احمد زادهها در سپهر سیاسی ایران چنان شُهره اند که نیازی به معرفی ندارند، از برادرانی که در خون خود غلتیدند و پدری که تا نفس آخر به استبداد"نه" گفت.
در مسیر فعالیت روزنامهنگاری در دهه پنجاه، راهم به دو تن از برادران رسید: مجید و مسعود. آنچه را دراین باره در کتابم" نامه هایی به شکنجه گرم" نوشته ام، در پنجاه سالگی سازمانی که این برادران به راهش رفتند، باز نشر می دهم.
مجید و آن نارنجک سرنوشت ساز ...
روز ٢٨ مرداد ١٣٥٠، طبق معمول هر روز برای گرفتن خبر به حوزه خبر ی ام در پزشک قانونی رفتم. کاری که به آن می گفتیم مرده شماری." آن روز گرم آفتابی را به خاطر دارم و ماجرایی را که مرا برای نخستین باربه قلب حادثه برد. بعدها توانستم از جزئیاتش حسب اتفاق در پاریس مطلع شوم.
روزی که داشتم این ماجرا را در بقالی ایرانی محله مان در حومه پاریس تعریف می کردم، پرویز معتمد صاحب بقالی که رسماً خود را به همه عضو سازمان امنیت و مامور کمیته مشترک معرفی می کند، به من گفت که در آن ماجرا حضور داشته و روایت را تکمیل کرد.
آن روزخیابا نهای خلوت را پشت سر گذاشتم و از پله های پزشکی قانونی که در آن زمان در ضلع جنوب غربی کاخ دادگستری بود، پایین رفتم؛ دیدم که چند نفر در سالن گرد هم ایستاد ه اند و گریه می کنند.
از "محمد سرخه"پرسیدم: چه خبر است؟
" محمد سرخه" یکی از دو نفری بود که اجساد را تحویل می گرفت و در جریان همه اخبار بود؛ قامت بلندی داشت و صورتی سرخ. برای همین به او می گفتیم محمدسرخه.
در رقابت کیهان و اطلاعات، کورس بابایی خبرنگار معروف که با محمد سرخه همشهری بود، به اصطلاح دمش را دیده بود؛ او از ما پول وروزنامه و مجله می گرفت و خبرها را اول به ما می داد.
محمدسرخه پشت میزش رفت و آهسته به من گفت: حواست جمع باشه؛ اینها مال ژاندارمری هستند. یکی از همکارانشان در زد و خورد با قاچاقچی ها کشته شده، خیلی هم ناراحت هستند. بعد هم برگه فوت را به من نشان داد : ژاندارمی به نام جلال آزاد در زد و خورد با قاچاقچی ها به "شهادت "رسیده بود.
به روزنامه تلفن زدم. محمد بلوری گفت: - عکس و خبر را بیاور، گوشه ای می گذاریم.
تلفن را گذاشتم و به سراغ آن چند نفر رفتم. در گرمای تابستان شلوار وپیراهن به تن داشتم. موهایم به مد آن رو زها کمی بلند بود و شلوار تنگم جیب نداشت؛ فقط خودکاری داشتم و سر برگ روزنامه کیهان را. سلام کردم، گریه را متوقف کردند؛ یکی از آ نها که مرد متوسط درشت اندامی با موهای طاس بود، پرسید: - چی میخوای؟
گفتم
پرسید: کارت شناسایی داری؟
سر برگ کیهان را نشان دادم که ناگهان دو نفر دست هایم را از دو طرف گرفتند، بلندم کردند و به زمین کوبیدند؛ابتدا مرا به سرعت گشتند و سپس بیرحمانه شروع به زدن کردند. یکی از آنها موهایم را می کشید و کشان کشان می برد و بقیه با لگد مرا می زدند. به همین ترتیب مرا از پلهها بالا بردند؛ در خیابان هم مرا می زدند و می بردند. پیرمردی بیچاره از همه جا
بی خبر رسید و اعتراض کرد؛ او را هم گرفتند و هر دوی ما را کتک زنان تا مقابل در زندان موقت شهربانی بردند و به داخل آمبولانسی انداختند. کف آمبولانس خیس خون بود. بعد از دقایقی مرد قد بلندی در لباس نظامی بدون درجه به داخل آمبولانس آمد و پیرمرد را بعد از یکی دو سوال آزاد کرد. بعد با قنداق تفنگی که در دست داشت به گردن من کوبید و با لهجه غلیظ ترکی پرسید:
- مادر... کی هستی؟
و من هر چه توضیح می دادم، خبرنگار کیهانم فاید ه ای نمی کرد؛ او همان سؤال را میپرسید. وقتی او سرانجام رفت و آمبولانس به حرکت در آمد، از روی قرینه ها و شنید ه ها به این نتیجه رسیدم که او باید استوار ساقی باشد. شکنجه گر بسیار معروفی بود وبیشتر بخاطر شخصیت خاصش. می گفتند که از کسانی که زیر شکنجه تسلیم میشدند خوشش نمی آمد و با همان لهجه ترکی می گفت: -از خسرو روزبه یاد بگیر، مردباش...
