رفتن به محتوای اصلی

فریادهایی که به گوش زندانیان نیز رسیدند!

فریادهایی که به گوش زندانیان نیز رسیدند!

سال پنجاه و پنج، تازه از شهرستان دور افتاده خودمان به تهران آمده و سال اول را در دانشگاه ملی ایران آغاز کرده بودم. با توجه به اینکه کتاب های صمد بهرنگی را قبلا خوانده، و سمپاتی خاصی به جنبش فدائیان خلق داشتم، ولی اطلاعات زیادی در مورد جزئیات جریان نمیدانستم. یکی از همشهریان هم من منزل که دانشجوی سال سه دانشگاه صنعتی بود، همان اوایل پاییز به من گفت: برو در برنامه های کوهنوردی که بچه ها برای آخر هفته میگذارند، ثبت نام کن و تو هم برو.

برنامه های کوهنوردی موجب شدند که نه تنها با بچه های سالهای دوم، سوم و چهارم دانشکده آشنا شوم، بلکه نخستین آشنائی را در باره جنبش چپ و جنبش فدائی در کوهستان کسب کنم.

ماه آذر در راه بود؛ بچه ها خیلی با احتیاط در گوش من هم زمزمه میکردند، که برای شانزده آذر برنامه ای خواهد بود. من نه میدانستم شانزده آذر چیست و روز دانشجو چه اتفاقی افتاده است، و تا آن زمان نیز هیچ تظاهرات و اعتراض دانشجویی ندیده بودم. به فاصله کوتاهی راجع به کشته شدن شریعت رضوی، قندچی و بزرگ نیا، که به هنگام تظاهرات اعتراضی بخاطر مسافرت نیکسون به ایران رخ داده بود، از بچه های دانشگاه مطلع شدم.

روز شانزده آذر، جّو خیلی سنگینی بر دانشکده حاکم بود. من با خبر بودم بچه ها تظاهرات خواهند کرد، و تا این اندازه میدانستم که باید به آنها بپیوندم، و با آنها شعارهایی که داده میشوند را تکرار بکنم و با رهنمودهای آنها همراهی کنم. میدانید که دنشگاه مّلی، بر دامنه ها سمت راست تپه های اوین واقع است، از حاشیه های محوطه دانشگاه، تکه پارچه هایی از زندان اوین را در ته درّه میشد دید. در حالیکه روبروی ما، دامنه های سمت چپ تپّه های درّه اوین قرار داشت.

فاطی، دختر خیلی آرام و مهربانی از سال دوم بود. من هیچ فکر نمیکردم او چنین انرژی منفجر نشده ای در درون خویش دارد. اولین صدایی که به گوشم خورد، فریاد خروشان فاطی بود: اتحاد، مبارزه، پیروزی!

وقتی به سمت فاطی حرکت کردم، همراه با شعارهایی که میداد، مشتهای گره کرده او به من نشان داد که پشت آن سیمای آرام و مهربان، چه امواج خروشانی نهفته است.

تظاهرات ما با دانشکده های دیگر همگی به سمتی حرکت می کرد، که از آن بالا مشرف به زندان اوین بود. اینجا شعارهای بچه ها خروشان تر، بیش تر از همه بر آزادی زندانیان سیاسی متمرکز بود. همه با مشتهای گره کرده به سمت زندان نشان گرفته و فریاد میزدیم: زندانی سیاسی ازاد باید گردد!، زندانی سیاسی ازاد باید گردد!، ما حتما میخواستیم صدایمان به گوش رفقایمان در پایین دره ، در زندان مخوف اوین برسد. همانجا بود که رفیق من احمد در گوشم زمزمه کرد: رفقا بیژن جزنی و همراهان سال گذشته در همان تپه های روبرو تیرباران شدند.

انقلاب شد؛ هیجانات جو انقلابی، شرایط کاملاً نوینی ایجاد کرده بود. یکی از این وقایع، تظاهرات سازمان بود. بزرگترین تظاهرات سازمان، گردهمایی در میدان آزادی بود؛ چند نفر از رفقای سازمان به نوبت سخنرانی کردند. یکی از رفقا که در سخنرانی خویش در رابطه با تجربه های زندان صحبت میکرد، به شنیدن صدای شعارهای مردم در زندان اشاره کرد. در دل خودم چقدر احساس غرور میکردم که این شعارهای ما از بالای تپه های اوین در محوطه دانشگاه بود، که به درون زندان نفوذ کرده و به آنها قوت قلب داده بود.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید