رفتن به محتوای اصلی
دوشنبه ۲۹ دسامبر ۲۰۲۵
دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴

برگ ششم از داستان پنجره

برگ ششم از داستان پنجره

پنجره
برگ ششم
صندوق

می بخشید... با تلفن صحبت می کردم... معمولا هر شب به مادرم تلفن می کنم و او را از حال خودم با خبر می سازم... اما امشب پاک فراموش کرده بودم که به او زنگ بزنم که مادرم خودش تماس گرفته بود و فکر کرده بود که اتفاقی افتاده که من نتوانسته بودم به او زنگ بزنم... خودتون خوب می دانی، وقتی سر آدم زیادی گرم می شود، چیزهای دیگر خیلی راحت فراموش می شوند.

خنده ای بر لبان میزبان می نشیند و با سر حرف او را تصدیق می کند.

پرستار جوان دوباره با نگرانی از او می پرسد: آیا مطمئن هستید که حالتان خوب است... می خواهید کمی عسل با آب برایتان بیاورم... شاید قند خونتون افت کرده باشد... به هر حال ضرری ندارد... میروم تا برایتان بیاورم . مطمئن هستم که کمک می کند تا حالتان بهتر بشود. قبل از اینکه میزبان دهان باز کند به سرعت از اتاق بیرون می رود و زمانی نمی گذرد که با عسل و یک لیوان آب گرم برمی گردد و آن را روی میز در جلوی او قرار میدهد... یک قاشق عسل را در لیوان آب گرم حل می کند و از او می خواهد که آن را سر بکشد... 

لیوان را از دست پرستار می گیرد و آن را تا به آخر سر می کشد و بعد به پرستار می گوید: اجازه نخواهم داد که این عرق کردن، امشب ما را خراب کند.

اما اگر مایل باشید می توانیم ادامه امشب را برای فردا شب بگذاریم و شما هم بتوانید بخوابید و با لبخندی ملایم ادامه می دهد... و فردا با انرژی بیشتری به شب زنده داری خودمان ادامه دهیم... نظرتان چیه؟

من که گفته بودم، امشب آخرین شب من هست و بهیچوجه خیال ندارم که آن را از دست بدهم...

پرستار جوان با لبخندی که هنوز بر لب دارد می گوید: می دانم که دارید سر به سر من می گذارید ولی من از کوره در نخواهم رفت... ولی به هرحال این تصمیم شماست و من هم  تابع شما هستم. 

پس معطل چه هستی... گیلاس های شراب مدت هاست که خالی هستند... آنها را پُر کن!

کلید صندوق را روی میز می گذارد و نگاهی به پرستار جوان می اندازد. پرستار جوان متوجه کلید می شود و با نگاهی پرسش گرانه به او نگاه می کند. میزبان متوجه نگاه پرسش گرانه او میشود و لبخندی بر لب می آورد و می گوید: میدانم که به چه فکر می کنی... میخواهی بدانی که این کلید دوم مربوط به چه قفلی ست و چه چیزی را قرار است باز کند.... برایت خواهم گفت... همه چی را برایت خواهم گفت... من کس دیگری را به جز تو ندارم تا از رازهایم برای او بگویم... از تو می خواهم که محرم و امانت دار رازهایم باشی و آن را برای کسی بازگو نکنی... آنها را پیش خودت محفوظ بدار... این قول را به من بده که درخواستم را از یاد نبری و تا هنگامی که زنده هستی آن را برای خودت نگهداری...

 گرمای سوزانی پرستار جوان را از سر تا نوک پایش در خود می گیرد و احساس می کند که دارد از درون می سوزد، باورش نمی شود از آنچه که می شنود. شنیدن حرف های او برایش غیر قابل باورست که او تا چنین حد به وی اعتماد دارد که می خواهد او را محرم رازهای خود بداند... به خود می گوید: شاید فقط به این خاطرست که کس دیگری نیست که بخواهد او را مخاطب قرار دهد و از رازهایش برای او بگوید و از من به او نزدیکتر باشد. ظاهرا من تنها کسی هستم که می توانم او را تا پایان روزهای زندگیش همراهی کنم و در کنارش باشم. چگونه می توانم به او قول بدهم که از راز او برای کسی پرده بر نمیدارم... به نظر می رسد که درخواست او غیر قابل انجام است، اما چکار می توانم بکنم جز اینکه به او قول بدهم که به خواستش گردن می نهم و تا زنده هستم رازش را با کسی در میان نخواهم گذاشت.

