شبهای واقعهی سیاهکل، شادروان دکتر حسین پردیس و من کشیک شب بیمارستان لاهیجان بودیم. هنوز آن شبهای بحرانی و حوادثی که در حاشیهی واقعهی سیاهکل شاهد بودم از یادم نرفته است. اولین گروه مقتولین و مجروحین پاسگاه سیاهکل که به بیمارستان آورده شده بودند، مرکب بود از چند ژاندارم و چند نفر از اعضای خانوادهای که چریکهای فدایی در «گمل» به خانهی آنها پناه برده بودند و بیتدبیریشان سبب شده بود آنها را در همان شب دستگیر کنند. بدین معنی که آنها کولهپشتی محتوی سلاحها را در ایوان گذاشته بودند و در اتاق، در حالی که از حاضرین دربارهی اوضاع زندگی آنها و دیگر مسایل مورد علاقه صحبت میکردند، به صرف شام مشغول شدند. در این لحظه یکی به کولهپشتی آنها شک میکند و آن را جستجو میکند و میبیند در درون آناسلحه و نارنجک است. از طرف دیگر در اغلب دهات آن منطقه دولت به کدخداها و دیگر عوامل خود دستور داده بود که هر حرکت مشکوکی را موظفاند به آنها فوراً گزارش کنند. لذا بلافاصله به سپاهی دانش منطقه، خبر حضور آنها را دادند و در ضمن خودشان هم تصمیم میگیرند در هنگام صرف شام روی چریکها بیفتند، و آنها را با طناب ببندند و تحویل مامورین که میدانستند سر خواهند رسید، بدهند. این کار در یک چشم بر هم زدن انجام شد و اعضای خانواده حتی با فرو کردن سیخ به بدن آنها، از جمله هوشنگ نیری، مقاومت آنها را در هم میشکنند و وقتی مامورین میرسند، به آنها تحویل میدهند.
تنها مجروح اعضای آن خانواده یک زن جوان بود و نیز از مجروحین پاسگاه سیاهکل در میانشان شخصی بود به نام وحدتی که میگفتند رییس خانهی انصاف سیاهکل بود و در لحظهی حملهی گروه چریکی در اتاق رییس پاسگاه سیاهکل مشغول صحبت با رییس پاسگاه بود. شادروان دکتر امیر مظفری جراح بیمارستان را خبر کردم و او بلافاصله بر بالین آقای وحدتی حاضر شد. وحدتی فقط ناله میکرد و هر چه از او میپرسیدیم که چه اتفاقی افتاده است؟ او در پاسخ فقط میگفت: "چی بگم از این مملکت! … چی بگم از این مملکت؟" بلافاصله او را به اتاق عمل بردیم و من هم در اتاق عمل بودم و باز هر چه راجع به چگونگی اتفاقی که برایش افتاده بود سؤال میکردیم، باز او میگفت: "چی بگم از این مملکت… چی بگم از این مملکت!" و در همان اتاق عمل فوت کرد.
من شبها کشیک داشتم و طبق وظیفهی پزشک به عیادت مجروحین میرفتم و در عینحال میخواستم اطلاعاتی هم بدست بیاورم ؛ اعضای مجروح آن خانواده بهخصوص آن دختر که چند شب بعد او را به تلویزیون آورده بودند، با ابراز پشیمانی از اینکه چریکها را تحویل مقامات ولتی دادهاند، خیلی ناراحتی میکردند، و بخصوص من از دهان همان دختر شنیدم که میگفت: آقای دکتر جون! نودونی او جوونون امه ره چقد منت گودن که ایشان آزادا کنیم؛ اوشون امه واسی زحمت کشدرن، ولی امه اوشون آه ناله گوش نودیم و اوشون جون مین سخ فرو بودیم! ( آقای دکتر جان! نمیدانید که آن جوانها چهقدر از ما خواهش و التماس میکردند که آزادشان کنیم. با اینکه آنها برای ما تلاش میکردند، بعد ما بدون توجه به آه و نالهشان، در تنشان سیخ فرو میکردیم!
روز بعد که فرماندههای نظامی مختلف استان به عیادت مجروحین اعضای آن خانواده آمدند و به هر کدام سکهی طلا دادند و فیلمبرداری هم کردند، شما نمیدانید اینها که آنهمه از کارشان پشیمان بودند، پس از گرفتن سکهها از شهامت و شجاعتی که در دستگیری چریکها بهخرج دادند چه حرفهایی که نراندند! حتماً فیلم آن در آرشیوها هست.
تاریخ ایران از این مردم که بهقول معروف فقط به منافعشان فکر میکنند، بارها شاهد بوده است.
در مورد واقعهی سیاهکل حرف و حدیثهای فراوانی است. بههیچوجه نمیخواهم در اینجا به آن بپردازم. تنها نکتهای که لازم میبینم به آن اشاره کنم، این است که من هیچگاه به گروههای چریکی و مسلح اعتقادی نداشتم و در عینحال بعضی از بهترین دوستان من از هواداران آن عقیده بودند و تا آخر عمرشان هم همچنان دوستی ما برقرار بود. از جمله نازنین و شریفترین انسانهایی که من به عمرم دیدم، شادروان حسن ضیاءظریفی را میتوانم نام ببرم.
افزودن دیدگاه جدید