هر صبح گروهی اندک در مقابل موزه تاریخ جمع میشوند، بحث میکنند اعلامیه پخش میکنند. ناراضیان جدید روسیه.
کمونیستهای سابق که در میان آن ها قهرمانان جنگ، ارتشیان، برخی وزرای سابق را میتوان دید.
با پرچمهای سرخ و اعلامیههایشان در مقابل این ساختمان گرد میآیندصحبت میکنند، شعار میدهند، همان کنار میدان نشسته دمیمیگیرند وگاه چتولی ودکا بالا میاندازند.
رهگذران برخی اندکی میایستند، در این جمع از پای در آمده که حال در شکل تراژیک و نمیدانم شاید کمدی، در صحنه ظاهر شده اند و مینگرند؛ بدون هیچ بحثی راه خودکشیده میروند.
"چنین است رسم سرای درشت گهی پشت به زین و گهی زین به پشت"
کسی با آن ها بحث نمیکند. این مردم از هر چه که بوی بحث وجدل میدهد گریزانند. آن ها هفتاد سال عادت کرده اند فقط گوش کنند، مانند یک ماشین، کارخود را انجام دهند. عصر هنگام با کیسههای پارچه ای خود مایحتاجی بخرند و سلانه سلانه به خانههای خود بروند.
آنها محصول نظم بسته و تلخی هستند که از تلاطمات وحشتناک انقلاب، جنگهای داخلی، جنگ دوم جهانی و جنگ سرد شروع شده و تا امروز با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی ادامه یافته است.
فضائی همیشه امنیتی و کنترل شده که همه را در قالب یکنواخت و برنامهریزی شدهای، جای میداد. دگمه را میفشرد زندگی روزمره آغاز میگردید.
زندگی یکنواخت و کسل کننده آنها چنان تنظیم شده بود که جائی برای هیج بحثی نمینهاد. اگر دیروز در سیستم تزاری جای هیچ بحثی بین ارباب و رعیت نبود. امروز هم جائی برای بحث توده وسیع مردم با رهبران وب رنامه ریزان وجود نداشت.
عقل کل خطا ناپذیر! بر همه چیز عالم و قادر بود. خدایان جدیدی که جایشان نه بر بالای کوه المپ، نه بر عرش اعلا، بل در قلب کاخ کرملین بود دور ازدسترس مردم !
در ادامه چنین تربیت، نظم، و دور از دسترس بودن رهبران بود که امروز هم وقتی چنین دگرگونی عظیمی رخ میداد، هیچکس دهان بازنکرد و کسی سخنی نگفت و صدای اعتراضی شنیده نشد. اصلاً کسی نفهمید چه حادثه ای در شرف اتفاق افتادن است.
شعار "سانترالیسم دموکراتیک" هرگز به واقعیت نپیوست وهمیشه سانترالیسم بود که بر زندگی حزب و مردم حکم راند. بر اساس همین نظم و تربیت آن ها امروز هم بر نظم، یا بی نظمیجدید تن داده و گردن نهادهاند.
به آن ها همیشه دیکته شده بود. برایشان فرقی نمیکرد دیکته کننده برژنف باشد، یا گورباچف! یلتسین، یا بارانی از تبلیغات تازه شروع شده در کانالهای جدید تلویزیونی.
اعتراض این سرکشی زیبای روح برآنچه که به ناصواب محدودش میکند. اعتراض به نبود آزادی این" اکسیژن تاریخ"، اعتراض به نا عدالتی واعتراض به هر آنچه که غیر انسانی است.
این کلمه زیبا در لابلای چرخ سانترالیسم، مصالح حزب و تصمیمات رهبران بلا منازع حزب گم شد و از خاطر مردم رفت. کلمه ای شد وحشتناک که یاد آور پلیس خشن، زندانهای قرون وسطائی، اردوگاههای کار اجباری و مرگ در یخبندان سیبری بود.
کمتر کسی این کلمه را به یاد میآورد و توان بر زبان راندن و ایستادن به پای آن را داشت. هم از این رو وقتی فروپاشی آغاز شد مردم نه اعتراضی کردند و نه عملی برخلاف نظر رهبران. حتی سرسخت ترین مخالفان هم اعتراضی جدی نکردند. آنها دیرگاهی بود که فرو پاشیده بودند.