پرستار جوان دست او را در دستان خود می گیرد و به چشمان او خیره می شود و با چشمان اشک آلود خود به او می گوید: برایم غیر قابل تصور می باشد که شما تا این حد به من اعتماد کرده اید و می خواهید که محرم رازهای شما باشم، خوب می دانید درخواستی که شما از من دارید، خواست کمی نیست و من را در موقعیتی قرار می دهید که بسیار سخت است، اما چه پاسخی می توانم به شما بدهم جز اینکه خواست شما را قبول کنم و قول بدهم که آن را پاس بدارم و تا  زنده هستم به آن وفادار باشم.

باور می کنم آنچه را که می گویی، میدانم و احساس عمیق دارم که از درون قلبت بیرون می آید و قصد نداری که فقط می خواهی من را در پایان روزهای زندگیم خشنود کنی... پس می توانم روی تو حساب باز کنم و از ناگفته های خود برایت بگویم. دست پرستار جوان را با گرمی می بوسد و آن را به گونه ی خود می چسباند و دیگر نمی تواند مانع قطرات اشک هایش شود که بر دست پرستار جوان می ریزد. در این لحظه آنها همانند دو دلداده ای می شوند که عهد می بندند تا پایان مرگ در کنار هم باشند و فقط مرگ آنها را از هم جدا سازد. آنچنان می نماید از عشقی که در روح آنها حلول پیدا کرده و آنها را چنان در هم تنیده که دیگر هیچ چیز نمی تواند آنها را از یکدیگر جدا سازد. او عشق را در روح خود و پرستار جوان می بیند و می گوید که عشق چقدر زیباست که می تواند هر گاه که لازم باشد خود را به شکل دیگری درآورد. من امروز عشق واقعی را با چشمانم و قلبم احساس کردم... عشقی را که سالها در انتظارش بودم، امروز به دست آوردم. تو فرشته عشق هستی که نجات بخش روزهای ملات‌ آور پایانی زندگی ام شده ای. دست پرستار جوان را به آرامی به روی میز می گذارد و کلید صندوق را به او می دهد و از او می خواهد که صندوق را باز کند...

پرستار جوان بهت زده به او نگاه می کند و می پرسد: کدام صندوق؟

صندوقی که در گوشه اتاق در کنار تخت قرار دارد.

در صندوق چه چیزی هست؟ 

نمی دانم. صندوق متعلق به من نیست و به همین خاطر نمی دانم که چه چیزی در آن پنهان است... از پدرم به جا مانده است، از من خواسته بود که بعد از مرگش آن را باز کنم، اما من تاکنون جرات این کار را به خود نداده ام که آن را باز کنم...

منظورتان این است که طی تمام این سالها درب این صندوق همیشه بسته بوده و هیچگاه آن را باز نکرده اید تا بدانید که چه چیزی در آن هست؟

همانطور که گفتم هیچوقت جرات این کار را به دست نیاوردم، می ترسیدم با چیزی مواجه شوم که انتظارش را نمی توانستم داشته باشم. این شجاعت را در خود نمی دیدم... این را به من حق بده که نمی خواستم تصویر دیگری از پدرم برایم شکل گیرد و تمام باورهایم به او به نابودی کشانده شود، من پدرم را همانگونه می خواستم که دیده بودم و برای خود ساخته بودم و تصمیم نداشتم با باز کردن این صندوق تغییری در آن به وجود بیاید و این تنها دلیلی بود که من را از باز کردن صندوق برحذر می داشت. شاید هر آنچه را که می  اندیشیدم و هنوز هم در مخیله خود دارم تنها وحشت از مواجه شدن با حقیقت است که می تواند من را از دنیای خودم بیرون کشد و آن را به نابودی کشاند. اما حالا می دانم  دنیای که بعد از مرگ پدر برای خود ساخته ام دیگر توان ایستادگی ندارد. حتی همین حالا نیز جرات این را ندارم که خود درب این صندوق لعنتی را باز کنم و از اسرار درون آن باخبر شوم. بودن تو همان فرشته عشقی ست که می تواند من را از این گم گشتگی که سالها در آن پرسه زده ام بیرون آورد.

پرستار جوان نگاهی به صندوق چوبی که در کنار تخت قرار گرفته است می اندازد و کلید ی که در دست دارد را در مشت خود می فشارد. هیچگاه به صندوقی که امشب آن را می بیند و از او خواسته شده است تا آن را باز کند، توجه ای نکرده بود. صندوقی که تا این اندازه برای صاحب او مرموز می باشد که حتی جرات باز کردن آن را تاکنون به خود نداده. از اینکه چه چیزی در آن صندوق می تواند پنهان شده باشد در او احساس ترس بر می انگیزد. قلبش شروع به زدن می کند و از این همه اسرار که در این خانه، خود را پنهان کرده اند به وحشت می افتد اما سعی می کند که میزبانش به اضطراب او پی نبرد که از خواست خود منصرف شود. رو به میزبان خود می کند و می پرسد: آیا لازم است که همین امشب درب صندوق را باز کنم یا اینکه آن را برای فردا یا روز دیگری بگذاریم؟

خیال نمی کنم که برای من فردایی وجود داشته باشد. نباید بیش از این وقت را از دست بدهم. تا همین الان هم دیر شده و می بایست پیشتر اینکار را می کردم. بنابراین از تو تقاضا می کنم که صندوق را به میان اتاق بیاور. 

پرستار جوان از جای خود بر می خیزد و با گام های آرام به سمت صندوق می رود. به صندوق چوبی که غبارِ سالهای تنهایی را بر خود دارد چشم می اندازد. قفلی به درب آن زده شده است. صندوقی ست بسیار قدیمی شاید دویست سالی از عمر آن می گذرد. صندوقی که امروزه در کمتر خانه ای می توان یافت. قسمت هایی از صندوق توسط موریانه ها از بین رفته است ولی سوراخی در صندوق دیده نمی شود که موریانه ها توانسته باشند به درون صندوق راه یافته و به محتویات آن صدمه زده باشند. دستگیره ای را که در یک سمت صندوق است می گیرد و آن را با زحمت به میان اتاق می کشد و آن را در زیر نور لامپی که از سقف اتاق آویزان است قرار می دهد. وزن صندوق نشان از پر بودن آن می دهد اما چه چیزی می تواند در آن باشد. کنجکاوی پرستار جوان جایش را به اضطرابی که در او بود می دهد و مشتاق است تا پی به درون صندوق ببرد. ساکت به عقب بر میگردد و بر روی صندلی می نشیند. گیلاس های شراب را پر می کند و میزبان را دعوت به نوشیدن شراب می کند تا شاید گرمای شراب بهتر بتواند او را برای باز کردن درب صندوق آماده سازد. او در نیمه ی راه مستی ست و به خود می گوید که باید کاملا مست شوم تا بتوانم با اسراری که در این سالها، خود را در این خانه و این صندوق محبوس کرده است روبرو گردم. حسی دوگانه ای شعله در وجودم انداخته است که نمی دانم چگونه باید آن را در خود خاموش سازم. ترس و اضطراب از سویی و کنجکاوی برای پی بردن به اسرار این خانه من را بر سر دو راهی قرار داده است. باید از خانه فرار کنم و او و صندوق را تنها بگذارم و دیگر به اینجا باز نگردم. به خود می گوید: از صندوق می توانم فرار کنم اما از او چرا. او همیشه رفتاری توام با مهربانی و احترام با من داشته است و هیچگاه از خود حرکتی نشان نداده است که  من را به وحشت اندازد و موجب گردد که نسبت به او ترس به دل راه بدهم. حالا چرا باید از او بترسم و او را که بیشتر از هر زمان دیگری به من نیاز دارد، رها کنم و تنهاش بگذارم. آیا دور از انصاف  نیست، کسی که امشب را آخرین شب خود میداند رها کنم. هنوز اشک های او را بر روی دستان خود حس می کنم. اشک های که نه از روی فریب دادن من بلکه از اعماق قلبش بیرون زده شده بود و احساس درونی خود را با تمام وجود به من نشان داد. 

