کیستی تو،
که تَرس وانهاده
وز نگاهت می گریزد
شِکفتهِ رهایی...
در اعماق تاریکی
شیفتهِ، لاله هایِ دامنه هایِ البرز
چه عشقی...
در جانت شعله می کشد!
راز سًر به مُهری
از گلویِ گردآفرید
سرودی شد، بر لبانِ هزاران
زن-
در بیشه زارهای آشکار و نهان
اهریمنانِ سیه دل،
بیهوده می پنداشتند
پشتِ دیوارها وُ ...صدایِ زنجیرها
عشق تو فرو خواهد مُرد
طلوع کن
گُردِ جان بر کف،
آوردگاهِ سراسر خونین،
بوی سوخته بابک می آورد
سیاووشان شبگریز
سوار بر اسب رهایی
از آتش وُ مرگ بی مهابا گذشتند.
رحمان- ا ۱۵ مهر ۲۴۰۱
افزودن دیدگاه جدید