"ما آدمهای کم بغل (بی چیز) چکاره بودیم که مخالفت کنیم؟! حزب در آن بالا تصمیم خود را گرفته بود ما چطور میتوانستیم مخالفت کنیم؟ برنامه ای بود که باید اجرا میشد "صحبت با یک کشتکار پنبه در تاجیکستان.
مردی حدود هفتاد ساله که تمام مدالهای خود را به سینه آویخته است، با کراواتی کهنه که گره بزرگی بر آن زده و شلواری که از فرط اطو زدن برق میزند، با صورتی تراشیده دستهای خود را تکان میدهد و میگوید:
"بگردید، تمام دنیا را بگردید، آیا ملتی احمقتر از ما پیدا میکنید که چنین آسان پشت پا به زندگی راحت و بیدغدغه خود بزند؟ چه کم داشتیم؟ درسرزمینی که بیشتر از یک پنجم دنیاست یک گرسنه، یک بیخانمان، یک بیسواد نبود. همه کار داشتند! تحصیل مجانی، دوا درمان مجانی. من راننده اتوبوس برقی بودم سه بچه بزرگ کردم دانشگاه رفتند. همه چیز داشتم، همه اتحاد شوروی را گشتم. در کنار دریای سیاه بار ها وبار ها استراحت کردم. هر بار که خسته میشدم رئیسمان میگفت "ویتالی راننده خوب، آیا پوتیویُفکا (معرفی نامه استراحتگاه) میخواهی که بروی استراحتی بکنی؟ برای هرجا که میخواستم به من پوتیوفکا میدادند. آخ که چقدر تشویق شدم چقدر خوشبخت بودم. ما در کار ساختن سوسیالیسم بودیم؛ نسل جدید زحمات ما را ندید! کار شبانه روزی ما را بعد از ویرانی جنگ دوم جهانی. ما با اشگ و آه آجر ساختیم، خشتبرخشت نهادیم تا سرزمین ویران، سرزمین موژیک ها را به اتحاد جماهیر شوروی بدل کردیم به دومین قدرت بزرگ دنیا."
"حال من با هفتاد سال، زمانی که باید بنشینم و با خیال راحت زندگی کنم، باید بار دیگر لباس موژیکی بپوشم و مانند"موژیک"ها درمیان فقر و گرسنگی زندگی کنم. برای یک تکه نان له له کنم. کجای دنیا چنین است که یک شبه یک ملت فقیر شوند وتعدادی میلیونر؟ من ده دلار حقوقم میشود. به دلار میگویم چون ما دیگر پول ملی نداریم! چهار هزار روبل میشود یک دلار. یک روزی در این سرزمین ارزش یک روبل یک دلار و بیست سنت بود. آری دلار! دلاری که امروز بر روسیه، بر مسکو حکومت میکند. در قلب مسکو در میدان سرخ تمام خرید فروشها به دلار است. هزارها نفر در کار خرید فروش دلارند. دلار فروشی شده شغل. لعنت به دلار، لعنت به امریکا! نمیخواهم نگاهش کنم! بگذار برای دزدان برای خلاف کاران."
مرد قوی هیکلی که با دسته ای دلار ایستاده و خرید فروش میکند؛ به طعنه میگوید: "آهای موژیک دلار نمیخری؟" برخی میخندند برخی به تأسف سری تکان میدهند.
متروی مسکو این موزه عظیم دراعماق که گاه عمقش به بالای پنجاه متر میرسد. یکی از زیباترین متروهای جهان. دایره در دایره با ده ها شعاع متصل کننده و صد ها ایستگاه که تمامیمسکو را احاطه میکنند. هر ایستگاه موزه ای است! نمایشی از دروان به نمایش نهادن عظمت سوسیالیسم و استالین.
تنها آن قدرت واستبداد استالینی میتوانست چنین عظمتی را در اعماق زمین شکل دهد. مترویی که به روایتی روزانه ۶ میلیون نفر را جا به حا میکند.
