رفتن به محتوای اصلی
شنبه ۲۰ دسامبر ۲۰۲۵
شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴

برگ دوم از داستان پنجره

برگ دوم از داستان پنجره

پنجره

برگ دوم

شب بی پایان 

درب اتاق باز می شود و پرستار جوان اینبار بدون اینکه درب اتاق را بزند با سینی چای وارد می شود و آن را بر روی میز می گذارد و صندلی دیگری را برای خود در کنار میز قرار می دهد. او نیز به سمت میز می آید و در جای همیشگی خود می نشیند . بوی عطر چای را با نفس عمیقی به درون ریه های خود فرو می برد و با لبخندی از رضایت از پرستار جوان تشکر می کند. 

پرستار جوان لبخندی می زند و می گوید: برای شیرین کردن چای، هم عسل هست و هم قند... متاسفانه خرما تمام شده است و اطلاع نداشتم... به همین خاطر، هم قند و هم عسل را آوردم که هر کدام را که می خواهید انتخاب کنید تا اینکه فردا بتوانم برایتان خرما تهیه کنم. 

مهم نیست... عطر چای، تلخی آن را از بین خواهد برد ولی با این وجود ترجیح می دهم که چای را با شیرینی عسل بنوشم. خودت چه دوست داری... قند یا عسل. 

من تلخی چای را بیشتر دوست دارم... تلخی چای تنها طعمی ست که نشاط آور است و حاضر نیستم که عسل را به جای آن بنشانم.

نگاهی تحسین آمیزی به پرستار جوان می اندازد و می گوید: با تو موافقم... من هم امروز چای را بدون عسل می نوشم و با تو همراه می شوم تا نشاط آوری چای را به گونه تو تجربه کنم.

هر دو لبخند بر لب می آورند و مشغول نوشیدن چای می شوند. در سکوت چای خود را می نوشند و گاهی نیز چشم در چشم هم می اندازند و نشان می دهند که از هم نشینی یکدیگر لذت می برند. بیشتر پرستار جوان است که با خود می اندیشد که چگونه توانسته است او را به حرف زدن بیندازد... چه چیزی موجب شده است که او سکوت خود را بشکند... رفتار و متانت ش بوده یا اینکه او از سکوت خود خسته شده است و دیگر حاضر نیست روزها، ماه ها یا سال های پایانی زندگیش را به سکوت بگذراند... او چه چیزی را می جُوید...

پرستار جوان رو به او می اندازد و بی مقدمه می گوید: چند روزی به من فرصت می دهید تا اسم مناسبی را برای خطاب کردن شما انتخاب کنم.

آه... کاملا از ذهنم بیرون رفته بود که چه درخواستی از تو کرده بودم... جرعه ای از چای خود را می نوشد و با صدایی آرام به پرستار جوان می گوید: فرصت بسیاری برای تو وجود دارد ولی این را هم بدان که فرصت برای من کوتاه است و بسیار دوست دارم نامی را که برای من انتخاب می کنی قبل از اینکه از تو دور شوم، بشنوم.

پرستار جوان با شنیدن آخرین جمله او چهره اش در هم می شکند و به ناگهان قطرات اشک از چشمانش بر گونه هایش  فرو می ریزند و با چشمانی اشک آلود به او می نگرد و با صدای شکسته از او می خواهد که او را شکنجه ندهد و بگذارد از بودن در کنار هم آرامش داشته باشند و لذت ببرند... روزهای پایانی برای همه یکسان است بی آنکه انتخابی برای کسی باشد... من امروز با شما آشنا شده ام، اگر چه ماه ها پرستاری شما را عهده دار بوده ام اما امروز آغاز آشنایی من با شماست و هیچ مایل نیستم که این آشنایی زود به پایان برسد... پس خواهش می کنم اجازه بدهید هر روزی را که در کنار هم هستیم جشن بگیریم و آن را پاس بداریم... 

او به چشمان اشک آلود دختر چشم می دوزد و دست او را در دست خود می گیرد و با صدایی که از خستگی سالهای سپری شده خبر می دهد، از او می خواهد که او را بخاطر آنچه که گفته است ببخشد... همیشه آموختم که واقعیت ها را باید بدون لکنت زبان به زبان آورد ولی هیچگاه فرا نگرفتم که واقعیت ها را نیز میتوان با احساس درهم آمیخت...آخرین بازمانده از قومی هستم که شناخت چندانی از آن ندارم... قومی بود در پهنای این سرزمین و جایی که امروز در حال گذران روزهای پایانی زندگی خود هستم، آخرین بارگاهی بود برای پایان بخشیدن به آخرین هوس های شان... آخرین بارگاهی بود برای قربانی کردن این قوم... من بازمانده ای هستم از قومی که دیگر وجود خارجی ندارد... قومی که با رفتن من تاریخ خود را در غرقاب مرگ برای همیشه دفن خواهد کرد. دیگر کسی نخواهد بود که از آن سخنی به زبان آوَرَد... یهودانی بودیم برای قوم خود...

پرستار جوان کمی آرام می گیرد و با لحنی گرم از او می خواهد که دیگر از رفتن و مرگ سخنی به زبان نیاورد و اجازه دهد که لحظات زندگی را با بودن جشن بگیریم و رفتن را بگذاریم به دست زمان...

دست او را رها می کند و قول می دهد که این آخرین بار خواهد بود.

 عالی شد... حالا باید بروم تا شام شب شما را آماده کنم...

چه خوب... پس می توانیم شام را نیز با هم صرف کنیم... بعد از این دیگر نمی خواهم به تنهایی نه چای بنوشم و نه غذای خود را به تنهای بخورم... بعد از این تا وقتی که پرستاری من را به عهده داری، چای و غذا را با همدیگر صرف خواهیم کرد... دیگر نمی خواهم تنها باشم... به چشم های پرستار جوان نگاه می کند و منتظر است تا ببیند که او چه جوابی می دهد.

فکر نمی کنید که من آرامش شما را بر هم بزنم و موجب... 

حرف او را سریع قطع می کند و می گوید: اصلا چنین چیزی نیست... آرامش من از امروز شروع شده است و مایل نیستم بهیچوجه آن را از دست بدهم... تو به من آرامش می دهی و من آن را امروز با تمام وجودم احساس کردم... صدای تو و بودنت به مانند دوستان نغمه خوان این باغ است که روزهای من را سرشار از آرامش می کنند و گفتگو   با تو، احساس زنده بودن را.

لبخند، چهره پرستار جوان را در خود می پوشاند و از اتاق بیرون می رود. 

****

پنجره اتاق را باز می کند تا از هوای بهاری نفس تازه کند. نسیم بهاری از میان درختان تازه شکوفه کرده بوی عطرآمیز شکوفه های درختان را همراه با خود و آخرین نغمه های آشنا از دوستان روزهای روشنائی اش را قبل از اینکه به خواب شبانه بروند به درون اتاق می آورد تا او را برای یک شب دیگر همراهی کند. به صدای پرندگان گوش می دهد، پرندگان، خنیاگرانی هستند که او را با خود به دنیای خودشان می برند، به جهانی سحرآمیزتر از جهان آدمیان. مسحور نغمه های آنان است و با آنان به زمزمه می نشیند. او با چشمان تازه ای به زندگی می نگرد. با خود می گوید که هنوز هم دیر نشده است، فرصت کمی باقی ست برای به دست آوردن آنچه را که از دست داده ام، باید شتاب کرد و وقت را نباید از دست داد. او می تواند من را برای بدست آوردن آن چیزهایی که از دست داده ام کمک کند. او تنها کسی ست که قادر به انجام این کار می باشد. به تنهایی از عهده آن برنخواهم آمد. او تنها امید من در این راه هست. لحظاتی در فکر فرو می رود و با خود می گوید: اما از کجا باید شروع کرد؟ مدت بسیاری است که از زندگی دور بوده ام و حال که دوباره می خواهم به آن برگردم، نمی دانم که چگونه می شود آن را باز یافت و یا چگونه باید شروع کرد... اما او چگونه می تواند به من کمک کند تا دوباره طعم زندگی را بچِشَم. آیا او می تواند راه دست یافتن به آن را در این روزها و ماه های پایانی زندگیم، به من نشان دهد؟

با افکار خود در کلنجار بود و چشم از باغ بر نمی داشت، نغمه پرندگان دیگر به گوش نمی رسید، آنان به خواب رفته بودند یا فقط سکوت اختیار کرده بودند. به تاریکی که درختان باغ را در خود گرفته بود چشم می دوزد اما جز تاریکی و سیاهی چیزی از نمای باغ دیگر دیده نمی شد. خیره به باغ بود که جغد شب بر لب پنجره در مقابل او می نشیند و به او زل می زند، به او خیره شده است و او را نظاره می کند. 

لحظه ای به خود می آید و به جغدی که به ناگهان در مقابل او بر لب پنجره نشسته است می گوید : خدای من... تو دیگر کی هستی و این وقت شب اینجا چکار می کنی؟ از من چه می خواهی؟

جغد همچنان که به او خیره شده است می گوید: ظاهرا من را فراموش کرده ای و دیگر به یاد نمی آوری و یا اینکه مایل نیستی که من را بیاد بیاوری... آیا اینطور نیست که می گویم... خودت را به فراموشی زده ای یا اینکه دچار بیماری فراموشی شده ای... شبهایی که همراه با من نغمه های شبانگاهی را زمزمه می کردی به یاد نمی آوری... از ملال آور بودن روزهایت مدام شکایت داشتی... می دانم که سالهای زیادی از عمرت گذشته و چیز زیادی از آن باقی نمانده اما من به عمر کم یا زیاد آدم ها بها نمی دهم... برای من طول عمر آدم ها مهم نیست... من فقط به وظیفه خود عمل می کنم که به عهده من گذارده شده است. 

وحشت تمام وجود او را در خود گرفته بود و نمی دانست باید چه واکنشی از خود نشان دهد. کاملا گیج و شوکه شده بود. انتظار نداشت که بخواهد با جغد روبرو شود... نمی دانست که چه بگوید. در آخر به زبان می آید و می گوید: نمی دانم که تو کی هستی و راجع به چه چیزی حرف می زنی. درضمن اگر انتظار داری که تو را به خاطر بیاورم باید به گذشته برگردم و جستجو کنم تا ببینم که تو را در گذشته خود می توانم بیابم یا نه. اما باید بگویم که الان در شرایطی هستم که بهیچوجه فرصت برگشتن به گذشته را ندارم... آن هم برای چیزهایی پیش پا افتاده... اصلا چه لزومی دارد که بخواهم تو را بیاد بیاورم.

جغد کمی جلوتر می آید و به چشمان او زُل میزند و می گوید: به نفعت است که مرا به یاد بیاوری... بیش از این چیز دیگری نمی توانم به تو بگویم.

از لحن و قاطعیت صدای جغد بیشتر وحشت می کند و با لرزشی در صدای خود می گوید: حالا که تا این اندازه اصرار می ورزی سری به گذشته می زنم که ببینم آیا می توانم تو را در جایی از گذشته خود بیابم و اینکه تو در گذشته من چه نقشی بازی می کردی.   

پس عجله کن، وقت زیادی ندارم. باید به کسان دیگری هم سر بزنم که منتظر من هستند که باید به دیدارشان بروم.

با عصبانیت به او می گوید: من که از تو دعوت نکرده بودم که بیایی... تحمل داشته باش تا بتوانم تو را به یاد بیاورم، در آن صورت است که می توانم پذیرای تو باشم. 

جغد نگاهی به او انداخت و گفت: می فهمم... فراموشی هم یکی از نشانه های پیری ست. نگران نباش... امشب اولین ملاقات ما بعد از سالها ست و به اندازه کافی وقت در اختیارت می گذارم تا به گذشته برگردی و من را در آن بیابی.

دست هایش را روی پیشانی خود می گذارد و با صدایی که به سختی به گوش می رسد می گوید: ممنونم، ولی هرچه فکر می کنم نمی توانم تو را به یاد بیاورم... می شود به پرسم که تو در گذشته من چه نقشی بازی می کردی که دوباره باز گشته ای تا تو را دوباره به یاد بیاورم... به هرحال هر چه فکر می کنم تو را در گذشته خود نمی یابم... به من بگو که تو کی هستی؟ اصلا چرا باید تو را به یاد بیاورم؟

جغد می گوید: از وقتی که کودک بودی از من خواسته شده بود تا وقتی که زنده هستی از تو مراقبت کنم و برای اینکه شناخته نشوم و تو به وجود من پی نبری، همیشه در شمایل جغد ظاهر می شدم و از دور مراقب بودم که کسی به تو صدمه نزند. حالا خبردار شده ام که به دنبال چیزی هستی که در گذشته از دست داده ای... به همین خاطر فکر کردم که شاید کمکی از دست من برآید. البته می دانم که بیشتر تکیه به پرستار جوان داری و تصور می کنی که او می تواند یا شاید بتواند تو را در این راه یاری دهد. اما این را هم بدان که هیچکس بهتر از من از گذشته تو باخبر نیست. آیا غیر از این است که می گویم.

با حیرت و وحشتی که در چشمانش موج می زند به جغد که بر لب پنجره نشسته است خیره می شود و از او می پرسد: از کجا فهمیده ای که من چه می خواهم و به دنبال چه هستم... من حتی راجع به تمنیات خود با کسی حرفی نگفته ام... سالهاست که سکوت کرده ام و کلامی از دهانم بیرون نیامده است... تو مرا به وحشت می اندازی... چه کسی از تو خواسته بود که از من مراقبت کنی... آیا پدرم از تو درخواست کرده بود یا مادرم... کدامشان چنین ماموریتی به تو داده اند... یک کودک نیاز به مراقبت دارد اما نه یک آدم بزرگ سال. 

 نگران نباش، قصد نگران کردن تو را ندارم... من وظیفه دارم که مراقب تو باشم و از تو در مقابل تاریکی حفاظت کنم... باید خوب بدانی که ما جغدها شناخت خوبی از تاریکی داریم و خوب می دانیم که چگونه می توان در مقابل تاریکی ایستاد و نگذاشت که تاریکی بر کسی چیره شود... هر یک از ما وظیفه داریم تا به کسانی مثل تو که می خواهند به گذشته خود برگردند کمک کنیم که فرصتی به دست بیاورند و آنچه را که از دست داده اند دوباره باز یابند... البته اجباری در این کار نیست... همه چی به میل تو بر می گردد و اختیاری ست. اما این را هم بدان، آنچه که از دست من بر می آید، از آن پرستار جوان نمی توان انتظار داشت... کاری از دست او برنخواهد آمد... شاید مرهمی باشد بر زخم کهنه تو اما زخم تو نیاز به کمک بیشتر ی دارد  که تنها از عهده من بر می آید... جغد سخنش را کوتاه می کند و می گوید: من دیگه باید بروم و به کسان دیگری که منتظر هستند سر بزنم... فردا شب دوباره برمی گردم و تا آن موقع فرصت کافی داری که خوب به آنچه که گفتم فکر کنی و تصمیم خودت را بگیری. بین من و پرستار جوان تنها یکی را می توانی انتخاب کنی. این را هم بگویم که تو من را قبلا دیده ای.

جغد با گفتن آخرین جمله خود از لب پنجره بال می گشاید و در تاریکی باغ محو می گردد.

مدتی در کنار پنجره باقی می ماند و به آنچه که روی داده است به فکر فرو می رود تا دلیل آمدن جغد را بفهمد. اما به نتیجه ای که می خواهد نمی رسد. آخرین گفته او را در ذهن خود مرور می کند و از خود می پرسد که چگونه و کجا او را دیده ام. هیچ چیز به یاد نمی آورد. وحشت او را در خود گرفته است. از جای خود بلند می شود و پنجره را می بندد. دیگر نه صدایی به گوش می رسد و نه نسیمی به درون اتاق می آید. سکوت، حاکم بر فضای اتاق می شود و تنها صدای نفس کشیدن خود را می شنود. به خود می گوید آیا واقعاً لازم بود که لب به سخن بگشایم تا دوباره خود را دچار تشویش و اوهام کنم. سالها بود که از آن پرهیز کرده بودم. حاصل این بازگشت چه خواهد بود. او از من می خواهد که بین او و پرستار جوان یکی را انتخاب کنم. نمی توانم چنین منطقی را دریابم. چه فرقی بین او و پرستار جوان هست. او چه  کمکی می تواند به من بکند که از دست پرستار جوان بر نخواهد آمد.  

ضربه ای به درب اتاق می خورد و او را از جدال با افکار خود باز می دارد. با باز شدن درب و با دیدن پرستار جوان در خود احساس آرامش می کند و بی اختیار به سمت پرستار جوان می رود و با گرفتن بازوهای او با دو دستان خود و لبخندی که بر چهره دارد، آمدن او را خوشامد می گوید.

پرستار جوان از حرکت او دچار تعجب می شود ولی چندان به روی خود نمی آورد و آن را به حساب تغییری می گذارد که در او رخ داده است و از آن استقبال می کند و می گوید: غذا آماده است و اگر گرسنه هستید می توانم آن را بیاورم.

با خوشحالی کودکانه پاسخ می دهد: البته که می توانیم غذا را صرف کنیم...

پس تا چند دقیقه دیگر با غذا برمی گردم.

