بر شاخه خشگ پاییز،
آویختم...تشنه تر از همیشه
آهن گداخته،
گُل میداد از کودکان مرده
گُل دادهِ
سنگفرشِ به خون نشسته
من در زمین زخمی راه می رفتم
که شیارهای عمیقی
بر قلبش نشسته
زیر غبار تهاجمِ سایه ها
جنازهها را خاک پس میداد
و به آسمان می سپرد
انگار ما برای محو شدن
آمده ایم
من از یالی بلند بالا می رفتم
یال به یال-- تمام نمی شد
قله حضورش دورترها صلا می داد
و من از شمارش مردگانِ سرزمینم
هر پاییز خسته شدم
کلمه ها و حنجره ها
در روزنامه هایِ گلگون
فریاد می زدند
پای چوبه ای...
عاشقی جام آخر را
در سرخیِ خونِ خویش- سر میکشید
ماه با یالهایِش
بر سکوتِ خانه ها می تاخت
تا-- تاریکی را در چشمانِ خفته بیدار کند
من، در کجایِ جهان ایستادم
که بی تاب در خویش می پیچم
هیرکانی؛
هفته هاست، در تنِ خویش می گدازد
آنجا...قلب بلوط به تپش افتاده
آشیانِ پرنده گان
تولهِ های خرسِ قهوه ای
آنجا...کنامِ پلنگها وُ گرگها
در کابوسی دهشت می سوزند
من از فرط بغض شبانه ام
شباهتی به خود ندارم.
رحمان- ا پاییز ۱۴۰۴
افزودن دیدگاه جدید