همیشه فکر کرد ه ام زندگی او می تواند موضوع رمان یا فیلمی باشد. آمبولانس چند جا ایستاد و دوباره به حرکت در آمد. نمی دانم چرا فکرمی کردم می خواهند مرا تحویل بدهند و نمیشود. بار آخر، آمبولانس مسیری طولانی را رفت. وقتی ایستاد و پیاده شدم، از روی شنیدههایم فکرکردم
در قزل قلعه هستم. چند سر باز مرا در محاصره گرفتند؛ به سرعت اتاقک نگهبانی خالی شد و من را به داخل آن انداختند. بعد از چند دقیقه همان مردی که سر نیمه طاس داشت آمد و چند سوال از من پرسید. همه را جواب دادم. مشخصات کامل مرا می خواست. دوباره به اتاقک نگهبانی برگشتم.
از آنجا محوطه شن ریزی شده را می دیدم که چادری در آن برپا کرده بودند؛ در اوج دوران چریکی، افراد دستگیر شده را برای بازجویی اولیه به آن چادرمی بردند و بعد که تکلیفشان روشن می شد، به جایی که می خواستند منتقلشان می کردند. نوبت من هم شد. دم غروب بود که دو سرباز من را به چادر بردند. در سایه روشن غروب کسی را می دیدم که دست هایش را از پشت بسته بودند؛ چشم بند داشت و روی سنگ های نوک تیز باغچه راهش می بردند. در چادر که مانند یک اتاق بزرگ بود، دو تخت فنری بزرگ قرار داشت و روی هر کدام هم شاقی دیده می شد. دوبار ه همان سؤالات را از من پرسیدند. خدا، خدا، می کردم آدرس خانه را نپرسند. مادرم بیمار و در خانه بود و چندین جزوه و کتاب هم داشتم. بخیر گذشت و مرا به اتاقک برگرداندند. شب را روی یکی از تخت های سربازی خوابیدم. صبح سربازی مرا بیرون برد؛ دید م همان مرد نیمه طاس با چند نفر در کنار اتومبیل ولووی خاکستری رنگی ایستاد ه اند. آن مرد جلو آمد و با من دست داد. از رفتارش فهمیدم اوضاع عوض شده است. سوار اتومبیل شدیم؛ من را در کنار در نشاندند؛ اتومبیل حرکت کرد، از در بزرگ نگهبانی بیرون آمدیم و وارد یکی از کو چه های دراز و آشنای امیرآباد شدیم. مرد نیمه طاس که کنار راننده نشسته بود، گفت: - من دکتر جوان هستم.
برق از سرم پرید. او از معرو فترین فرماندهان تیم های دستگیری و شکنجه بود. بعد از انقاب دانستم نام اصلی اش پرویز فرنژاد بوده؛ در آن صبح تابستانی با لباس سرمه ای شیک و کراوات رنگی خوش نقش و نگارش بیشتر به هنرپیشه یکی از فیلم های پلیسی شباهت داشت.
دکتر جوان ادامه داد: تحقیق کردیم، معلوم شد خبرنگار حوادث کیهانی؛ مواظب باش،نزدیک بود صفحه حواد ثت را پر کنیم....
دو مامور مسلسل به دست که کنارم نشسته بودند، قاه قاه خندیدند.
اتومبیل به تقاطع خیابان آریامهر فاطمی امروز) رسید و من را پیاده کردند. به سرعت خودم را به کیهان رساندم. معلوم شد که ماموران ساواک به آنجا رفته و بعد از تحقیق کامل متوجه شد ه اند که دروغ نمی گویم.
-------------------
حالا که دانسته هایم را کنار هم می گذارم، تصویر واقعی آن روز رامی توانم مجسم کنم:
صبح آن روز مجید احمدزاده دستگیر شده بود. وقتی او را سوار اتومبیل ساواک کرده وروی صندلی عقب نشانده بودند، ضامن نارنجکی را که همراه داشت کشید وبه جلوی اتوموبیل انداخت تا آن رامنفجر کند؛ حاجی آذرمگین راننده اتومبیل ساواک، نارنجک را برداشت تا از پنجره بیرون بیندازد، اما نارنجک در دستش منفجر شد و او را تکه تکه کرد. تیم دستگیری مجیداحمد زاده جسد راننده به نام «جلال آزاد» و به عنوان ژاندارمی که در زد و خورد با قاچاقچی ها کشته شده بود به پزشکی قانونی آورده و حالا ایستاده بودند و در مرگ همکار خود می گریستند که من رسیده بودم. بعنوان خبرنگارعکس مقتول را خواسته بودم؛ کارت شناسایی هم نداشتم. واکنش آ نها سوء ظن و دستگیری من بود؛ در راه زندان ود ر همان آمبولانسی که جسد همکارشان را آورده بودند، هر چه دق دلی داشتند بر سر من خالی کرده بودند.
روز بعد با دوستان گروه قرار داشتیم؛ ماجرا را به تفصیل برایشان تعریف کردم. همه آن جوانان که عاشق چریکها بودند، با دهان باز نگاهم می کردند. چند شب بعد که طبق معمول با فولکس"کیان" توی خیابا نها گشت می زدیم و به رادیو گوش می دادیم؛ رادیوی عراق ماجرای دستگیری مجید احمد زاده را پخش کرد. گوینده رادیو شرح مفصلی هم درباره دکترجوان داد و من تازه متوجه شدم چه شانسی آورد ه ام. نمی دانستم که چند ماه بعد، دوباره دکتر جوان را می بیینم و باز راهم به احمدزاده ها میرسد.
مسعود و خروش انقلابی در دادگاه نظامی ...
آن روزپاییزی ۱۳٥۰، همراه مهدی رضوان عکاس کیهان به دادرسی ارتش واقع در چهار راه قصر رفتیم. وقتی وارد محوطه بزرگ دادسرا شدیم، کسی را دیدیم که طناب پیچش کرده بودند و به طرف ساختمان می بردند. نمی دانم چرادرحافظه ام مانده که او محمد مفیدی بود و آن روز برای بازپرسی به دادگاه نظامی آورده شده بود. چند سرباز او را به طرف ساختمان می کشاندند. او فریاد می زد و شعار می داد.
از راهروهای دراز گذشتیم و وارد سالن کوچک دادگاه بدوی شدیم. هیچ کس در سالن نبود. ماموری که همراهمان بود ما را به ردیف سوم راهنمایی کرد. دقایقی بعد فردوس قربانی خبرنگار روزنامه اطلاعات همراه عکاسش رسید. او را هم کنار ما نشاندند. کمی بعد، چند لباس شخصی دو نفر را با لباس زندان به داخل آوردند. در ردیف اول نشاندند و رفتند. عکا سها برای گرفتن عکس به جلو میز قضات رفتند. در همان موقع سه قاضی نظامی دادگاه وارد شدند؛ سربازها به احترام آ نها سلام نظامی دادند. ما هم ایستادیم. متهم سمت چپ که قد بلندی داشت، می خواست بلند شود، اما متهم سمت راست که خودش برنخاسته بود، روی پای او زد و مانع شد که برخیزد.
قضات نظامی بر صندلی ها نشستند و رئیس دادگاه اعلام کرد که جلسه علنی است و از متهم دست راستی خواست خودش را معرفی کند. اسم او از خاطرم رفته، اما یادم هست معلمی بود هوادار چریکهای فدائی؛ او را از شمال گرفته بودند. دادگاه او خیلی طولانی نبود. رئیس دادگاه از نفر بعد خواست بایستد خود را معرفی کند. او ایستاد و نامش را گفت: - مسعود احمدزاده.
در آن روزگار چریکی امیر پرویز پویان، بیژن جزنی، ومسعود احمدزاده برای ما قهرمانانی در حد چه گوارا بودند. کتا بهای رد تئوری بقا"، "مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک" برای همه ما کتابهای مقدسی تلقی می شدند.
رئیس دادگاه گفت: این دادگاه علنی است و رسیدگی به اتهامات شما را آغاز می کند.
مسعود احمدزاده برگشت و به سالن خالی نگاه کرد. قد متوسطی داشت و در لباس زندان سخت تکیده می نمود. از چشمانش شراره می ریخت. ناگهان با صدای بلند خندید و گفت:
- کجای این دادگاه علنی است؟ اینجا که غیر از این چهار نفر کسی نیست، حتی خانواده مرا هم به دادگاه راه نداد ه اید.
نمی دانم رئیس دادگاه زنگی را زیر میز فشار داد و یا چه اتفاقی افتاد که ناگهان در دادگاه باز شد و گروهی زن و مرد وارد شدند و از انتهای دادگاه ردیف صندلی ها را تا جلو پر کردند. وقتی همه نشستند، رئیس دادگاه از حاضرین خواست تا خود را معرفی کنند. افراد حاضر یک به یک به پا می خاستند و اسم و شغل خود را می گفتند؛ یکی راننده بود، یک آشپز، یکی کارمند، یکی معلم و... تا به ما رسید و اسم و شغل خود را گفتیم . معرفی ادامه یافت تا به نفر آخر رسید که در ردیف اول در صندلی آخرکنار پنجره نشسته بود. او برخاست و خود را چنین معرفی کرد: "علی اکبر رضوانی نماینده کارگران ایران ناسیونال"
ریش نتراشیده و لباسش شباهت او را به کارگران زیاد می کرد؛ داشتم فکر می کردم قیافه و صدایش برایم آشناست که مسعود احمدزاده برخاست و حرف او را قطع کرد؛ با چنان صدای بلندی خندید که دادگاه به لرزه درآمد و گفت:
"از همین یک نمونه معلوم است دادگاه فرمایشی تشکیل دادهاید، این آقا که خودش را کارگر معرفی کرد، دکتر جوان رئیس تیم دستگیری و بازجوی من است."
متوجه شدم دوباره به دکتر جوان برخورد ه ام. مسعود احمد زاده نشست و دادگاه به هم ریخت. دقایقی طول کشید تا رئیس توانست بر اوضاع مسلط شود و دادگاه را ادامه دهد؛ دادستان اتهامات او را خواند و برایش تقاضای اعدام کرد. مسعود به عنوان آخرین دفاع برخاست و خطابه غرایی سر داد. با دست دکتر جوان را نشان داد و گفت:
- این آقا و همکارانش مرا تا حد مرگ شکنجه کرد ه اند.
سپس پیراهن زندان را بالا زد؛ روی پشتش جای منقل برقی کاملا به چشم می خورد؛ دایر ه ای سیاه به اندازه یک بشقاب کوچک. بعد به طرف چپ برگشت و خطاب به من و قربانی گفت:
- اگر آقایان خبرنگاران قلابی نیستند و شرف دارند اینها را خواهند گفت.
و آن وقت سینه اش را نشان داد. روی سینه اش هم همان دایره سیاه دیده می شد.
مسعود گفت: اگر شرم اجازه می داد قسمت های پایین بدنم را هم نشان می دادم که جای منقل برقی را ببینید.
بعد رو به سربازان مسلح کرد؛ بعد ازاینهمه سال سخت است بخاطربیاورم که دقیقا چه گفت، تنها میتوانم آنچه را بطورمبهمی بیاد دارم نقل به مضمون کنم:
- تفنگ هایتان را به طرف من نگیرید؛ من امروز یا فردا اعدام خواهم شد. تفنگ هایتان را رو به کسانی بگیرید که میهن شما را برای غارت به امپریالست ها سپرد ه اند." و با دست دکتر جوان و قضات را نشان داد و حر فهایش را این طور به پایان برد:
"این رژیم جنایتکار سرنگون خواهد شد و خلق قهرمان ایران آزادی خود را که ثمره خون ماست به دست خواهد آورد."
رئیس دادگاه که مدام می کوشید مسعود را ساکت کند و موفق نمی شد، کفایت دادرسی را اعلام و دادگاه را تعطیل کرد.
بیرون آمدیم. "تماشاگران" دادگاه در راهروهای دادرسی ارتش ناپدید شدند؛کمی این پا و آن پا کردم و به بهانه مصاحبه با رئیس، به سالن محاکمه برگشتم. دیدم آن جوان زندانی رو به دیوار ایستاده است؛ دست های مسعود احمد زاده را از پشت با دست بند بسته اند، روی زمینش انداخته اند و با قنداق تفنگ او را می کوبند.
با حال خراب به روزنامه برگشتم. گزارشم را به طور کامل نوشتم و به معاون سردبیر رحمان هاتفی دادم. یادم هست تمام مدت که می نوشتم، اشک می ریختم . البته ازآن گزارش چند خط بیشتر چاپ نشد.
آن شب جریان دادگاه را برای بچه های گروه تعریف کردم؛ وقتی خداحافظی کردیم و جدا شدیم، زنده یاد یوسف محمدی همراهم آمد. در پارکی روی نیمکتی نشستیم؛ او از من خواست ماجرا را دوباره و با دقت برایش تعریف کنم. همین کار را کردم. من میگفتم و یوسف یادداشت می کرد.
چند شب بعد که با فولکس" کیان"در خیابا نها می چرخیدیم و به رادیو عراق گوش می دادیم، گزارش دادگاه با شاخ و بر گهای معمول از این رادیو پخش می شد. کیان نگاهی به من انداخت. شاید فکر کرد من گزارش را به رادیو عراق رساند ه ام.
---------------------
مجید و مسعود ۱۱ اسفند همان سال همراه دیگر یارانشان مقابل جوخه اعدام ایستادند و سرود خوانان رفتند. رحمان هاتفی زیر شکنجه هولناک جمهوری اسلامی جان باخت. یوسف محمدی که گزارش را به رادیو بغداد رسانده بود، در میان ما نیست ... جنبش فدائی ٥۰ ساله می شود و ما میشماریم روز و هنوز را ...
افزودن دیدگاه جدید