میدانم که درخواستم از تو بسیار نا عادلانه است و تو را وارد صحنه ای کرده ام که هیچ ارتباطی با آن نداری... این را خودخواهی خود می دانم که از تو کاری را بخواهم انجام بدهی که خود هیچگاه جرات آن را نداشتم... باید اعتراف کنم که تو تنها کسی هستی که توانسته ام به او اعتماد کنم ولی این را هم بدان که به هیچ وجه مجبور نیستی که به درخواست من تن بدهی... مطمئن باش که از تو آزرده نخواهم شد و تو برای من همیشه کسی خواهی بود که عشق واقعی را به من نشان داده ای تا آن را با تمام وجودم احساس کنم... امشب شراب می خوریم و به چیزهای دیگری می پردازیم و از باز کردن صندوق منصرف می شویم و می گذاریم که صندوق اسرار خود را در خود پنهان نگاه دارد... دیگر هراسی از دنیای خیالی خود به دل ندارم... تفاوتی هم ندارد... امروزِ من دیگر همان دیروزی نیست که پشت سر گذاشته ام.

پرستار جوان احساس عمیقی در خود داشت و میدانست آنچه که او می گوید تمام حقیقت نیست و فقط برای این است که  اضطراب او را کاهش دهد. او فهمیده است که من علیرغم اعلام آمادگی برای باز کردن صندوق هنوز مردد هستم و نیز همچون او جرات لازم را برای این کار ندارم. او با این حرف هایش می خواهد به من فرصت بیشتری دهد تا آمادگی لازم را به دست بیاورم تا در فرصت مناسب درب صندوق را باز کنم بی آنکه او ناچار باشد که دوباره از من بخواهد که درخواست او را عملی سازم.

هر دو سکوت کرده اند و در افکار خود فرو رفته اند اما هر دو خوب می دانند که به چه چیزی می اندیشند. صندوق و آنچه که صندوق در خودش پنهان کرده است. آنها کنجکاوی خود را نمی توانند از یکدیگر پنهان سازند. میزبان تصمیم خود را گرفته است تا در پایان آخرین شبِ خود از راز درون صندوق سر درآورد و دیگر فرقی برای او ندارد که  راز درون صندوق چه اثری بر او خواهد گذاشت. در عین حال نیز خوب می داند که به تنهایی قادر به آنجام آن نیست و به کمک پرستار جوان نیاز مبرم دارد. پرستار جوان آخرین امید اوست. 

پاسی از نیمه شب گذشته است و پرستار جوان احساس خستگی در خود می کند اما تلاش می نماید که میزبان به خستگی او پی نبرد. او قول داده است که شب را با او همراهی کند و می خواهد که بر سر قول خود باشد. 

میزبان برای اینکه سکوت ناخواسته را بشکند از پرستار جوان می خواهد که گیلاس های شراب را پُر کند، بعد از جای خود بلند می شود به سمت گنجه چوبی که در سمت دیگر اتاق است می رود و از درون آن جعبه کوچکی را بیرون می آورد و به جای خود برمی گردد و آن را روی میز می گذارد. درب آن را باز می کند و سیگاری از درون آن و کبریتی که درون آن قرار دارد بیرون می آورد. سیگار را در دهانش می گذارد و آن را روشن می کند. 

پرستار جوان با حیرت و تعجب می گوید: نمی دانستم که سیگار می کشید. 

هیچوقت سیگار نکشیده ام و این اولین باری ست که لب به سیگار می زنم.

میخواهید بگویید که هیچوقت سیگاری نبوده اید و این اولین بارست که سیگار می کشید، چطور شده که یکباره تصمیم گرفته اید که سیگار بکشید. فکر نمی کنید که سیگار برای سلامتی شما خطر داشته باشد؟

 لبخندی می زند و می گوید: فکر می کنی در سنی که هستم سلامتی معنای برایم دارد. در ضمن می خواهم از چیزی که همیشه برحذر می شدم سر باز زنم و کاری را که دوست دارم انجام دهم. ای کاش این کار را زودتر شروع کرده بودم و به سیگاری که روشن کرده پُکی می زند و در حالی که دود سیگار را از سینه خود بیرون می دهد، می گوید:   حالا هم دیر نشده است و مصمم هستم تا طعم این زهر را مزه کنم. شروع به سرفه کردن می کند اما اهمیتی به سرفه های خود نمی دهد و دوباره سیگار را به دهان می برد و شروع به پُک زدن می کند. با لبخندی رو به پرستار جوان می کند و می گوید: فکر می کنم که تو هم باید این را امتحان کنی اگر تاکنون نکرده ای.

