشانه‌هایی که می‌داد حاکی از صحت گفته‌های او بود. نام و نام خانوادگی‌اش را عوض کرده بود. خلاصه این که پس از کمی کنترل متوجه شدم که حقیقت را می‌گوید. او یکی از نوجوانانی بود که سال پیش از شروع این کار که در یک مرکز بهزیستی مربوط به نوجوانان زیر هیجده سال بصورت پاره وقت کار می‌کردم، پیش ما بود. در آن مرکز ما از جوانانی نگهداری می‌کردیم که به سن بلوغ نرسیده بودند و به دلائل گوناگون اجتماعی نیاز به کمک‌های ویژه داشتند. علت حضور آن‌ها در آن مرکز متفاوت بود. بعضی‌ها بی‌سرپرست بودند، برخی بزهکار و یا شاید محیط خانوادگی اشان مناسب نبود. بیشتر جوانانی که در آن مرکز از آن‌ها نگهداری می‌شد، هیجده سال را پُر نکرده بودند و بنابراین وظیفه‌ی ما کمک به آن‌ها در درس خواندن و تمرین ورود به یک زندگی نُرمال بعد از رسیدن به سن هیجده سالگی بود. بگذارید او را جابر بنامیم. جابر در سن چهارده سالگی از یک کشور آفریقایی تنها به سوئد آمده بود. تنها آشنای او در سوئد عمه‌ای بود که او نیز بعد از این که جابر اقامت گرفته بود، به امان خدا رهایش کرده بود. پس از آن زندگی جابر به انتقال از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر و از مؤسسه‌ای به مؤسسه دیگر که مسئولیت نگهداری از کودکان بی سرپرست را بعهده داشتند، خلاصه شده بود. نه درس درست و حسابی خوانده بود و نه زندگی‌اش به مسیر درستی افتاده بود. نو جوانی که یاد گرفته بود که چگونه خود را با هر شرایطی سازگار کند که زندگی را راحت‌تر بگذراند. نه نقشه‌ای برای آینده و نه اراده‌ای که به زندگی خود سر و سامانی دهد. زندگی را باری به هر جهت می‌گذراند و برای این که خود را از گزند و آزار دیگران در امان نگهدارد، با همه کس دم خور می‌شد و به هر سازی می‌رقصید. راه فریبکاری و چاپلوسی و کلاهبرداری زیرکانه را بخوبی آموخته بود. براحتی و خونسردی دروغ می‌گفت و هرگز به خوب و بد اطرافیان خود فکر نمی‌کرد. خودش، و تنها منافع لحظه‌اش محور و موضوع هر کُنش او بود. ولی، در پس حرکات او فریادی نهفته بود که نشان از ناچاری و بی‌کسی بود. قلبی رئوف و نگاهی انسانی داشت. در آن یک سالی که او در مؤسسه بود، ارتباطی دوستانه و اعتمادی دو طرفه بین ما بوجود آمده بود. از مشکل مرض قند رنج می‌برد و بندرت می‌توانست در مقابل مصرف شیرینی و غذاهای چرب مقاومت کند. بارها مجبور شده بودم که او را به بیمارستان ببرم. پس از یک سال من آن جا را ترک کردم و در بازداشتگاه پلیس که از زیر مجموعه‌ی قوهٔ قضائیه بود مشغول کار شدم و تا آن روز دیگر خبری از او نداشتم. کلی تغییر کرده بود. آن نوجوان تُپل با آن موهای پُر پشت و فر فری عوض شده بود. لاغر بود و موهایش کم پشت شده بود. مردی شده بود. آن روز یک ساعت با او صحبت کردم. در طی چنین گفت و گویی بود که جابر سرنوشت تک تکِ نوجوانانی را که در آن مؤسسه از آن‌ها نگهداری می‌کردیم را برایم تعریف کرد. هیچ یک از آن نوجوان‌ها مسیر درستی را در زندگی در پیش نگرفته بودند. هرکدام به نوعی و به شکلی به بزهکاری و زندگی انگلی رو آورده بودند. بدترین آن‌ها دو نوجوان بودند که آن روزها ما فکر می‌کردیم که آن دو بهترین دانش‌آموزان ما هستند. جابر برای من تعریف کرد که هر دوی آن‌ها همان دو نفری هستند که تازه محاکمه آن‌ها تمام شده و هر دو به جرم جنایت جنگی و شرکت داشتن در کشتار و سربریدن اسیران و مردم غیرنظامی در سوریه و عضویت در داعش به حبس ابد محکوم شده‌اند. این خبر برای من که شاهد دوران نوجوانی آن‌ها بودم، چون پُتکی از ناامیدی و نفرت بود. فکر آن دو جوان روزها به کابوسی برای من تبدیل شده بود. چگونه ممکن است که جوانانی در آن سن و سال به چنین راهی کشیده شوند؟ آیا صرف آن همه نیروی انسانی و مالی برای این جوانان بی‌فایده و نتیجه‌اش این بود؟ به قول یکی از دوستان قدیم، انسان‌ها دارای وحشتناک‌ترین قدرت انطباق خود با شرایط اند. انسان برای زندگی کردن حاضر است در یک کویر خشک و در زیر چادری زندگی کند. این گفته در کل درست است. ولی امروز فکر می‌کنم که تنها بخشی از حقیقت در آن نهفته است، زیرا تنها اشاره‌اش به زنده ماندن است و این بخش را که از چنین زندگی کردنی چقدر عذاب می‌کشد و دچار صدمات روحی می‌شود را حذف می‌کند و یا در نظر نمی‌گیرد. این جوان‌ها برای زندگی کردن و مورد قبول واقع شدن و کسب هویت، تن به هر کاری دادند، تا آن حد که شنیع‌ترین اعمال و جنایت را مرتکب شده بودند. روزها با خود فکر می‌کردم آیا ما هم همین گونه‌ایم؟ مسئولیت انسانی ما کجاست؟ آیا مسئولیت نهالی است که باید در وجود و شخصیت‌امان کاشته و آبیاری شود که رشد کند و به بر بنشیند؟ اگر چنین بذرافشانی صورت نگیرد، چه می‌شود؟ از آن روز بود که متوجه شدم بخش زیادی از روضه خوانی روانشناسان بیشتر مصرف تئوریک دارد و کارآیی میدانی آن به پارامترهای متعدد دیگری بستگی داشته و در بسیاری موارد کم و نتایج آن ناچیز است.
یاد نوجوانی که حدود یک ماه پیش با او برخوردی داشتم چون خروسی بی‌محل به‌سراغم آمد. ساعت نُه صبح بود که زنگ تلفن دفتر به‌صدا درآمد. مرا می‌خواستند. گویا اتفاقی افتاده که به کسی برای ترجمه و مذاکره نیاز داشتند. من بهترین فرد مورد نظر آن‌ها بودم. هم آموزش ویژه مذاکره کردن در شرایط دشوار مانند گروگانگیری و یا تلاش برای خودکشی و دیگر اقدامات خشونت‌آمیز با افراد بازداشتی را داشتم و هم به زبانی که مورد نظر آن‌ها بود تکلم می‌کردم. در محل کار ما تنها سه نفر بودیم که چنین دوره‌ای را گذرانده‌ بودیم. گویا جوانی که خود را زده بود و در اتاق‌اش سنگر گرفته بود، ایرانی بود. بلافاصله دوان دوان از بخشی به بخش دیگر خود را به بخش مراقبت‌های ویژه رساندم.
جیغ می‌زد و عربده می‌کشید. فریادش در راهرو می‌پیچید و از راه پله شنیده می‌شد. پرستارها می‌ترسیدند وارد اتاق شوند. کف اتاق پُر از تکه‌های شیشه شکسته‌ی تلویزیون و رادیو بود. جا به جا لکه‌های خون در کف اتاق دیده می‌شد. جوانی خود را زده بود و از دست و بازویش خون جاری بود. کسی زبان او را نمی‌فهمید و سوئدی هم نمی‌توانست صحبت کند. آن گونه که بعداً خودش تعریف کرد خلافی مرتکب نشده بود. بعلت تعداد زیاد پناهجویان تازه وارد و کمبود جا مجبور شده بود همراه تعداد دیگری شب‌ها در زیر چادر، بیرون از ساختمان محل اقامت پناهجویان که توسط اداره مهاجرت سرپرستی و اداره می‌شد بخوابد. هوا سرد بود و نتوانسته بود بخوابد، لذا برای پیدا کردن جای خواب بهتری در اطراف پرسه می‌زند: "در یک ماشین شخصی قفل نبود، بازش کردم و روی صندلی عقب خوابیدم. بعد از چند دقیقه پلیس اومد و منو گرفت و آورد این جا. حاجی به خدا من هیچ کار بدی نکردم".
درس اول مذاکره این بود که نباید بی‌گدار به آب زد. باید بدانی با چه کسی می‌خواهی وارد گفتگو شوی و شخصی که قصد مذاکره و چانه‌زنی با او را داری در چه وضعیت روحی و جسمی است. چه سن و سالی دارد و به چه جرمی مظنون است؟ انگیزه‌اش از چنین اقدامی چیست و چرا می‌خواهد به خود صدمه بزند؟ خلاصه این که مجموعه وسیعی از اطلاعات که قبل از ورود احتمالی به اتاق بازداشتی و شروع مذاکره و آرام کردن او در اختیار فرد مذاکره کننده قرار می‌گیرد. به من گفته بودند که ایرانی است و هفده ساله. متهم است که در اتومبیل سواری را با سیم باز کرده و سعی کرده است دستگاه جی. پی. اس (راهیاب) آن را باز کند، ضمن این که زمان ارتکاب جرم تحت تأثیر مواد مخدر بوده است. پنجره‌ی کوچکی که روی در اتاق‌اش تعبیه شده بود را به آرامی باز کردم و بلافاصله کمی خود را عقب کشیدم. اولین نگاه و این که بدانم که طرف مورد مذاکره در چه وضعیتی است، اهمیت زیادی دارد. ممکن است در وضعیت تهاجمی باشد و شیئی را به طرف در پرتاب کند و یا این که تف بصورت آدم پرتاب کند. پس از این که مطمئن شدم که در آن لحظه خشونتی از جانب او متوجه من نیست، بلکه هدف‌اش از خود زنی و زخمی کردن خود بیشتر فریاد زدن و کمک طلبیدن است و بنابراین مسئله امنیت جانی او بود نه من. اسم‌اش را صدا کردم. حفیض. سرش را بلند کرد و با تعجب به قیافه‌ی من که با عینک و ریش سفید در پشت دریچه اتاق ایستاده و به او زُل زده بودم نگاه کرد. دست‌اش را که خون‌آلود بود، با آستین پاک کرد و دوباره روی شکم‌اش فشار داد که شاید از نشت خون جلوگیری کند. تلفظ صحیح نام او اولین رشته ارتباط بود. سوئدی‌ها کمتر می‌توانند اسامی که ریشه‌ی لاتین ندارند و ویژه خاورمیانه اند را بدرستی تلفظ کنند. علی را عالی، محمود را ماهود، مهود و در بهترین حالت چنانچه علاقه و احترامی برای فرد قائل باشند، اسم مستعار بامسمایی برای او انتخاب می‌کنند. برای من مودی انتخاب کرده بودند و خیال من و کار خودشان را راحت کرده بودند. تلفظ درست نام، تاکتیکی جزیی و پیش‌پا افتاده است ولی در بسیاری مواقع مؤثر است، چرا که نشان از احترام و توجه به شخص مقابل است.