"متروی کامسامولسکایا" عظیم چونان معبدی! نه؛ چونان کلیسائی! کلیسای دوران استالین. ستونهای بلند، سقفی مورب با کچ بری ها، تصاویری با سرامیکهای طلائی، لاجوردی، سرخ درخشان در ابعادی وسیع نقش شده بر دیوارها. اما نه تصویر بودای نشسته بر بالای زنبق آبی با چشم سومی برپیشانی که تو را به آرامش میخواند. نه تصویر مسیح در آغوش مریم با جای خونین میخهای کوبیده بر دست و پا. نه کشیشهایی با انگشت سکوت بردهان و جام مقدس لبالب از شراب با چشمانی خمار آلود خیره بر آسمان برای تو طلب مغفرت میکنند.
نه! اینجا نگاره صد ها دختر و پسر جوان با چهرههای گل انداخته از شور، با عضلاتی محکم و پیچیده در هم در فضائی شور انگیز تصویر شده است. نبرد انسان با سنگ وآهن، چشمانی شاداب و درخشان که در حال ساختناند. افقی روشن با گلهای آفتابگردان و سرودی سحر آمیز بر آمده از جان که در فضا میپیچد و تو آن را حس میکنی. دستهایی حائل بر پیشانی که به دور دست مینگرند. اما نه به آسمان! به زمین،به خورشیدی که در حال بر آمدن است. به خدائی تازه ای که درسیمای استالین ظاهر شده است !به خورشیدی که هرگز بر نیامد؛ نه دیروز و نه امروز!
ایستگاه انقلاب با صدها مجسمه عظیم برنزی؛ مجسمه سربازی انقلابی که فریاد کشان به جلو خیز برداشته است. مجسمه دختر جوانی با کتابی بر دست، بر روی تخته سنگی نشسته با مسلسلی در کنار. کارگری با دستهای بزرگ استخوانی غرق در خون در حال بر گرفتن پرجم سرخی است که بر زمین افتاده است. همه و همه یاد آور آن روزهای طوفانی است!
روز هایی که دنیا را تکان میداد. روز هایی که امید وزیدن نسیم بعد از طوفان را بشارت میداد؛ چرا که همیشه بعد از طوفان ها، بعد از زمین لرزه ها، بعد آتش وخون، بعد از هر انقلاب باید نسیمی آرام و مهربان وزیدن گیرد تا روان آدمی را تسلی بخشد. آلام ناشی از طوفان، ناشی از خشونت انقلاب را بر طرف کند و قلبهای دردمند را التیام بخشد، آرامش دهد و امید وار سازد. نسیمیکه آتش فرو نشاند، خون از جبین پاک کند و آزادی و عدالت را در سیمای حکومت مردم به نمایش بگذارد!
اما دریغ که بعد از این طوفان روسی هرگز نسیمی برنخواست؛ آزادی و دموکراسی، این شاه بیت هر انقلاب نتوانست از بند حزبیت و فردیت رها شده و رخ بنماید. انقلاب در سیمای سرامیکهای ایستگاه "کامسامولسکایا" و تندیسهای عظیم برنزی در ایستگاه "انقلاب" در اعماق مسکو زمینگیر شد و به موزه بدل گردید.
ادامه دارد
----------------------
پوتیوفکا - برگه ای بود که در ادارات و کارخانجات به کارکنان داده میشد، که بر اساس آن میتوانستند مجانی در استراحتگاه همراه خانواده استراحت نماید.
موژیک - دهقان فقیر وعقب مانده روس در زمان قبل از انقلاب اکتبر
دیدگاهها
به نظرمن سوسیالیزم نابودنشده…
به نظرمن سوسیالیزم نابودنشده اگرچه فقط جلدی ازکتابی ولی بازهم امکان اوج گیری هست اگرکنکاش کنند ونقط ظعف راپیداکنند بایک خط کش ساده که کشورسوسیالیستی ازهرکشورسرمایداری بیشترازعلم بهره میبرد ومردمانش دربالاترین سطح روابط انسانی هستند هرچندبسیارکلی گفتم ولی درنگاه اول باید چنین دیده شودنمی شودبگویی این کشورسوسیالیزم است ولی درفقرغوطه میخوردویابه احاظ استفاده ازتکنلوژی کلاهش پس معرکه است
افزودن دیدگاه جدید