ما را سری ست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم، بر آن سریم
باز هم مرداد، باز هم گامهای سنگین روزهایی در گل فرورفته. باز هم داغ ۲۸ ام مرداد.
از روزی که دیگر پدر به خانه نیامد ۴۴ سال می گذرد. آن موقع یک ساله بودم و چیزی به خاطر ندارم ولی روایت آن روز شوم را از دیگر اعضای خانواده بارها شنیده ام. ظهر ۲۷ ام مرداد، پدر در فاصله میان کارهایش در دبیرستان و کلاس کنکور برای ناهار به خانه آمد. خانواده پدری، مهمان مان بودند. ناهار را خورده و نخورده در زدند. بابک در را باز کرد. مردانی را در برابر خود دید و به نظرش آمد که صندلیهایی تاشو زیر بغل زده اند. آنان مردانی مسلسل به دست بودند که برای بردن پدر آمده بودند. از پدر خواستند برای چند سوال و جواب با آنها به مقر کمیته برود. گفتارشان با احترام و دستگیری پدر بدون خشونت بود، اما محاصره سنگین خانه و کوچه توسط مردان مسلح خبر از فاجعه ای قریب الوقوع می داد. پدر رفت و لیوان آبی را که می خواست بنوشد بر سر سفره جا گذاشت.
بعد از بردن پدر، خانواده سعی کردند چند نفر از افراد متنفذ کرمانشاه را ببینند و دستگیری پدر را اطلاع دهند اما به درِ بسته خوردند. سراغ هر کس می رفتند نبود، گویی همه شان با هم ناپدید شده بودند.
آن روز خاله ام در منزل یکی از بستگان مهمان بود. ماه رمضان بود و صبح فردا خانم صاحبخانه، که برای نماز و سحری به اذان رادیو گوش می داد، خبر را شنید. بعد از اذان اسامی ۱۱ اعدامی را اعلام کردند. نام #هرمز_گرجی_بیانی هم در میان اعدام شدگان بود. نام را شنید ولی باور نکرد و حتی شک کرد که درست شنیده باشد. خبر را با شک و تردید به خاله ام داد. خاله ام سراسیمه از خانه بیرون زد و به سمت خانه مادربزرگم در خیابان بهار کرمانشاه رفت. وحشت زده و ناباور خود را به سر خیابان رساند. از دور افرادی را دید که در آن صبح زود در نزدیکی خانه مادربزرگم جمع شده بودند. جلوتر رفت. طولی نکشید که صدای فریادهای مادر و مادر بزرگم را شنید، فریادهایی که وقوع فاجعه را خبر می دادند. نمی توانم تصور کنم در آن ساعتها و روزها چه بر خانواده ما گذشت. مادرم خاطره چندانی از آن روزها ندارد، گویی آن روزها زنده نبوده است. خاطرات مادر در غبار گم شده اند. پدر چند ساعت پس از دستگیری پای جوخه اعدام رفته و در ساعت ۲ و ۴۰ دقیقه نیمه شب همراه با ده عزیز دیگر ¹ تیرباران شده بود.
پدرم مرد شریفی بود. جسور بود و زلال و بسیار مهربان. قامتی بلند و لاغر داشت. با لهجه کرمانشاهی حرف می زد و با کسانی که فارسی بلد نبودند به کردی دست و پا شکسته صحبت می کرد. یکی از دوستانش که در اولین دستگیری پدر در سال ۴۷ مدتی با او در زندان تبریز همبند بوده، او را چنین به خاطر می آورد: "جوانی بود بسیار محجوب و آرام با سیمایی مردانه و منشی رفیقانه که پشت چهره آرامش سری پر سودا و دلی پرشور داشت."
پدر عاشق زندگی بود. کم می خوابید و می گفت وقت برای خوابیدن زیاد است. شبها بعد از ساعات طولانی کار در دبیرستان و آموزشگاه وقتی به خانه می رسید، سوت زنان به باغچه می رفت و گلها و درختان را آب می داد. به قناریهای بابک سر می زد و آب و دانشان می داد. سراغ ماهیهای آکواریم می رفت و به آنها می رسید. با صبر و حوصله لقمه های کوچک می گرفت و به بابک غذا می داد. مرا بغل می کرد و در آغوشش می خواباند و تازه بعد از همه اینها سراغ کارهای خودش می رفت. در خانه با صدای بلند شعر می خواند و گاهی پریای شاملو را برای من زمزمه می کرد:
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب
سه تا پری نشسه بود
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
گیس شون قد کمون، رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج ناله ی شبگیر می اومد
" -پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسته شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟
سالها بعد خاله ام به یاد پدر، نام تنها دخترش را پریا گذاشت.
پدر نسبت به بیعدالتی و ناآگاهی حساس بود و نمی توانست بی تفاوت از کنار آنها بگذرد. اعتقاد داشت مؤثرترین شیوه مبارزه، آگاه کردن مردم و کار روی نسل جوان است. بچه های محلات فقیرنشین کرمانشاه، که توان مالی پرداخت شهریه آموزشگاه را نداشتند، می دانستند که درِ کلاسهای کنکور فیزیک آقای گرجی بیانی همیشه به روی آنان باز است. کلاسهایش مملو بود از فرزندان زحمتکش خانواده های تهیدست. باورش این بود که اگر این بچه ها به دانشگاه بروند می توانند خانواده هایشان را نجات دهند و بر جامعه تاثیر بگذارند. فیزیک را خیلی خوب درس می داد و بچه هایی را که زمینه مساعدی داشتند، با کتاب و مسائل اجتماعی آشنا می کرد. فرصت زیادی نداشت ولی عمر کوتاهش پربار بود و بر زندگی بسیارانی اثر گذاشت.
جایگاه پدر در میان مردم کرمانشاه چنان بود که در تمام سالهای اختناق دهه ۶۰، که ما در کرمانشاه بودیم، به خاطر ندارم کسی جز به نیکی از او یاد کرده باشد. حتی کسانی که به راه او اعتقاد نداشتند و مذهبی هم بودند به او احترام می گذاشتند. بعدها یکی از همین همشهریهای مذهبی به من گفت که "آن روز فقط خانواده شما داغدار نشد، یک شهر عزادار آقای گرجی بیانی بود".
اعدام پدر را خیلی دیر باور کردم. تا سالها گمان می کردم هیچ یک از اعضای خانواده پیکر بیجان پدر و به خاک سپرده شدن او را ندیده اند و همین مسئله مرا به زنده بودنش امیدوار کرده بود. فکر می کردم آن شب او را فراری داده اند و حالا در جایی مخفی است و روزی خواهد آمد، زنگ در را خواهد زد و او را در آستانه در خواهم دید.
ده دوازده ساله بودم که روزی در میان گفتگوهای خانواده فهمیدم آن صبح، عموی کوچکم خود را به محل خاکسپاری رسانده و به خاک سپرده شدن پدر را به چشم خویش دیده است. حقیقت آوار شد. ایکاش نگفته بودند و ایکاش نشنیده بودم. می دیدم که تصویر پدر در چارچوب درِ خانه رنگ می بازد، مخدوش شده و محو می گردد. امید دوباره دیدنش رخت بربست ولی آرزوی آن همچنان باقی است. بارها خواب دیده ام که کسی از او خبر دارد یا قرار است پنهانی او را ببینم. به سر قرار می روم و هر بار ناامید بازمی گردم.
سال اول دبیرستان در کرمانشاه به مدرسه ای می رفتم که چند نفر از همکاران قدیمی پدرم در آن تدریس می کردند. دخترانی داشتند همسن و سال من، که آنها هم در همان مدرسه درس می خواندند. زنگ آخر می دیدمشان که دم در مدرسه منتظر پدر می ماندند تا همراه او به خانه بروند. این تصویر آن چنان زیبا و دلپذیر بود که دوست داشتم دزدانه نگاهشان کنم و با آنان در لذتی شریک شوم که از من دریغ شده بود. آرزوی یک بار شانه به شانه پدر راه رفتن هم، همچنان باقی است.
امسال ۴۴ امین سالی است که بی حضور او و با یاد عزیزش زندگی می کنیم. هنوز زخم نبودنش کهنه نشده و هنوز روزهایی هست که با دلتنگی از خواب بیدار می شوم. هر بار که مناسبتی پیش می آید دلتنگ تر می شوم. سالها پیش در روزهایی که برای دفاع از پایان نامه ام آماده می شدم یاد پدر رهایم نمی کرد. دلتنگش بودم، دلتنگ صندلی خالی اش در جلسه دفاع. دو سه شب قبل از برگزاری جلسه، خواب دیدم تنها در دانشکده مانده ام. هوا داشت تاریک می شد و فضای شلوغ و پرهمهمه دانشگاه جای خود را به سکوتی وهم انگیز داده بود. گویی خاک مرگ بر آن پاشیده بودند. هیچ کس در محوطه نبود. در آن غروب دلگیر به تنهایی از درِ دانشکده بیرون آمدم. به ناگاه پدر را دیدم که چند قدم آنورتر ایستاده است. جوان بود، در همان سن و سال عکسهایش. پیراهن روشن و شلوار سورمه ای به تن داشت و زانوی چپش را خم کرده و به تیر چراغ برق دم دانشکده تکیه داده بود. به هم خیره ماندیم، چشم در چشم هم. نه او حرکتی می کرد و نه من جلو می رفتم. انگار زمان متوقف شده بود. پدر به دیدارم آمده بود. "دیدار شد میسر و با گریه پا شدم"².
پدر، ساعتی پس از فرمان جهاد خمینی در ظهر ۲۷ ام مرداد ۵۸ در خانه دستگیر و پیش از سپیده دم ۲۸ ام مرداد - قبل از رسیدن خلخالی به کرمانشاه - در زندان دیزل آباد تیرباران شد. اعدام پدر سرآغازی بود بر یک دهه کشتار پرشمار. همان روزها در توجیه اعدام او اعلام کردند خانه ما انبار مهمات درگیریهای کردستان بوده، خانه ای که ماُمن دو کودک یکساله و چهارساله بود و تنها ابزار مجرمانه ای که از آن به دست آورده بودند، یک دستگاه استنسیل رومیزی بود. بعد از آن که رسوایی این دروغ با واکنش مردم روبرو شد گفتند که "او مغز متفکر مخالفان اسلام در منطقه غرب بوده و حرفهایش از گلوله هم بدتر بوده است". واقعیت این است که پدر، مخالف دردسرسازی بود و حکومت نوپا این موضوع را خیلی زود تشخیص داده بود. نفوذ کلامش، سخنرانیهای روشنگرانه اش، توانایی اش در سازماندهی و بسیج نیروهای مردمی و احترامی که جسارت و صداقتش در میان مردم برمی انگیخت او را به یک خطر جدی بدل کرده بود. او که سالها مبارزه سیاسی بر ضد ستم و استبداد دوران آریامهری را در کارنامه داشت و قبل از انقلاب، اولین اعتصاب معلمان ایران را همراه با یارانش در کانون معلمان کرمانشاه سازمان داده بود، خیلی زود و حتی پیش از پیروزی انقلاب، صدای پای استبدادی تازه نفس را شنیده و در برابر آن قد عَلَم کرده بود. هوشمندی و صداقتش به او این فرصت را داد که درست ببیند و تحلیل کند و جسارتش در بیان این حقیقت، حکومت نوپا را به چالش می کشید. او سالها برای انقلابی تلاش کرده بود که بساط ستم و استبداد را برچیند و حالا می دید انقلابی در حال شکل گیری است که به ارتجاع و استبدادی دوباره خواهد انجامید. همان روزها بود که بازتاب دلتنگی و ناامیدی خود را در شعر مهتابِ نیما یافت و مدام آن را زمزمه می کرد:
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او
آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کِشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند.
دستها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در، کس آید
درودیوار بهم ریخته شان
بر سرم می شکند
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بردوش
دست او بر در
می گوید با خود:
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند
بارها به این فکر کرده ام که در آن چند ساعت آخر چه بر پدر گذشته است. به دلنگرانیهایش در واپسین لحظات، به دلتنگیهایش و به همه آن آرزوهای زیبایی که با قلب مهربانش به زیر خاک رفت. سالها پیش، رفتن پدر به سمت میدان تیر را در خواب دیدم. در غاری تاریک و سیاه بودیم. من سه چهار ساله بودم و با فاصله چند قدم پشت سر پدر راه می رفتم. در تاریکی غار، تنها شبحی از پیکر او را می دیدم، ولی می دانستم که او پدر است و برای اعدام می رود. جلوتر که رفتیم کم کم پرتوهای نازک نور از دهانه غار به درون تابید و از تاریکی کاست. دیگر به وضوح می توانستم قامت پدر را ببینم. پدر می رفت و من به دنبالش بودم. هر چه به دهانه غار نزدیکتر می شدیم شدت نور بیشتر می شد. به جایی رسیدیم که نور آن چنان شدید شد که چشم را می زد. دیگر نمی توانستم خوب ببینم. قامت پدر، دیگر آن وضوح قبل را نداشت ولی می دیدمش که به میان روشنایی می رود و در نور غرقه می شود:
به سوی معبد خورشید پیمودن خطر دارد
ولی هر کس از این ره رفت
بخشی شد ز نور او
هم آوا گشت با فرّ و شکوه او
غرور او ³
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
¹ زنده یادان عبداله نوری، هوشنگ عزیزی، محمد محمودی، یداله محمودی، حسین شیانی، مظفر فتاحی، محمد عزتی، محمد عزیزی، اذرنوش مهدویان، اصغر بهبود
² بخشی از شعر "خواب"، سروده هوشنگ ابتهاج (سایه)
³ بخشی ازشعر "چه اشباحی ست در گردش"، سروده احسان طبری
افزودن دیدگاه جدید