با این تصور که افغانی است و شاید فارسی را به خوبی نمی‌فهمد، با فارسی شمرده حال او را می‌پرسم: "سلام، حال‌ات چطوره حفیض؟"
با چشمانی قرمز، خسته و اشک‌آلود، با دقت به من نگاه کرد. معمولاً چنین نگاهی برای هر دو طرف مهم است. اولین برخورد و نگاه نوعی ارزیابی لحظه‌ای از طرف مقابل است. چنین نگاهی هم می‌تواند ایجاد خشم کند و هم آرامش را در پی داشته باشد. در مورد مشخص حفیض چون حال او را با زبانی جویا شدم که احساس آن برای او ملموس بود، گام مثبتی بود. سن و سال و قیافه در عکس‌العمل چنین افرادی بی‌تأثیر نیست. در بسیاری موارد با همان اولین نگاه حس می‌کنم که طرف مقابل دچار این احساس می‌شود که خطری از جانب من متوجه او نیست. با صدایی بغض کرده و نچندان آرام، ولی با لهجه‌ تهرانی پاسخ مرا داد: "می‌خوای چطور باشه؟ می‌بینی که قد یه سطل خون ازم رفته. دارم تو این قفس خفه می‌شم. چرا ول‌ام نمی‌کنن؟ من که کار خلافی نکردم".
گفته‌های او را تأیید می‌کنم: "آره خیلی خون ازت رفته! باید خیلی درد داشته باشی؟"
خون زیادی از او نرفته بود. قصدم تنها همدردی بود. روی ساق یکی از دست‌هایش چند خط انداخته که از آن‌ها خون جاری بود و روی شکم‌اش هم چند جا شیارهای سطحی دیده می‌شد. وضع او خطرناک نبود. قصد خودکشی نداشت. قصدش بیشتر اعتراض بود. یاد گرفته‌ام که در چنین مواردی باید با او همدردی کرد تا اوضاع را آرام کرد. جرم‌اش را نمی‌پرسم. وقتی که شروع به حرف زدن بکند، همه چیز و حتی خیلی بیشتر از آن‌چه که لازم است خواهد گفت. بیشتر از جمله‌هایی استفاده می‌کنم که بار مثبت و همدردی دارند تا شرایطی را بوجود آورم که احیاناً موضع تدافعی و یا تهاجمی نگیرد. حفیض هفتاد و دو ساعت در بازداشت پلیس بوده و حالا هم از طرف دادگاه حکم بازداشت موقت برای او صادر شده که بعد از تکمیل شدن پرونده به دادگاه برود. اتهام او سنگین نیست. معمولاً نباید در انفرادی باشد. این هم از بخت بد اوست که هم خارجی و هم پناهجو است. نهاد دادستانی در منطقه‌ی غرب سوئد در چنین مواردی بی‌جهت سخت‌گیری می‌کند و همه‌ی این جوان‌ها را به انفرادی می‌فرستد. تصمیمی که نه انسانی است و نه تأثیر مثبت دارد. بیشتر این جوان‌ها نه زبان سوئدی را می‌توانند صحبت کنند و نه با نُرم‌ها و قوانین جامعه آشنایی دارند. همین موضوع پیش پا افتاده اغلب باعث درگیری و صدمات بسیاری می‌شود که هم برای جامعه و هم برای خود این افراد مُضرند. بدترین پی‌آمد آن افشاندن بذر نفرت نسبت به قانون و قوه‌ی قضائیه در دل این دسته از جوانان است. قانون و جامعه را نه حامی خود، بلکه بر ضد و در مقابل خود می‌بینند. بقول معروف سیستم ستیز می‌شوند. سرخورده و عصبانی از هر آن چه که قانونی و حافظ قانون است. برخورد قانون با جوانان سوئدی بگونه‌ای دیگر است. اول این که دله دزدی و جرم‌های سبک کمتر به بازداشت ختم می‌شود. چون آدرس و محل زندگی آن‌ها مشخص و ثبت شده است. تنها درصورت تکرار چندین باره‌ی آن است که فرد را بازداشت می‌کنند. دوم این که دولت سوئد از چند سال پیش بمنظور کمک پیشگیرانه به جوانان بزهکار سوئدی بودجه، برنامه و امکانات ویژه‌ای اختصاص داده است که نتیجه بخش بوده. متأسفانه این پروژه شامل حال جوانان خارجی پناهجو نمی‌شود و تنها بخش کمی از آن در اختیار آنان قرار داده می‌شود.
حفیض طبق گفته‌های خودش هفده ساله است و در تهران کارتن خواب بوده. خواهر و مادر پیری دارد که در تهران زندگی می‌کنند و چشم امید‌اشان به اوست. پدرش در افغانستان بدست عوامل طالبان کشته شده است. هفده ساله نیست. حداقل نونزده تا بیست سال سن دارد. هَزاره است و به‌همین علت ریش زیادی ندارد. ولی شانه‌های پهن، صورت استخوانی و هیکل ورزیده‌اش فریاد می‌زنند جوانی که در آن اتاق روی تخت چوبی نشسته است، هفده ساله نیست.
"حاج‌آقا نفس‌ام در نمی‌آید. دارم خفه می‌شم. منو از این جا ببرید بیرون. دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. یک هفته‌اس حمام نکردم. از این اتاق بیرون نرفتم. وکیل‌ام باهام حرف نزده". اوضاع آن طور که کارکنان بخش برایم گفته‌اند، خطرناک نیست. خود را آماده می‌کنم تا سئوال‌ام را مطرح کنم. احساس غریبی است که حتی آن روز نیز پس از هیجده سال کار، اغلب دچار آن می‌شدم. از طرفی با مردی، جوانی روبرو بودم که مظنون به ارتکاب جرم بود، و از طرفی هموطنی را روبروی خود می‌دیدم که قربانی ستمی غیرعادلانه و جنایتی شده است. جوانی که می‌توانست پسر من و یا هر کس دیگری باشد. جنایتی که شروع آن به زمانی برمی‌گشت که او حتی متولد نشده بود. همان زمانی که خاک وطن او را تانک و رزهپوش‌های روس به اسم دهن پُر کن و فریبکارانهٔ آزادی و انسانیت و سوسیالیسم شخم زدند و آوردگاهی را برای زور آزمایی خود و رقبای غریبی‌اشان بوجود آوردند. من خود که در آن سال‌ها جوانی بیست و چند ساله بودم؛ چند سال بیشتر بزرگ‌تر از سن و سال کنونی حفیض، با شوق و ذوق از پیروزی سوسیالیسم و گسست یکی دیگر از حلقه‌های زنجیر امپریالیسم هوار می‌کشیدم و ذوق می‌کردم. "چه فریب و خود‌فریبی بزرگی!!" حفیض که در آن سوی در، روی تخت، خون‌آلود و پریشان و سراسیمه نشسته بود، نهال همان بذری است که روس‌ها بعد از همان شخم زدن مخوف در میهن او افشاندند و آمریکایی‌ها آن را آبیاری کردند. حفیض هَزاره است. اقلیتی شیعه که موقعیت چندان مناسبی ندارند. به آن‌ها به دیده‌ی تحقیر نگاه می‌کنند و اغلب مورد اذیت و آزار و تبعیض قرار می‌گیرند و تقریباً اقلیتی فقیر را در افغانستان تشکیل می‌دهند. خانواده‌ی حفیض مانند هزاران افغانستانی هَزاره دیگر با هزار امید به ایران شیعه اسلامی پناه آورده بود. وضع آن‌ها بدتر شده بود، که بهتر نشده بود.
"حاجی طالبان ما را می‌کشه. تو ایران هم جایی برای خوابیدن نداشتم. نمی‌خواستم برم سوریه. مجبور شدم مثل خیلی‌های دیگه بیام این جا".
بعد از سال‌ها کار باز کماکان وقتی که در چنین موقعیتی قرار می‌گرفتم، دل‌ام به درد می‌آمد. هم باید کارم را بگونه‌ای انجام می‌دادم که نه به خودم و نه به همکاران‌ام و نه به او که در آن سوی در نشسته و تهدید می‌کرد که جان خود را می‌گیرد، آسیبی برسد. از او می‌پرسم که آیا می‌توانم وارد اتاق او بشوم. با تعجب نگاه‌ام می‌کند. عکس‌العمل او کاملاً طبیعی و برای من آشناست. جوانان خارجی بویژه آن‌هایی که از کشورهای آسیایی و شمال آفریقا و خاورمیانه می‌آیند، با چنین پرسشی بیگانه اند. در این کشورها اتاق بازداشتگاه به آن‌ها تعلق ندارد و به قوهٔ قضائیه مربوط است که چه زمانی و چگونه وارد اتاق او بشوند. در سوئد چنین نیست، اتاق بازداشتگاه متعلق به فرد بازداشتی است و حریم خصوصی او محسوب می‌شود. برای وارد شدن به اتاق باید از او اجازه گرفت. البته به جز مواردی که جان فرد بازداشتی در خطر جدی باشد و یا دیگر موارد امنیتی. همکاران من بلافاصله به من نزدیک می‌شوند. دست‌ام را به آرامی بلند می‌کنم و به آن‌ها می‌فهمانم که مسئله‌ای نیست و اوضاع عادی است. پرستار که در کنار دکتر در نزدیکی من ایستاده است، حوله‌ی سفید و تمیزی را به طرف من دراز می‌کند. آگنتا پرستاری مهربان است که سال‌ها در بازداشتگاه کار کرده است. او دکتر جوانی را که در کنارش ایستاده است با اشاره سر متقاعد می‌کند که مسئله‌ای نیست. دکتر نگران است. نگران سلامتی من است. آگنتا را از سال‌ها پیش، حدود هیجده سال پیش زمانی که در مؤسسه‌ی بهزیستی و نگهداری از جوانان پانزده تا هیجده سال کار می‌کردم، می‌شناسم. زنی مهربان و در حرفه‌اش وارد است. در آن زمان خانه‌ی او در نزدیکی ویلایی بود که ما در آن از جوانان نگهداری می‌کردیم. وظیفه‌ی پرسنل که شامل سه مددکار و دو جامعه شناس بود نگهداری از هشت نوجوان پانزده تا هیجده ساله بود. آماده کردن آن‌ها برای وارد شدن به جامعه و شروع زندگی سالم و مستقل، مهمترین هدف ما بود. این جوانان مانند دیگر جوانان هر روز صبح زود باید از خواب بیدار می‌شدند و صبحانه می‌خوردند و به مدرسه می‌رفتند و به موقع برمی‌گشتند. غذای خود را خود آماده می‌کردند و خلاصه مانند مردم عادی باید کارهای روزانه‌ را تمرین می‌کردند. بیشتر آن‌ها در انجام چنین وظایف ساده‌ای تقریباً ناتوان بودند. روشن است که وظیفه‌ی ما در تمام مدت روز کمک و آموزش به آن‌ها در انجام درست و دقیق امور و وظایف روزانه‌‌اشان بود. آگنتا علاقمند به شیوه‌ی کار ما بود. کنجکاو بود که بداند چنین