شور و شعفی وصف ناپذیر در خود احساس می کند و بی صبرانه منتظر پرستار جوان می ماند. بودن پرستار جوان در کنارش همانند سپری می ماند که او را در مقابل اوهام و تشویشی که از آمدن جغد به او دست داده است، محافظت می کند. پرستار جوان بی آنکه خود بداند نقش فرشته ای را برای او به عهده گرفته که وظیفه اش دور نگاه داشتن وی از تنهایی روزهای پایانی زندگیش است. او بهتر از هر کس دیگری می تواند روح او را تسلا بخشد. 

پرستار جوان با سینی غذا وارد می شود و آن را روی میز می گذارد و با نگاه به او اشاره می کند که غذا آماده صرف شدن است. به سمت میز می رود و در جای خود می نشیند و نیز به پرستار جوان می فهماند که در انتظار نشستن او می باشد. پرستار جوان در مقابل او می نشیند و لحظه ای به هم چشم می اندازند و بعد نگاهشان را از یکدیگر بر می دارند.

دست در جیب خود می کند و کلیدی را بیرون می آورد و آن را در مشت خود می گیرد و به پرستار جوان می گوید: امروز می خواهم راز دیگری را برای تو فاش کنم... خب آماده هستی.

پرستار جوان از اینکه توانسته اعتماد او را به خود جلب کند بسیار خوشحال است ولی هنوز نتوانسته تغییر یکباره ای که در او صورت گرفته است را برای خود توجیح کند. با این وجود تلاش می کند که خود را طبیعی نشان دهد و با واکنشی نادرست موجب نگرانی خاطر او نشود.

میدانی چه چیزی در مشت دارم.

امیدوار بودم که می دانستم ولی باید بگویم خیر... منتظر هستم تا خود شما این راز نهان را برایم فاش کنید.

مشت خود را باز می کند و کلیدی را که در کف دست خود دارد به او نشان می دهد و می گوید: از تو اجازه می خواهم که شام امشب را به یک جشن تبدیل کنیم و برای آنجام آن نیاز به بهترین شراب کهنه ای است که سال هاست انتظار چنین لحظه ای را می کِشد. با این کلید به زیرزمین برو و بطری شراب را که انتظار می کشد را با خود بالا بیاور تا جشن خود را تکمیل کنیم.

اما من نمی دانم شرابی که شما از آن حرف می زنید در کجای زیرزمین هست... من تاکنون پای خود را به آنجا نگذاشته ام...

نگران نباش... زیرزمین چندان بزرگ نیست و مطمئن هستم که مشکلی پیش نخواهد آمد... وقتی درب زیرزمین را باز کردی، قبل از اینکه وارد زیرزمین شوی، کلید برق در سمت راست و هم ردیف دستگیره درب زیرزمین قرار دارد... زیرزمین چهار پله پائین تر از سطح راهرو قرار گرفته و باید مواظب باشی که چراغ زیرزمین روشن باشد که بتوانی پله های زیرزمین را ببینی که در پائین رفتن از پله ها حادثه ای رخ ندهد...  شیشه های شراب دقیقا در سمت راست قرار دارند و آنها را خواهی دید... کافی ست تا یکی از آن شیشه های شراب را برداری و با خود بالا بیاوری... فراموش نکن که درب زیرزمین را دوباره قفل کنی.

پرستار جوان کلید را از کف دست او بر می دارد و به سمت زیرزمین از پله ها پائین می رود و دیری نمی گذرد که با یک شیشه شراب به اتاق باز می گردد و کلید را دوباره در دست او می گذارد و می پرسد: آیا برای نوشیدن شراب از همین لیوان ها استفاده کنیم یا اینکه گیلاس های مخصوص در نظر دارید.

به قفسه ای که در گوشه دیگر اتاق قرار دارد اشاره می کند و می گوید: درب قفسه را که باز کنی  لیوان های مخصوص شراب را خواهی دید... آن دو گیلاس شراب را که پایه هایی به رنگ سبز دارند را بیاور... برای حس کردن طعم واقعی شراب، باید آن را در گیلاس های مخصوص که برای شراب در نظر گرفته شده است، نوشید.  

هر دو در کنار میز قرار می گیرند و برای اولین بار گیلاس های شراب خود را برای آشنایی تازه اشان که از امروز آغاز شده است سر می کِشند. سکوت دلنشینی بر فضای اتاق حاکم است و نیازی برای شکستن آن در خود نمی بینند.

پرستار جوان، گیلاس شراب خود را دوباره بالا می برد و با  رضایتی خاص می گوید: احساس ویژه ای در خود حس می کنم، شرابی می نوشم که تاکنون در هیچ میخانه ای پیدا نکرده ام.

نیم قرن از عمر این شراب می گذرد... شراب محصول تاکستانی است که متعلق به خانواده بود و پدرم همراه با برادران خود در انداختن شراب بسیار تبحر داشتند و در سراسر منطقه و کشور زبانزد بودند. بسیاری از نقاط دور دست کشور به اینجا می آمدند تا از پدرم شراب بخرند. حتی میخانه ها نیز از یک سال قبل، مصرف مورد نیاز خود را پیش خرید می کردند که میخانه بدون شراب نماند. با تبسمی بر لب ادامه می دهد: اما این را هم بدان که بعد از این دیگر هیچوقت غذای خود را بدون شراب نخواهیم خورد... یادت باشد که باید همیشه یک شیشه شراب بر روی میز قرار گرفته باشد... به همین خاطر کلید زیرزمین را همین جا روی میز می گذارم که نیازی به من نباشد تا آن را هر بار بخواهم از جیب در بیاورم و آن را به تو بدهم.

ممنونم که تا این اندازه به من اعتماد دارید و...

حرف او را با مهربانی قطع می کند و با صدایی آرام می گوید: تو می توانی هم دختر من باشی و هم فرشته ای زمینی برای من... اما این را هم خوب بدان در سنی که هستم و با تجارب اندوخته شده در زندگی ام، من را در شناخت آدم ها بسیار پخته کرده است و می دانم که به چه کسی می توان اعتماد کرد و به چه کسی نمی توان.... ولی این را هم خوب می دانم که من علم غیب ندارم که همیشه درست قضاوت کرده باشم اما در مورد تو صد درصد مطمئن هستم که اشتباه نکرده ام و خوشحالم که تو پرستاری از من را تقبل کرده ای... و در آخر بگویم که دیگر هیچ مایل نیستم که به چنین موضوعی برگردی...

قول می دهم... من هم خوشحالم که پرستاری از شما را به من واگذار کردند.

بسیار خوب... پس بهتر است که دیگر تعارفات را کنار بگذاریم... از تو خواهش می کنم که بروی پائین و  یک شیشه شراب دیگر بیاوری... من امروز دوباره به دنیا آمده ام و تو فرشته ای هستی که در سر راه من قرار گرفته ای و برای اینکه این روز و این شب هرگز فراموش نشود باید جشن گرفت و آن را در تاریخ زندگی خودم ثبت کنم... ثبت آن هم تنها از عهده این شراب های کهنه و البته در مصاحبت و همنشین بودن با تو به تحقق در می آید و نه از چیز دیگری... با صدای بلند می خندد و آخرین جرعه شراب باقی مانده در گیلاس را سر می کشد.

پرستار جوان با شعف بسیار کلید را از روی میز بر می دارد و به تندی از اتاق خارج می شود و دقایقی بعد با دو شیشه شراب در دستانش وارد اتاق می شود و آنها را روی میز قرار می دهد...

ـ چه کار خوبی کردی که دو بطری شراب آوردی... خوب حدس زدی که شبی دراز و طولانی خواهیم داشت... شبی که تصور نمی رود زود پایان پذیرد.

پرستار جوان با لبخندی شیطنت آمیز و برقی که در چشمانش بر اثر شرابی که نوشیده است به بیرون می زند، پاسخ می دهد: به درستی حدس زدید... من هم هیچ خیال ندارم که امشب زود به خواب بروم... همیشه وقت برای خوابیدن است و چنین شب هایی هیچگاه آمدن خود را از قبل اعلام نمی کنند، بنابراین باید فرصت را غنیمت دانست و نگذاشت تا چنین شب هایی زود به پایان برسند.

با تبسمی بر لب به پرستار جوان می گوید: پس منتظر چه هستی... گیلاس های شراب خالی هستند... در انتظارند تا پر شوند... 

پرستار جوان چوب پنبه را از گلوی شیشه شراب بیرون می کشد و گیلاس هایشان را از شرابی که به رنگ خون می ماند پر می کند و هر دو با تبسمی که بر لب هایشان نقش بسته است گیلاس های خود را به هم می زنند، صدایی آرام بسان صدای ناقوس کلیسا فضای اتاق را در خود می پوشاند و آن دو گیلاس های خود را به دهان نزدیک می کنند تا شراب سرخ را به درون رگهای خود روان سازند... با هر جرعه ای از شراب سرخ که گلوی خود را می شویند، انگار که زمان از حرکت باز می ایستد تا شب را هرچه بیشتر طولانی تر سازد...

محمود میرمالک ثانی

ادامه دارد...

 

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید