انتشار مجدد بیانیهای از سازمان عفو بینالملل در باب حوادث سال ۶۷ که اولین بار دوسال قبل نشر یافته بود، منجر به بالا گرفتن تنش میان هواداران میرحسین موسوی و مخالفینش در شبکههای اجتماعی و پلتفرمهای مجازی شد.
در این میان، اردشیر امیرارجمند، مشاور ارشد میرحسین موسوی، نوشتهای تحت عنوان «میرحسین موسوی و فاجعهی ۶۷»* را جهت روشن شدن بیشتر فضا و دفاع از میرحسین موسوی منتشر کرد.
این نحو از مواجههی تاریخی جناب امیرارجمند با حوادث دههی ۶۰ که پیشتر نیز بارها توسط هواداران میرحسین موسوی تکرار شده بود، مرا وادار ساخت تا چند خطی را خطاب به ایشان و طیفی از این هواداران که خوانش تقلیلگرایانهای از تاریخ دارند و به نوعی آنرا غیرمسئولانه روایت میکنند، بنویسم؛
۱- میرحسین موسویِ پسا ۸۸، متفاوت از گذشتهی خود است.
او به میانجی «جنبش سبز» هویتی جدید پیدا کرده است، هویتی که با هوادارانش پیوندی بر سر حقیقت دارد، به آرمانهای مردمی وفادار مانده و برای بزرگداشت ارزشهای جمعی ایستادگی میکند.
اما آیا این شهامت و ایستادگی او به معنای چشمپوشی از گذشتهی تاریخیاش است؟ حقیقت این است که هیچکس مبری از پاسخگویی نیست و آگاهی و تجربهی تاریخی جامعه به کسی باج نخواهد داد.
۲- جناب امیرارجمند در نکته دوم متنشان متذکر میشوند که «فاجعهی ۶۷ یک مسئلهی واقعا ملیست و نباید از زاویهی جناحی و حزبی و یا شخصی برای آلترناتیوسازی یا آلترناتیوسوزی بیان شود وگرنه مخالف منافع ملی و پویایی تاریخی ملت ایران خواهد بود.»
حال پرسش اینجاست که نسبت اصلاحطلبان و حامیان سر سخت موسوی با وقایع دههی ۶۰ چیست؟ چه زمانی از آن سخن گفتند و آن را تبدیل به مسئلهای ملی کردند؟ شخص میرحسین موسوی در دوران ۲۱ سالهی پس از استعفایش از نخستوزیری چه توضیحاتی را برای آن دهه بیان داشته است؟
نیک میدانم آنچه که مخالف منافع ملی و پویایی تاریخی ملت ایران است، همان سکوت و بیتفاوتی و لاپوشانی حقایق تلخ گذشته است.
۳- خطای دیگر جناب امیرارجمند، همچون سایر هواداران متعصب میرحسین موسوی، آنجاست که همهی این حوادث را صرفا به سال ۶۷ تقلیل میدهند، بیآنکه اشارهای به پیشینه و تداوم یک دههای این حوادث داشته باشند.
این ناآگاهی تاریخی، چه عامدانه و چه غیرعامدانه، در مغایرت با ارزشهای انسانی است.
۴- هواداران میرحسین موسوی به تأسی از او عنوان میکنند که نخستوزیرِ وقت از آن حوادث اطلاع نداشته و به محض اینکه اطلاع پیدا کرده است، ابتدا مخالفت شدید کرده و سپس استعفا داده است؛ اما مسئله اینجاست که اگر حق دادخواهی برای چنین فاجعهای را به رسمیت بشناسیم، این پیشداوری و مبری ساختن موسوی، ماقبل شکلگیری کمیتهی حقیقتیاب، به معنای انسداد مجاری مستقل دادخواهی است.
آنان برای این دادخواهی پیشاپیش حدودی مشخص و حکم را صادر کردهاند.
به زعم من، مسیر دادخواهی مستقل از هر فرد و جریانی است؛به همین دلیل هم است که فریاد دادخواهی هیچگاه خاموش نمیشود و قدمتی به بلندای تاریخ دارد. چرا که خواست زندگی بهتر، از بین رفتنی نیست.
بگذارید که مسیر دادخواهی فراگیر و بدون استثنا بماند. کما اینکه دادخواهی اتفاقات دههی شصت باید در پیوندی با مفهوم عامتر دادخواهی و تظلمخواهی خوانده شود. دادخواهی باید در چارچوبی تحلیلیای دیده شود که در تلاش برای شناسایی نظامهای درهمتنیدهی اعمال قدرت علیه محذوفین و مطرودین است. اگر چنین نشود، با «دادخواهی»ای مواجه خواهیم بود که به صورت قعدهای و ارزشی روایت میشود.
۵- حقیقت آن است که میرحسین موسوی و هوادارانش که پسا ۸۸، جنبشی مترقی را هدایت کردند، در مواجهه با حوادث دههی ۶۰ به لحاظ زبانی و استدلالی چندین قدم به عقب میروند و متاسفانه خود شبیه آن چیزی میشوند که در این دهه با آن مبارزه کردهاند. آنان دوست دارند همهچیز را در گزارهی "بیخبری و بیاطلاعی نخستوزیر وقت" خلاصه کنند تا صورت مسئله صرفا در حد یک اشتباه کوچک و گذرا باقی بماند.
گویی آنها از پذیرفتن مسئولیت و گناه واهمه دارند، شاید بدین خاطر که پذیرفتن مسئولیت، به معنای ترک قلمروی اخلاق و ورود به قلمروی قانون است و قابل پیگرد خواهد بود.
سخن آخر؛
خطرات احتمالی وقایعنگاری تاریخی و سرکوب راویان آن، منجر به مسکوت ماندن بخش عظیمی از اتفاقات گذشته شده است.
همگی به خوبی میدانیم که دههی ۶۰ مرموز باقی مانده است و روندی تاریخی فراسوی زیستن و مردن، که در آن انسان را به ناانسان بدل میکند؛ پیوندی میان مفهوم و امرِ فردی، امر ادراکی و امر حسّانی، همان لحظهای که فضای امرِ فردی به درون فضای امر کُلّی میغلتد.
همهی این تاریکیها، جز به بازخوانیهای مکرر نمایان نخواهند شد.
اگر امروز، سلطنتطلبان به مدد پروپاگاندای رسانهایشان، حقوق بشر (از جمله حوادث دههی ۶۰) را به مثابهی پروژهای سیاسی جهت آلترناتیوسوزی و سیاستورزی معطوف به گذشته میبینند، شماتتکنندگانِ بازماندهها و روایتکنندگان دههی ۶۰ نیز پروژهی سیاسی دیگری را پیش میبرند که همهی اساسش بر عادیسازی شر و رنج مردم پایهگذاری شده است.
بیآنکه بدانند رسالت بازمانده، به یاد آوردن و فراخواندن است، بازمانده نمیتواند به یاد نیاورد و وقایع را فرانخواند زیرا که این رنج بدون دادخواهی فراموشنشدنیتر و تحمل مصیبتش خانمانسوزتر میشود.
ما هیچگاه بازمانده را درک نخواهیم کرد مگر آنکه از دریچهی چشمان او به زندگی نگاه کنیم و روایتی را بپذیریم که مدتها مغفول مانده است.
-----------------------
افزودن دیدگاه جدید