سرمایه‌گذاری چقدر برای جامعه مقرون به صرفه است. هزینه‌ی نگهداری از این جوانان بسیار بالا بود. هر کدام از آن‌ها ماهانه حدود بیست تا بیست و پنج هزار کرون برای جامعه هزینه داشت. در آن سال‌ها حقوق ماهیانه یک جامعه شناس کمتر از بیست هزار کرون بود. من در روزهای اول آشنایی با او، با شوق و ذوق از برنامه و تأثیرات بلند مدت الگوی کارمان برای او می‌گفتم. او زنی با تجربه بود. و سال‌ها بود که در بازداشتگاه پلیس بعنوان پرستار کار کرده بود. نوع نگاه‌اش با نگاه من که در آن روزها آمیخته‌ای از رمانتیسم اجتماعی و آرمان‌گرایی بود، کاملاً متفاوت بود. گاهی توضیحات و سئوالاتی می‌کرد که چندان خوش‌آیند من نبود. حتی در ابتدا فکر می‌کردم که شاید نظرات خارجی ستیزی دارد، چرا که بیشتر آن جوانان تبار خارجی داشتند. غافل از این که نگاه او حاصل سال‌ها کار و تجربه عملی بود و من باید سال‌ها کار می‌کردم که معنای حرف‌های آن روز او را بدرستی درک کنم. شاید لازم بود که با چشمان خود ببینم که چگونه جوانانی را که با آن همه هزینه نگهداری می‌کردیم سر از سوریه در‌می‌آورند که با ساطور گردن افراد غیر نظامی را از تن جدا کنند. شاید لازم بود که خود شاهد باشم که همان نوجوانان دیروز به فروشندگان حرفه‌ای هروئین و دیگر مواد مخدر و اسلحه تبدیل شده‌اند. آگنتا گاهی که با دوچرخه‌اش از جلو ویلا رد می‌شد و ما را سرگرم بازی فوتبال با بچه‌ها می‌دید، می‌ایستاد و بازی ما را تماشا می‌کرد. آشنایی ما از همان جا آغاز شد. چندبار در مورد کارمان از من سئوال کرده بود. دوستی ما ادامه یافت و زمانی که من کار را در بخش جوانان بازداشتگاه پلیس شروع کردم تقویت شد. پدرش با یک زن لهستانی ازدواج کرده بود که طبق گفته‌ی او، آن زن حسابی پدرش را دوشیده بود تا حدی که اگر شانس با آن‌ها یاری نکرده بود، نقشه کشیده بود که تمام دارایی پدرش را بالا بکشد. رابطه‌اش با خارجی‌ها برخلاف پیشداوری زود هنگام من و برخلاف بسیاری از کارکنان بازداشتگاه خوب و احترام‌آمیز بود. ضمن این که لحنی انتقادی ولی منصفانه داشت.
آگنتا مرا خوب می‌شناخت و می‌دانست که نسنجیده وارد عمل نمی‌شوم و از پس این کار برمی‌آیم. انگشت شصت‌اش را بعنوان موفقیت برای من بلند کرد. کلید را در قفل چرخاندم، وقتی که مطمئن شدم در باز شده است، در حالی که با یک پایم را پشت در فشار می‌دادم کمی آن را باز کردم که مطمئن باشم حفیض بلوف نزده است. اوضاع آرام بود. وارد اتاق شدم و دو متری او در کنار در ایستادم. حفیض که گویا منتظر چنین لحظه و توجه‌ای بود، بغض‌اش ترکید و با صدای بلند با هق هق گریه زبان به ناله و شکایت گشود. همکاران من که در پشت در نیمه باز ایستاده بودند، در اتاق را کاملاً باز کردند که در صورت نیاز فوراً بتوانند وارد اتاق شوند و به من کمک کنند. با علامت دست به آن‌ها فهماندم که اوضاع عادی است. سئوال‌ام را با جمله‌بندی جدیدی تکرار کردم: "حفیض حال‌ات بهتر شده؟"
"آقا نفس‌ام بند اُمده. تورو خدا به من کمک کن. تمام تن‌ام درد می‌کنه. چهار روزه که از این اتاق بیرون نرفتم".
یک قدم به او نزدیک شدم و به آرامی گفتم: "از دست و شکم‌ات خون می‌یاد، بیا این حوله‌رو بگیر و خونو پاک کن".
"نه نمی‌خوام. بذار بمیرم تا از این زندگی خلاص بشم".
با تمام شدن جمله‌اش شروع کرد سرش را به دیوار کوبیدن. دیوار اتاق‌ها از بُتن است که روی ورقه‌های فلزی کار گذاشته اند و بسیار سخت و محکم هستند. کمی نگران شدم. روی لبه‌ی تخت نشستم. حرکت حفیض آخرین تلاش او بود. مطمئن بودم که بعد از این طغیان احساسی آرام خواهد شد. ولی کی و چطور؟
"بذار خون دستهاتو پاک کنم. تو خیلی جوونی، حالا حالاها باید زندگی کنی. این فکرا چیه که به سرت زده؟ فکر کردی که اگه به خودت صدمه بزنی، خواهر و مادرت چه فکر می‌کنن؟ از اون‌ها پرسیدی؟"
دو پرسش که در بیشتر موارد کارساز اند و بعضاً نادرست. انگشت گذاشتن روی احساسات و دلبستگی‌های خانوادگی. "فرقی نمی‌کنه".
پاسخ داد و سرش را به طرف پنجره گرداند که نگاه‌اش با نگاه من تلاقی نکند.
"چرا فرق می‌کنه".
حوله را از دست من گرفت و روی شکم‌اش چسباند.
"آقا تورو خدا کمک‌ام کن".
وقت‌اش رسیده بود که به حرف‌های او گوش کنم. برانگیختن این حس که کسی به او توجه دارد و می‌خواهد حرف‌هایش را بشنود، گامی مهم و اساسی در ایجاد پُل ارتباطی با طرف مقابل است. این پُل ایجاد شده بود و باید از آن می‌گذشتم. ایجاد حس همدلی و شنیده شدن در او هدف من بود.
"چی شده، چطوری می‌تونم به تو کمک کنم؟ من که چیزی نمی‌دونم. برام بگو. شاید بتونم کمک‌ات کنم".