پرستار جوان با کمی خجالت می گوید: چند باری همراه با دوستان آن را امتحان کرده ام ولی هیچگاه نخواستم که به آن عادت کنم. 

میزبان سیگاری از جعبه بیرون می آورد و آن را به سمت پرستار جوان می گیرد و از او می خواهد که با او همراهی کند اگر انتظار نامعقولی نیست.

پرستار جوان سیگار را از او می گیر و آن را روشن می کند و دود آن را به سمت میزبان از سینه خود بیرون می دهد و شروع به خندیدن می کند و می گوید: امشب باید مرزها را زیر پا گذاشت و نمی خواهم که به شما نه بگویم.

ممنونم که دست مرا پس نمی زنی و با من همراه هستی... مایلم که شرابم را به سلامتی این دیوانگی دیرهنگام بنوشم.

جعبه سیگار متعلق به پدرم می باشد و دوست داشت که هر شب قبل از خواب سیگاری روشن کند و آن را در تاریکی بکشد. از دیدن سرخی آتش سیگار در تاریکی شب بیشتر لذت می برد تا از دود سیگار. اما همیشه من را از کشیدن سیگار منع می کرد و من نیز به خواست او تا امشب احترام می گذاشتم. اولین بار است که خواست کسی را زیر پا می گذارم. همیشه فکر می کردم که دادن پاسخ منفی به دیگران خاطر آنان را آزرده خواهد ساخت و به همین خاطر هیچوقت این جرات را به خودم ندادم که به کسی نه بگویم. حتی وقتی که برادرم همسرم را از من ربود، جرات مبارزه کردن برای نگاه داشتن او را به خود ندادم چرا که فکر می کردم که شاید او از من رنجیده شود. پس اجازه دادم که او را تصاحب کند و بعد تظاهر می کردم که در شادی آنها شریک هستم. خنده تلخی می کند و ادامه می دهد: آیا پیش خودت فکر نمی کنی که چطور چنین احمقی بتواند هشتاد سال به اینگونه زندگی کند. من کسی هستم که با تنهایی خود ازدواج کرده و تا به امروز این تنهایی بوده که من را در بستر خواب هیچگاه تنها نگذاشته است. شاید هم تاثیری بود که پدرم بر من گذاشته بود. او بعد از مرگ همسرش، تنهایی را انتخاب کرد و من نیز بعد از از دست دادن همسرم. این تنها شباهتی بود که من با پدرم داشتم و همین باعث شده بود که او را هیچگاه تنها نگذارم. اما امشب پی بردم که من بر روی زندگی خود خط کشیده بودم و آن را به پدرم اهدا کرده بودم. او آن را خوب فهمیده بود و می دانست که من بر خلاف دیگر فرزندانش او را ترک نخواهم کرد. من تنها فرزندی بودم که از همسرش باقی مانده بود. من او را به یاد همسرش می انداختم، بی آنکه به این حقیقت اعتراف کند و من را فقط بخاطر خودم دوست بدارد و نه اینکه حضور من در کنارش موجب جاودانگی عشقش به همسرش باشد. اگر از او دور می شدم  و یا اینکه او را برای همیشه ترک می کردم، دیگر او بهانه ای برای ادامه پاسداری از عشقش نمی داشت. اما من ضعیف تر از آن بودم که بتوانم چنین تصمیمی بگیرم. من در او مضمحل شده بودم.

تاثر و غم  در چهره پرستار جوان به خوبی دیده می شود. آخرین پُک خود را به سیگار می زند و آن را روی میز خاموش می کند. نمی داند که چه باید بگوید و یا اینکه بهتر است به سکوت خود ادامه دهد و فقط به میزبان خود این فرصت را بدهد که به ناگفته های خود ادامه دهد و او فقط گوش های خود را در اختیار او بگذارد. سکوت بهترین کاری ست که می توان در حق او کرد.

میزبان سیگار خود را در بشقاب غذایش خاموش می کند و سیگار دیگری را به لب می گذارد و از پرستار جوان می خواهد که سیگارش را روشن کند. گیلاس شراب را برمی دارد تا دود سیگار را به آن آغشته کند. 

محمود میرمالک ثانی

ادامه دارد...

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید