صبح بر بامِ شهر
چترش را می گشاید
نرمه باد بهار از پنجره نیمه باز
راه می کشد،
می گذرد از من وُ تختی که بیدار است
هوایِ خواب آلود خانه را می روبد
پلکهای خسته نیمه باز می مانند
بارانِ نیمه شب
حالا دیگر پایانی ندارد،
شهرِ خیس، منتظر مسافری
مردی خسته از شب گذشته
خمیازه می کشد
خیابان ایمان آورده در چشمانِ بیدار
ترنم صداها فراموش نمی شود
رویای فراموشی روزها
بیدار می شوند
و من سکوتی محاط در یقین خویش
سایه ها را رج میزنم
شهامت آن زن پشتِ میله ها
درونم را می کاود
و گاه و بی گاه
صدای پرنده همیشگی
آغاز صبح را در من می خواند
رحمان-ا
افزودن دیدگاه جدید