باز شدن زبان‌اش و بیرون ریختن خشم و ناراحتی‌اش معنایش آرام شدن اوضاع است. حفیض زبان باز کرد و تُند و تُند شروع به حرف زدن کرد. سه روز دیگر باید برای بار دوم به دادگاه موقت می‌رفت که در مورد تمدید قرار بازداشت و یا آزادی او تصمیم‌گیری شود. جرم‌اش سنگین نبود. مطمئن بودم که حداکثر یا یک ماه زندان می‌گیرد و یا آزاد می‌شود. دست روی شانه‌اش گذاشتم و گفته‌های قبلی‌ام را تکرار کردم. از مادر و خواهرش و دل‌نگرانی و انتظار آن‌ها برای او گفتم. حفیض به این موضوع حساس بود. بعد از چند لحظه عکس‌العمل نشان داد و در میان هق هق گریه زندگی‌اش را تعریف کرد. از زندگی سختی که در ایران داشت گفت. مدرسه نرفته، ولی کمی سواد خواندن و نوشتن داشت. چگونه یاد گرفته بود، نمی‌دانم. شاید مکتب رفته بود. طولی نکشید که درد عضله و مفصل‌هایش را مطرح کرد. چند روز بود که در بازداشت بود. حدس من درست بود. بدون شک بخشی از پرخاش‌گری او علت‌اش نیاز بدن‌اش به مواد مخدر بود. راه برای صحبت کردن باز شده بود. حفیض تعریف کرد که دو ماه طول کشیده بود که بتواند خود را از ترکیه به سوئد برساند. گرسنگی و پیاده‌روی و دیگر مشقت‌هایی که در طول مسیر تحمل کرده بود، وصف ناپذیر بود. دل‌ام برای او سوخت. انسان‌ها برای خلاصی از عقوبت گناهی که خود در آن نقشی نداشته اند، چه مشکلات و بی‌عدالتی را باید تحمل کنند! تن دادن به هزار خواری و محرومیت و فرار از منجلابی که در آن دست و پا می‌زنند، با امید رسیدن به مدنینه‌ی فاضله‌ای که شاید دیگر در روی کره‌ی خاکی وجود ندارد. حاصل آن اسیر شدن در اتاقی تنگ و کم نور و بدون کمترین امکان تماس با دنیای خارج و حتی نفهمیدن زبان و منظور کسی که روزی سه نوبت لقمه نانی برای سد جوع به آن‌ها می‌دهند. "نه. این آن جهان انسانی نیست که در رویا و رمانتیسم دوران جوانی ما به آن دل بسته بودیم."
شاید بتوانم با اطمینان بگویم تنها تعداد معدودی از کارکنان بازداشتگاه که مانند من تبار خارجی دارند و چنین دورانی را؛ البته نه با این همه سختی از سر گذرانده ‌اند، می‌توانند مصائب و مشکلات و دل‌نگرانی این جوان را بفهمند. شک ندارم که اگر من آن روز سر کار نبودم، با او رفتار دیگری می‌شد. در چنین مواردی بویژه وقتی که ارتباط کلامی با شخص بازداشتی دشوار باشد، برای پیشگیری و به حداقل رساندن این امکان که فرد بازداشتی به خود و یا دیگران آسیب برساند، بلافاصله چند نفر از نیروهای ویژه وارد عمل می‌شوند و با سپر و لباس مخصوص وارد اتاق شده و او را روی زمین خوابانده دستبند زده و به اتاق مراقبت ویژه می‌برند. در صورتی که مقاومت کند از اسپری اشک‌آور که بسیار دردآور است، استفاده می‌کنند. سلول مراقبت‌های ویژه اتاقی کوچک است که یک سمت آن شیشه‌ای است و نگهبانی بیست و چهار ساعت از پشت شیشه مراقب اوست. هیچ چیز بجز یک تشک پلاستیکی در اتاق وجود ندارد. فرد بازداشتی را بدون لباس و تنها با یک شورت رها می‌کنند. اقدامی که عموماً به منظور پیشگیری از خودکشی و یا انجام اقدامات خشونت‌آمیز صورت می‌گیرد. بدتر آن که اگر فرد سعی کند خود را به در و دیوار بکوبد، او را از اتاق بیرون می‌آورند و روی تخت ویژه‌ای می‌خوابانند و با تسمه‌های چرمی دست و پا و کمر او را به تحت می‌بندند که نتواند حرکت کند. چنین اقدامی را "حفظ جان" می‌نامند. طبق قانون حفظ جان انسان‌ها در درجه‌ی اول اهمیت قرار دارد. حفیض شانس داشت. نگران حمام نرفتن و سیگار نکشیدن و وضعیت بازداشت خود بود. مطمئن بودم که سه روز دیگر که مجدداً او را به دادگاه برای تمدید قرار بازداشت می‌برند، آزاد خواهد شد. جرم صورت نگرفته بود. تلاش برای جرم بود. بعلاوه قفل اتومبیل را نشکسته بود و مهم‌تر این که طبق ادعای خودش سن او به مرز قانونی هیجده سال نرسیده بود و پلیس هم هیچ مدرکی نداشت که ثابت کند سن او بیشتر از هیجده سال است.
لحظه‌ای فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مهم‌ترین موضوع آرام کردن او است. از حمام شروع کردم.
"ببین حفیض، تا وقتی که این‌طوری سعی داری خودتو بزنی، بهت اجازه نمی‌دن بری حمام. این‌ها نگران سلامتی تو هستن. اگه کمی آروم بشی، شاید من بتونم از اونا بخوام که تورو بفرستن حمام. نظرت چیه؟ این طوری بهتر نیست؟"
"حاج آقا قول می‌دی؟ چهار روزه یه نفر حتی یک کلمه با من حرف نزده. مثل یه سگ باهام رفتار می‌کنن. میان درو باز می‌کنن و یه لقمه نون بهم می‌دن و می‌رن".
از این که مرا حاجی صدا می‌کرد خوشم نمی‌آمد. چاره‌ای نبود. هروقت ریش‌ام کمی بلند می‌شود، بیشتر بچه‌های خارجی بویژه ایرانی‌ها و عرب‌ها و افغان‌ها مرا حاجی صدا می‌کنند. این اسم مستعار در سال‌های اخیر از یک بازداشتی به بازداشتی دیگری منتقل شده و تقریباً بیشتر بازداشتی‌هایی که ما آن‌ها را مشتریان ثابت می‌نامیم و حتی بسیاری از همکارانم نیز مرا حاجی صدا می‌کنند. حاجی به اسم مستعار دوم من در محل کارم تبدیل شده است. شاید در این اسم تداعی معنی‌داری نهفته باشد. صفتی که شاید توسل بدان از طرف افرادی که باعث و بانی حضور من در این جا و حتی حفیض شده است. حفیض پس از مدتی آرام شد. صبحانه نخورده بود، موقع نهار بود. گرسنه بود. توان‌اش تحلیل رفته بود. همه‌ی نیرو و انرژی خود را در طی چند ساعت گذشته برای داد و فریاد و شیون هزینه کرده بود. وقتی که ریتم حرف زدن‌اش آرام شد، پیشنهاد انتقال‌اش به اتاق دیگر را با او در میان گذاشتم. بهانه‌ام وجود تکه پاره‌های شیشه‌ای تلویزیون و رادیو روی زمین؛ که تعدادی از آن‌ها تیز و برنده نیز بودند، بود. شک نداشتم که اگر او را به اتاق دیگری که تمیز و مرتب است منتقل کنیم، آرام‌تر خواهد شد. تغییر محیط در بسیاری موارد بر روحیه افراد تأثیر مثبتی دارد. کمک‌اش کردم که از تحت بلند شود، گرچه خودش هم می‌توانست این کار را بکند. هدف‌ام بیشتر نشان دادن توجه‌ام به حال او بود. چهره‌ی آن جوان خوش هیکل چنان درهم رفته و نزار بود که گویی از اتاق شکنجه و تخت شلاق بیرون آمده است. چند نفر از همکاران‌ام و پرستار و دکتر در راهرو ایستاده بودند. تا اتاق جدید او چند قدم بیشتر فاصله نبود. اتاق تمیز بود، ولی از تلویزیون و رادیو خبری نبود. تا وارد شدیم، رو برگرداند و گفت:
"حاجی تلویزیون نداره!"
مکثی کردم و پاسخ دادم:
"حفیض تلویزیونی را که برای تو آورده بودن شکستی. حالا نمی‌دونم چیکار باید بکنیم. الآن تلویزیون اضافی ندارن. باید با رئیس صحبت کنم".
"یعنی این جا بشینم و به دیوار نگاه کنم؟ رادیو هم نیست. حاجی تورو خدا یه کاری بکن".
باید فکر او را منحرف می‌کردم. تا زمانی که مطمئن نشوند که قصد آزار و صدمه زدن به خود را ندارد، به او تلویزیون نخواهند داد. وضعیت سختی داشت. تنها در اتاقی که مساحت آن کمتر از شش متر مربع بود، بدون رادیو و تلویزیون و هم صحبت برای جوانی به سن و سال او دیوانه کننده بود. علت اصلی شورش او هم، همین بود. اگر از روز اول او را در کنار دیگر افراد بازداشتی جا می‌دادند، مسلماً روحیه‌اش بهتر بود. ولی سوئدی‌ها قانون‌گرا هستند و متأسفانه در مورد جوانان خارجی بزهکار سخت‌تر عمل می‌کنند. سیاستی که بنظر من غیرعادلانه و نسنجیده است. بیشتر چنین افرادی که اقامت سوئد ندارند پس از حکم دادگاه، حکم اخراج هم می‌گیرند. کمی پا به پا کردم و پاسخ دادم:
"ببین حفیض همه‌ی مددکارهای این بخش نگران سلامتی تو هستن. بذار اول زخم‌هاتو پانسمان کنند. تازه تو که قراره بری دوش بگیری و بعدش هم اگه آروم باشی بری هواخوری و سیگار بکشی. تازه نهار هم نخوردی، حتماً خیلی گرسنه‌ای، مگه نه؟"
با سر حرف مرا تأیید کرد.
"پس بذار تا موقعی که زخم‌هاتو پانسمان می‌کنن، من برم با رئیس این جا صحبت کنم و ازش اجازه بگیرم که بری حمام و بعدش هم نهار که خوردی بری قدم بزنی و سیگار بکشی".
سکوت کرد و پاسخی نداد. دل‌ام نمی‌خواست که او را به حال خود رها کنم و گفتگوی ما در همان جا قفل شود. یقیناً آرامش او موقتی بود و دیر یا زود دو باره داد و فغان‌اش بلند می‌شد. یقین پیدا کرده بودم که معتاد به مواد به مخدر است و قبل از هر چیز باید فکری به حال خُماری و درد مفاصل او کرد. داروی مُسکِن لازم داشت که حتما‌ً دکتر باید تجویز می‌کرد. فرصت مناسبی بود که کمی در مورد اعتیادش با او صحبت کنم. از ایران و اوضاع ایران شروع کردم. اعتمادش به من بیشتر شده بود. باید از پُل ارتباطی می‌گذشتم و به درد دل او بیشتر گوش می‌دادم. نگاه‌اش پرسش‌گر نبود، بلکه بیشتر حمایت و همدردی از من می‌طلبید. این مناسب‌ترین حالت بود. بعد از رد و بدل شدن چند جمله‌ی معمولی در مورد پناهندگان افغانستانی در ایران، بار دیگر درد دل‌اش باز شد و بالاخره به زبان خود تعریف کرد که در ایران، بخاطر امرار معاش مجبور بوده که مواد بفروشد. فروشنده‌ی خُرده‌پا بود و از درآمد مختصری که داشت زندگی خود و مادر و خواهرش را اداره می‌کرد. مدتی بود که خودش هم مواد مصرف می‌کرد. با جوان هفده هیجده ساله‌ای روبرو بودم که معتاد به هروئین بود. هیچ چیز برای جوانی به سن و سال او خطرناک‌تر از هروئین نیست. افرادی در سن و سال او ممکن است برای بدست آوردن مواد دست به هر کاری بزنند. چند روز درد را تحمل کرده بود. چند بار در بازداشتگاه پلیس استفراغ کرده بود. ولی از روزی که او را به آن‌جا آورده بودند، تلاش کرده بود آن را از چشم کارکنان بخش مخفی کند، عملی که در واقع به ضرر او بود. از توالت اتاق‌اش استفاده می‌کرد. از او قول گرفتم که اگر آرام باشد و حماقت نکند و اجازه دهد که دکتر و پرستار او را معاینه کرده و دارو برایش تجویز کنند، برگردم و او را به حمام بفرستم. در ضمن موقع نهار بود و باید نهار می‌خورد. قبول کرد و قول داد که کاری نکند. با دکتر و پرستار صحبت کردم و همه‌ی ماجرا را برای آن‌ها بازگو کردم.
