رفتن به محتوای اصلی

روزهای نو

روزهای نو

حدود ۱۰ سال پیش بازنشسته شده بود.اما باید بازهم می دوید تا اموراتشان بگذرد. صبح که بیدار شد، مثل همیشه چایی را دم کرد، صبحانه را چید روی میز آشپزخانه و بدون اینکه سروصدایی بکند تا مبادا زنش بیدار بشود، آشغال سطل ها را جمع کرد و گذاشت پشت در واحدشان تا با خودش ببرد. آماده که شد، صبحانه اش را در سکوت خورد، قرص تنظیم ضربان قلب را با یک لیوان آب داد پایین. از پنجره بیرون را نگاه کرد، آسمان صاف و آفتابی بود. یکهو تصمیم گرفت بجای رفتن سر کار، برود پیاده روی.

دستی به قلم داشت و در یک کتابفروشی کار می کرد. صاحب مغازه از رفقای دوره دانشگاه بود. می توانست زنگ بزند و حقیقت را بگوید که امروز دلش خواسته زیر این آسمان آبی که از دامنه کوه ها تا نوک قله ها زیر آفتاب چهارمین روز زمستان برق می زد، قدم بزند.

کیسه زباله را برداشت، در واحد را آهسته بست و کلید را چند بار چرخاند تا قفل شود.

از خانه که بیرون آمد، با قدم های کوتاه، خودش را رساند تا مخرن بزرگ زباله سر کوچه، کیسه زباله را آرام داخل مخزن انداخت و بعد فکر کرد بهتر است خیابان اصلی را رو به بالا بگیرد و برود.گوشی اش را در آورد و شماره گرفت:

محمد جان سلام! خوبی!

مکث می کند، چهره اش از گرمای پشت خط رنگ می گیرد.

ببین من امروز سرکار نمی آیم؛ می خواهم بروم همین محل خودمان کمی قدم بزنم. دوباره مکث می کند:

نگران نباش، مشکلی پیش نمی آید.

باشد حتما، اگر کاری پیش آمد، خبرت می کنم. قربانت

گوشی را قطع می کند.

به ساعتش نگاه کرد، حدود ۹ صبح بود. یادش افتاد که همیشه از سر خیابان سوار اتوبوس می شد و تا برسد به محل کارش دست کم یکساعتی طول می کشید. در این سالها ازدحام داخل اتوبوس هرگز به او اجازه نداده بود که خیابان و مغازه ها را خوب نگاه کند. حالا فرصت داشت که قشنگ همه جزئیات محله شان را که بیش از چهل سال می شد که در آنجا زندگی می کرد، از نزدیک ببیند.

اولین چیزی که نظرش را جلب کرد،ساندویچی سر خیابان بود.یک مغازه کوچک که دو قسمت داشت، قسمت عقب که یک آشپز پیر پای فر بود و قسمت جلو که خود صاحب مغازه پشت دخل می نشست و سه تا چهار نفری هم به زحمت می توانستند، روی یک تخته باریک که افقی روی دیوار نصب شده بود،ایستاده غذا بخورند.

بر خلاف همیشه دید که جلو ساندویچی توی پیاده رو، چند میزوصندلی کوچک چیده شده است.با کنجکاوی نگاهی به داخل مغازه انداخت، صاحب مغازه و آشپز پیر سرشان به کار بود.پشت شیشه یک کاغذ بزرگ چسبانده شده بود:

مشتریان قدیمی و عزیز!

در ساندویچی میلاد، آبجوی خنک هم سرو می شود!

خشکش زد، چطور ممکن است؟ این مرد به سرش زده! حتما فروشش پایین آمده و این اعلان را برای جلب مشتری بیشتر چسبانده است. اما نمی شود که، می آیند و مغازه اش را پلمب می کنند و خودش را هم می برند.

در مغازه را باز کرد و رفت داخل؛ سلام کرد:

هم محله ای شما هستم، صادقی؛

قربان این اعلان پشت شیشه جریانش چیه؟

صاحب مغازه جواب سلامش را داد و با لبخند گفت:

هیچی آقا، بعد از این تغییرات جدید، ماهم به فکر افتادیم که رونقی به کارمان بدهیم و یواش یواش برگردیم به شغل قبلی مان !

آقای صادقی که چشمهایش از تعجب گرد شده بود و با شنیدن آخرین کلمات صاحب مغازه، نزدیک بود بیافتد،‌ بلافاصله گفت: مگر چی شده قربان؟

صاحب مغازه جواب داد: گویا شما در سفر خارجه بودید و خبر ندارید! مشروبات الکلی آزاد شده!

آقای صادقی دیگر خنده اش گرفته بود:

آقا یا دارید شوخی می کنید یا اینکه من خوابم؟

راستش را بخواهید من داستان و رمان زیاد خوانده ام، در اینجور مواقع ، قهرمان داستان از خواب بیدار می شود و متوجه می شود که این ها را خواب دیده!

صاحب مغازه بجای جواب دادن، دو تا لیوان بزرگ قدیمی آبجو خوری را از روی پیشخوان برداشت و گذاشت زیر یک بشکه مخصوص و اهرم را فشار داد و لیوان ها را پر کرد. لیوان ها با صدای گوش نوازی پرشدند و رویشان کف حسابی نشست.

بعد یک لیوان را به آقای صادقی تعارف کرد و یکی را هم خودش برداشت:

خوب ! این را می نوشیم به سلامتی خودمان، و اثبات اینکه همه اش واقعی است و خوابی در کار نیست!

دیگر جای چانه زدن نبود،آقای صادقی هنوز مستاصل به نظر می رسید ، اما چاره ای هم نداشت‌.در عین دودلی ولی با خوشحالی لیوان اش را به لیوان صاحب مغازه زد و آبجوی خنک را تا آخر نوشید.مزه و بوی آبجوی تازه در دماغش نشست و کیفور شد.نه! واقعی بود، همان طعم قدیمی آبجوی بشکه .

دست کرد در جیبش که حساب را بدهد.صاحب مغازه با خوشرویی گفت:

شما اولین مشتری سر صبح من هستید.میهمان من تا دفعه بعد که باز خدمت شما برسیم.

آقای صادقی سرش را به هوای تشکر تکان داد و از مغازه بیرون آمد.

حالش خیلی جا آمده بود.فکر کرد چه تصمیم درستی گرفته که امروز سر کار نرفته. سربالایی خیابان را بالا می رفت و به اطراف نگاه می کرد. همه چیز زیبا تر به نظر می آمد. مردها لباس مرتب تری به تن داشتند و زن ها هم با لباس های آراسته در تردد بودند. حتی گربه پیر جلوی مغازه قهوه فروشی هم جوانتر شده بود و به جای لمیدن تنبلانه دم در، داشت ادا در می آورد و جست و خیز می کرد.

به عادت همیشگی مقابل دکه روزنامه فروشی که رسید، ایستاد و تیتر روزنامه ها را زیر لبی مرور کرد:

گردهمایی بزرگ نویسندگان، شاعران و هنرمندان ایران

در میدان آزادی

شنبه ۴ دی از ساعت ۳ تا ۵

بازگشت اهل قلم به ایران

رمان " روزهای نو" با تیراژ ده هزار نسخه منتشر شد.

باورش شد که اتفاقاتی افتاده، اما او خبردار نشده است. به خودش گفت: نباید زیاد سخت بگیرم، اگر اتفاقات بدی بودند، حتما پیگیری می کردم. لااقل بر می گشتم خانه پیش زنم و ماجرا را می گفتم.

.زنم در این موارد از من خیلی جدی تر است و زود ته و توی همه چیز را در می آورد.

تا انتهای خیابان به قدم زدن ادامه داد، هیچ چیز غیر عادی ندید.مردم دنبال کار و زندگی شان بودند.

با همین افکار مشغول بود که تصمیم گرفت به پارک محل شان برود .هم مختصری استراحت می کند و هم شاید آشنایی را دید و توانست اطلاعات تازه تری به دست بیاورد.

به پارک که رسید، از شلوغی جمعیت آن هم صبح ، متعجب شد.مردی میانسال، با قدی متوسط و عینکی بر چشم داشت در باره رابطه هنر و انسان معاصر سخنرانی می کرد.

گوشه ای ایستاد و جمعیت را برانداز کرد.همه جور آدمی بودند، زنان خانه دار، جوان ها ، حتی بچه ها هم که معمولا این ساعت با قشقرق فوتبال بازی می کردند، بازی را متوقف کرده بودند و به سخنرانی گوش می دادند.

بیشتر جمعیت را اما بازنشسته ها تشکیل می دادند، قیافه های شان آشنا بود، همان ها که بیشتر اوقات در همین پارک راجع به افزایش حقوق ها ، بیمه تکمیلی و دیگر مسائل صنفی شان ، با هم بحث و مشورت می کردند.آقای صادقی جوریکه کسی نشنود گفت:

معلوم است که دغدغه های صنفی شان فروکش کرده است وگرنه قبلا کسی برای شنیدن این حرف ها اشتیاق نشان نمی داد.

به نظرش آمد که اوضاع خیلی بهتر شده است،ولی هنوز زمان و چگونگی اش را نمی دانست و این اذیتش می کرد.

دوباره به ساعتش نگاه کرد.نزدیک ظهر شده بود: بهتر است بروم خانه دیگر! ناگهان یادش آمد که امروز شنبه است! چه عالی !

توی روزنامه نوشته بود ،

گرد همایی بزرگ نویسندگان از ساعت ۳ شروع می شود، تا برسم به خانه و ناهاری بخورم، فرصت دارم به موقع به میدان آزادی برسم.

---------------------

آقای صادقی!

به طرف صدا برگشت، دو مرد جوان تنومند بودند. یکی شان که قد بلندتری داشت و ریش کم پشت، عقب تر ایستاده بود و دومی که لاغر اندام بود با

صورتی اصلاح کرده، جلوتر آمده بود:

باید با ما بیایید! چند تا سوال از شما داریم.در باره کتاب جدیدتان.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید