عصرِ جمعه در تنم
پاییز است
سایه ام مانده در صبح
در آفتابِ نیمه جانِ خاکستری
شمایل آن درخت تناور
سرپناهِ رانده های شبانه
خسته وُ گُرسنه
درمانده
هیچ از یادم نمی رود
با خودم تنها هستم
بی هوا خمیازه می کشم
دهانم خشکیده
چای،
ته مانده خستگی را
از جانم می روبد
هنوز نیمه جانی تا غروب مانده
انفجار بُمبهای فسفری
زورستانیِ سرزمینی،
رهایم نمی کند
ورق پاره هایِ تلمود
و نسخهِ خونینِ هِرتسل
کودکان غزه را
گورهای دسته جمعی می بلعد.
پرتوِ باریکی کنارِ پرده لاژوردی
بر بالشم نشسته
و من در رویای رفتن،
به بیابانی دارم
عطرِ گلِ سرخ بر جانم نشسته
رحمان- ا ۲۶ / ۸ / ۱۴۰۲
افزودن دیدگاه جدید