با دنیایی از غم و اندوه از آن‌جا خارج شدم. بد و بیراه به‌خودم می‌گفتم و با خود حرف می‌زدم:
"مردک مگر مجبوری در این‌جا کار کنی که شاهد چنین صحنه‌های دردناکی باشی؟"
اتاق را که ترک کردم شک نداشتم که کوله‌باری از فکر که برای سه شب بی‌خوابی کفایت می‌کرد با خود برده‌ام. شاید اشتباه می‌کردم. در گذشته تشنه این کار بودم و با کمال میل کمک می‌کردم. ولی حالا تنها انجام وظیفه می‌کنم، نه بیشتر. کار حفیض همان‌گونه که حدس زده بودم، اگر بتوان گفت؛ بخوبی پیش رفت و فردای آن روز آزاد شد. این که در خارج از بازداشتگاه؛ در کمپ پناهجویان منتظر اقامت، بر او چه خواهد گذشت، نمی‌دانم. چهره‌ی جوان او را فراموش نخواهم کرد. چند جوان مانند او از راه کوه و دشت و دریا خود را به اروپا رسانده‌اند؟ آن‌هایی که از طریق ایران و افغانستان آمده‌اند بهتر اند. جوانان تنهایی که از مراکش و الجزایر و دیگر کشورهای آفریقایی می‌آیند وضعیتی بمراتب اسفناک‌تر دارند. بیشتر آن‌ها بچه‌های خیابانی اند که بار مشکلات عدیده‌ای را به‌گُرده می‌کشند. اعتیاد و پیشداوری نسبت به نُرم‌های جوامع غربی در آن‌ها بیداد می‌کند. در برخوردهایی که تاکنون با آن‌ها داشته‌ام متوجه شده‌ام که نگاه این جوانان نسبت به زنان و قوانین اجتماعی کشورهای غربی کاملاً بگونه‌ای دیگر است. تماس و ایجاد پُل ارتباطی با این گروه از پناهجویان بسیار دشوار است و اغلب پایدار نیست. بارها از زبان آن‌ها شنیده‌ام که همه‌ی زن‌های سوئدی "جنده اند" و فکر می‌کنند که براحتی می‌توانند با آن‌ها بخوابند. به مردها هم بدبین اند. حال چرا نمی‌دانم. شاید علت آن مشکلاتی بوده که در جامعه‌اشان وجود داشته است. قانون ستیز اند و هیچ نظم و مقرراتی را قبول ندارند و یا شاید تجربه نکرده‌اند. تجاوز و کتک‌کاری برای آن‌ها امری عادی و بعضاً روزمره است. در ماه‌های آخر تلاش کرده‌ام که مسئولیت چنین افرادی را بعهده نگیرم. دچار این احساس نامطلوب شده بودم که از آن‌ها خوش‌ام نمی‌آید. از بیان احساسم و حتی تکرار آن برای خودم می ترسیدم. در گذشته فکر می‌کردم که این جوانان قربانیان ستم جامعه طبقاتی اند. ولی نمی‌دانم چرا آن روزها دچار این احساس شده بودم که افکار این جوان‌ها آلوده به سهم مهلک زن ستیزی و افراطی گری مذهبی است. حسی که ترس آور بود و زمینه ساز بی اعتمادی مطلق نسبت به آنها. بی اعتمادی که برای من چون سد محکمی در مقابل هر نوع کمک به آن‌ها عمل می‌کرد.
سال‌های اولی که کار را شروع کرده بودم، علیرغم تناقض اساسی که بین رشته تحصیلی من و مضمون کاری که به آن مشغول شده بودم، به دلیل باور آرمان گرایانه‌ای که به سعادت و بهروزی انسان‌ها داشتم، فکر می‌کردم که به این انسان‌هایی که حال به هر دلیل موجه و غیر موجه، از جامعه رانده و به حاشیه پرتاب شده و حبس اند، می‌توان کمک کرد. همه مشکلات و ناهنجاری‌هایی را که به دلائل عدیده، از جمله مشکل زبان، نازل بودن سطح تحصیلات و شعور اجتماعی بخش زیادی از همکاران، پررنگ بودن پیشداوری‌ها نسبت به مهاجرین، که در بسیاری موارد آلوده به سم نژادپرستی بود، بسته بودن محیط کار . . . به جان می‌خریدم و از جان و دل کار می‌کردم. مانند بسیاری دیگر از کارمندان خارجی تبار، بیشتر و جدی تر از همکاران سوئدی کار می‌کردم و مسئولیت‌های گوناگونی را بعهده می‌گرفتم. ولی گذشت زمان و تجربه، اگر بتوان گفت، به من نشان داد که آرمانی که من در پی آن بودم عبث بود و گیر کار در جای دیگر است. در محیط کار می‌دیدم که برخورد با یک خارجی که زبان بلد نیست و منتظر اخراج است و هیچ کشوری حاضر به پذیرش او نیست، بیرحمانه است. برای من خارجی‌تبار عجیب بود، وقتی که می‌دیدم رفتار با فردی که با انگیزه نژادپرستی تعداد زیادی خارجی را چون تک تیراندازهای حرفه‌ای مضروب و یا از پا درآورده، محترمانه است، در حالی که با فردی که مدت جرم خود را کشیده و تنها جرم اش این است که هیچ کشوری حاضر به قبول او نیست، به بدترین شکل ممکن برخورد می‌شود.

ادامه دارد

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید