از آنطرف فرمانی نرسید، فقط سکوت، کودتا پیروز شد. هزاران نفر دستگیر و اعدام و هزاران دگر گریختند، مقاومت بسیار اندک بود و سکوت گورستان حاکم شد.
مردی ز باد حادثه بنشست
همهی جوامعی که با سرکوب و دیکتاتوری اداره شوند و وظایف اجتماعی در آن به درستی تقسیم نشده و از سازمانها و احزاب مترقی تهی باشند، آیندهای نامشخص و خونین خواهند داشت. دانشجویانش بهجای تحصیل به پیشگامان جنگ، روحانیان به مبلغان سیاسی، آوازهخوانان سیاستمدار و نخبگان سیاسی خانهنشین و تماشاچیانی متعجب و مردمانی سرگردان بین زمین و آسمان در پی کسب امتیازی از هر یک از آنها.
مردی چو برق حادثه برخاست
دههای گذشت، نسلی نو برخاست که سکوت را نپذیرفت و اینگونه شد که دانشجویانش وظیفهی احزاب را بر عهده گرفته و سلاح برکشیدند. با این اندیشه که صدای گلولههایشان زودتر به گوش مردمان خواهد رسید تا ندای درونشان.
کشتارگاههای اوین، قصر، کمیته، عدل آباد، وکیل آباد و... به راه افتاد و هزاران رهبر آیندهی میهن را سلاخی کرد و فرصتی تاریخی برای ایجاد حزبی مترقی و سراسری از میان رفت.
ماهی سیاه کوچولو به راه افتاد بدون آنکه بداند به کجا میرود. باید رفت. خود راه بگوید که چگونه.
چشمانم را باز میکنم. بر روی شنهای نرم ساحلی بهدور از سر و صداها دراز کشیدهایم و ستارگان را میشماریم. صدای امواج دریا، تاریکی شب و هزارانهزار ستارهی درخشان، آه آن یکی سرختر است. میدانی او تو هستی. نازنینم نمیپذیرد نه تویی و میخندیم. یاد قراری میافتم که او را به رفیق جعفری تحویل دادم.
دوباره چشمانم را باز میکنم. نمیدانم کجا هستم. بدنم حسی ندارد و دردی جانکاه وجودم را پر میکند. بر روی پتوی سیاه و نمناک و بهشدت کثیفی در سلولی کوچک و تاریک افتادهام. با دستهایم زمین سخت و سرد را لمس میکنم. از دهان و دماغم خون جاری است. پاهایم را نمیبینم, کاملا سیاهاند، نمیتوانم تکانشان دهم. از سرما میلرزم. زمان را از دست دادهام؛ نمیدانم چه ساعتی است، روز است یا شب. صدای زمزمهی ترانهای میشنوم. در سلول کنارم دخترکی میخواند. کلماتی را میفهمم: پاییز آمد، کبوتر باران و صدای پای نگهبان و سکوت او. در با سروصدا باز میشود، نگهبانی صدایم میکند، نمیتوانم بلند شوم. نگهبان دیگری میآید مرا میکشند و میبرند.
از دهلیزهای خم اندر خم
و پیچ اندر پیچ
از پی هیچ
راهروها و پلهها پر از قطرات خون است. صدای نعرههای انسانی در آنهاها میپیچد. بازجویم (متقی) مرد مهربانی است. میگوید الان تو را به بهداری میفرستم، اما حرفهایت را بگو تا راحت شوی. نگاهش میکنم و میگویم چیزی ندارم که بگویم. با ضربهای از صندلی به زمین میافتم. از من قرارم را میخواهد. جعبهای پر از عکس را یکبهیک به من نشان میدهد. عکسهایی نیمهبرهنه، غرق خون، سوراخسوراخ شده، نیمهسوخته و منفجر شده از دختران و مردانی جوان. بسیاری از آنها را میشناسم. آه! این یکی بهروز است، این یک فاطی من و... اما فقط سر تکان میدهم؛ نه! نه! نه! با تلفنی مرا دوباره به بالا میفرستد.
ماهی گذشت، وضع پاهایم بدتر شده بود. شاید برای مراقبت بیشتر مرا به داخل اتاق بزرگتری انداختند. دو نفر دیگر هم آنجا بودند. کمکم کردند. اتاقی بود با چند پتو و سقفی غرق دوده و سیاه. یکی محمود بود و دیگری کریم. اسمم را پرسید. به سقف اشاره کردم و گفتم آسمانم ستاره ندارد.
محمود دایم حرف میزد و میخندید. کمنظیر بود؛ با لهجهی زیبای اصفهانیش، از چشمانش شیطنت و زندگی میبارید. کریم مسنتر بود و بسیار آرام. ساعتی بعد نان آوردند. گفت خمیرهایش را جمع کنیم و به او بدهیم. بهشدت میلنگید و از بدنش خون و چرک بیرون میزد. پاهایش چند بار جراحی شده بود و هنوز دو گلوله در تن داشت. اعلام شده بود که کشته شده است؛ با چاپ عکس جسدش در خیابان. میگفت من مردهام و میخندید. خمیرها را به او دادیم. به آنها قدری آب زد و به صورت ستارههایی پنجپر به دستمان داد و گفت آن را بالای سرمان به سقف بکوبیم. ستارهها به سقف سیاه میخوردند و پس از مکثی به زمین میافتادند و جای سفید شدهاش بر سقف باقی میماند. او آسمانم را دوباره غرق ستاره کرد و خود نیز ستاره شد.
پس از حدود پنج ماه به زندان قصر منتقل شدم. آسمان و خورشید را هیچگاه اینگونه ندیده بودم. چقدر نورانی و زیباست.
از زیر هشت وارد حیاط که شدم غلغله بود. والیبال بازی میکردند. با پاهای باند پیچی شده گوشهای به تماشا ایستادم. کسی با لبخندی شیرین و نگاهی آشنا به سراغم آمد. خود را مصطفی معرفی کرد و گفت برادر هادی هستی؟ با سر جواب مثبت دادم. گفت که هرچه پیش آید ما دربارهی والیبال صحبت میکنیم و من تا آخرش را فهمیدم. بهدنبالش علیرضا آمد. قدری کوتاهتر اما شاید هیجده سالش بود. شاد و آوازهخوان، دائم ترانههای آذری را زمزمه میکرد. پر از شور و انرژی و شادی. واقعاً دنیای کوچکی است؛ برادری را از دست میدهی اما با بهترین دوستش آشنا میشوی، رفیقی کشته میشود برادرش را مییابی.
با اینکه پروندهای بسیار ساده داشتم (تماسی یکطرفه با بهروز) یعنی فقط او میتوانست مرا پیدا کند، در دادگاهی نظامی که هنوز هم از یادآوریش خندهام میگیرد با یک درجه تخفیف به حبس دائم محکوم شدم (عدالت شاهنشاهی اجرا شد).
زندان قصر شهری در درون شهر ما بود؛ بسیار تمیزتر اما با روابطی دگرگونه. زندانیان تلاش داشتند تا الگویی از ایدهآلهای ذهنی خود را پیاده کنند؛ کارگران، شهردار و استاندارش هر هفته انتخاب میشدند که بر نظافت، تقسیم غذا و... نظارت داشتند و در هر کاری همیشه داوطلبین حاضر بودند.
اکنون بهترین زمان برای مطالعه بود. در اولین گامها دریافتم که هیچ نمیدانم و باید بیاموزم. به کتابهای موجود پناه بردم و در آنها غرق شدم.
پلیس با تمام تلاشی که برای شکستن جسم زندانیان کرده بود در کنترل ذهن و روانشان کوچکترین موفقیتی نداشت. از همهی ابزارها: نگهبانان سیاسی، نادمین پنهان، خبرچینان و... استفاده میکرد تا از اخبار و روابط درون باخبر باشد و هر اعتراض و خواستی را با خشونت تمام پاسخ میداد.
ای کاش میشد تصویرشان کرد: مردان و زنانی با چراغی در دست و آتشی در قلبشان در کورهراههای زندگی، شتابان بهسوی رویاهایی شیرین. آتش درونشان هیچگاه خاموش نشد.
و ما همچنان دوره میکنیم روز را و شب را
هنوز را
15 فوریه 2021
*توضیح در مورد نامها: علیاکبر جعفری، بهروز ارمغانی، فاطمه حسنپور، محمود طریقت، کریم کفاش، مصطفی مدنی، علیرضا ارمغانی و ...
افزودن دیدگاه جدید