رفتن به محتوای اصلی

ارض‌پیما – مشعوف - ستوده - نصیر مسلم - انوش

ارض‌پیما – مشعوف - ستوده - نصیر مسلم - انوش

مانده‌ام از وقایع بسیاری که از آنها خاطراتی در ذهن دارم کدامشان را بنویسم؟ بدانگونه‌ نیز بنویسم که در زمان خود رخ دادند و نه منطبق بر فکر و سلیقه‌ امروز! به چند تایی اشاره می‌کنم که در آنها احساس دست داده در آن زمان، همان‌هایی بودند که امروز هم با من اند.

---------------------------------


نیمروزی از تابستان بود و هوا شرجی. با این توجیه که قصد رفتن به ساحل انزلی داریم، ماشینی را در لاهیجان کرایه کردیم. هدف، انفجار مجسمه سلطنتی در رشت بود. توی ماشین عرق می‌ریختیم و حمید ارض پیما نگران اینکه مبادا بخاطر گرمای شدید، دینامیت جاسازی شده در ماشین منفجر شود و هر پنج سرنشین ماشین بپرند هوا! مسئولیت تیم را او بر عهده داشت که تشکیل آن و نیز برنامه‌ریزی همین عملیات با رهنمود‌های عباس مفتاحی صورت می‌ گرفت. به انزلی رسیدیم و در پلاژی جا گرفتیم. برادرم حسن بهمراه حمید و علی برای انجام ماموریت باید رشت ‌می‌رفتند و من و زن برادرم منتظرشان می‌ماندیم. قرارها گذاشته شد و رفتند. دلهره و هیجان آن چند ساعت انتظار هنوز هم با من است!

عملیات انجام گرفت و هر سه سالم بر‌گشتند. انفجار بمب در شهر انعکاس پیدا کرده بود بی آنکه خوشبختانه کسی آسیب ببیند. خوشحال و ذوق زده بودیم. اولین عمل چریکی تیم به شمار می‌رفت که از تشکیل‌‌اش فقط یکی دو ماه می‌گذشت. هر یک از ما در شهرمان لاهیجان که به داشتن فضای روشنفکری و چریکی‌ معروف شده بود، چند سالی سابقه سیاسی فعالیت محفلی داشتیم. خود من علاوه بر حضور در حلقه مطالعاتی برادرم و ارتباط با خانواده‌های طاهری پور، شکوری و نیری، همچنین با فاطی خواهر حسن پورها و تنی چند از دوستان دیگر کتاب ردوبدل می‌کردیم. بعد از جریان سیاهکل که فضای شهر بیش از پیش شکل سیاسی پیدا کرد، موضوع فعالیت انقلابی و عملی برایم جدی تر شد.

حالا دیگر هر هفته در همین گروه تازه تاسیس خودمان جلسه داشتیم و در آن صحبت سر مسایل سیاسی و چگونگی مبارزه با رژیم شاه بود. یکبار هم حمید اسلحه‌ و بمب ساعتی و نارنجک به جلسه آورد تا طرز کار با آنها را آموزش ببینیم. بعد انجام عملیات رشت، قرار بود مخفی شویم. حمید به من گفت در نظر هست با یکی از رفقا زن و شوهر بشوی تا پوشش لازم برای داشتن خانه تیمی تامین گردد. به او گفتم بودن با رفیق مرد در خانه تیمی برایم مسئله نیست، ولی ازدواج را قبول ندارم! او هم پذیرفت و از برادرم و من خواست به تهران رفته و خانه‌ای مناسب کرایه کنیم.

بعد مراجعه به چند معاملاتی ملکی در تهران، آخر سر گذرمان به یک از آنها در کوی کن افتاد. پس از پرس وجوهای اولیه و یافتن خانه‌ای مناسب، متوجه شدیم صاحب بنگاهی جور خاصی به ما نگاه می‌کند. گفت می‌بینم که شما جوان‌های معقولی هستید اما این روزها حواس ‌همه باید جمع باشد! هفته پیش توی این محل خرابکارها خانه‌ای داشتند که در آن کلی تیراندازی شد! ما هم با گفتن اینکه چه بد و گذاشتن قول و قرار اولیه از آنجا بیرون زدیم! قضیه مشکوک بود و فکر کردیم شاید بخواهد به ساواک گزارش دهد. منصرف شدیم و به شهرستان برگشتیم. چند روزی نگذشته بود که حمید دستگیر شد و بعدش هم حسن و علی. هر سه حکم محکوم به حبس ابد شدند. آن چند هفته‌ را با دلهره بسیار، منتظر بودم تا سراغم بیایند که نیامدند. در بازجویی نامی از من نیاوردند.

-----------------------------


همراه چند دختر جوان دیگر در خانه‌ای توی نظام‌آباد زندگی می‌کردیم که در اجاره مهین همسر سعید کلانتری بود. وی ده دوازده سالی از ما بزرگتر بود و مادر دو دخترک ۶ و ٨ ساله. همیشه از او مهربانی می‌دیدیم. آن روز طبق معمول از سر کار برمی‌گشتم که سر راهم در میدان ٢٤ اسفند دیدم دکه روزنامه فروشی به شکل غیر عادی شلوغ است. چشمم به تیتر روزنامه کیهان افتاد. از کشته شدن ۹ نفر حین فرار از زندان خبر می‌داد! روزنامه را با نگرانی خریدم و تا اسامی را دیدم خشکم زد. بیژن جزنی، ضیاء ظریفی و کلانتری و... بلافاصله به میهن جزنی و مهین کلانتری فکر کردم و خون در بدنم یخ بست. ظریفی هم که نام‌آور شهرمان بود و او را به اسم می‌شناختم.

یک ماه و خرده‌ای قبل از این کشتار، نزدیکی‌های نوروز برای ملاقات به زندان قصر رفته بودم. در جایی از حیاط زندان، انتظار دیدارها را می‌کشیدیم که متوجه شدیم چند مینی بوس را آماده کرده‌اند تا گروهی از زندانیان را به زندان اوین منتقل کنند. همان انتقال معروف گروهی از حبس سنگین‌های فدائی و مجاهد به قتلگاه اوین که مقدمه ترور آن ۹ جانباخته شد. برادرم هم جزو همین اعزامی‌ها بود.

به طرف خانه راه افتادم. حالم عجیب خراب بود و نمی دانستم خبر را چگونه باید به مهین رساند. فروردین بود و گل‌ها تازه شکوفه زده بودند. وارد خانه که شدم دیدم او در حیاط خلوت کوچک پشت اتاق نشیمن مشغول وررفتن با گلدان‌های بیجان زمستانی و نشاء بنفشه بهاری در آنهاست. برای ما پشتیبان عزیزی بود با لبخندی همیشه بر لبان. تا چشمش به من افتاد که ساکت در برابرش ایستاده‌ام پرسید غذا خورده‌ای؟ زبانم بند آمده بود و آن چنان منگ و پریشان که نمی‌دانستم چه باید بگویم و بکنم؟ با نگرانی پرسید چیزی شده عزیزم؟ همینجوری مات و مبهوت بودم که دوستی سررسید و مرا از بلاتکلیفی نجات داد. خود او هم مدتی زندان بود. روزنامه به دست و با پریشانی رو به مهین گفت: کشتند! سعید ترا هم کشتند! وحشت وجودم را فراگرفت.

مهین بعد هاج و واج اولیه، یکهو با مشت بر سینه کوبید و با ریختن خاک گلدان‌ روی سرش، های‌های گریست. هی بر سر و صورتش می‌زد. بغض منهم بعد آن دو ساعت اضطراب فراموش نشدنی ترکید و دستجمعی همراه او ‌اشک ریختیم. تا مدت‌ها صدای مشت‌های فرودآمده بر سینه‌ میهن کلانتری را در گوش خود داشتم. هنوز هم در پی بیش از چهل و پنج سال، آن صحنه یکی از کابوس‌های زندگی منست.

-----------------------------


چند روزی از اعدام ۹ زندانی بر بالای تپه‌های اوین نگذشته بود که گریه و شیون درون خانواده‌ها جا به روحیه اعتراض و ابراز خشم علیه جنایتکاران داد. تصمیم بر این شد که یک راهپیمایی از سوی مادران و همسران سیاهپوش و خانواده‌های زندانیان سیاسی ترتیب داده شود.

بعد راهپیمایی کوتاه به طرف بهارستان، جلو مجلس دست به تظاهرات زدیم. یکی از خانم‌ها تا وضع مرا دید تکه تور سیاهی به دستم داد. جثه کوچکم را زیر آن بردم که فقط تا نصف کمر را می‌پوشاند در عوض اما صورتم را پنهان می‌کرد! با همه وجود در اول صف فریاد می‌زدم چرا پسرم را اعدام کردید که یک دفعه مادری پا به سن گذاشته با گرفتن بازویم مرا کنار کشید و مهربانانه در گوشم گفت: دختر جان، اینجوری نگو! راست هم می‌گفت چون اصلاً به سن و سالم نمی‌خورد!

توری بر سر به جلو خط تظاهرات برگشتم. چشمم همچنان در جمعیتی بود صف بسته کنار خیابان که با تعجب به ما نگاه می‌کردند و لابد از خود می‌پرسیدند چه بر سر این زنان سوگوار آمده است؟ پلیس داشت لحظه به لحظه حلقه محاصره را تنگتر می‌کرد. بلاخره هم دست به حمله زد و بگیروببند راه افتاد. مرا هم بهمراه عده‌ای به کمیته بردند. چند ساعتی آنجا بودیم و بازجویی شدیم که بعدش آزادمان کردند. معلوم بود بعد آن جنایت رسوا نمی‌خواهند رسوایی خود را بیشتر کنند. آخر با خانواده‌های به عزا نشسته چه می‌توانستند بکنند؟ جمع شدن‌های سوگوارانه اعتراضی‌مان همچنان ادامه داشت اما نه دیگر در خیابان‌ها بلکه در منازل تا ماه‌های انقلاب فرارسید. زمانی که، کانون وکلاء پاتوق ما خانواده زندانیان سیاسی شده بود. شاه خونریز رفت و نام قربانیان دیکتاتوری اما جاودان ماند.

---------------------------

مدت کوتاهی در انتشارات دنیا کار می‌کردم. مدیر انتشارات آقای ایروانی بود. انسانی نیک سرشت و شخصی فرهنگ دوست. گرایش چپ داشت و دوستدار و طرفدار سازمان بود که پایش به زندان هم کشیده شد. از در و دیوار این انتشارات سیاست می‌بارید، از صاحبش گرفته تا مراجعین‌ آن که همگی دانشگاهی و روشنفکر بودند. اما جایی از این انتشاراتی که صحبت از سیاست پایانی نداشت محل کار ما پنج نفر کارکنان در طبقه بالای آن بود. کتاب‌ها را جمع و جور می‌کردیم و توی قفسه‌ها می‌چیدیم. همگی طرفدار پر و پا قرص سازمان بودیم! حین کار، بحث و فحص سیاسی می‌کردیم و اخبار چریک‌ها و زندان‌ها را بهم می‌گفتیم. هر کدام پیش خود حدس می‌زدیم که آن یکی‌مان باید رابطه‌هایی با سازمان داشته باشد ولی اجازه حدس بیشتر از این را به خود نمی دادیم! از این پنج نفر، بعدتر دو عزیز جان باختند. یکی رضا ستوده بود و دیگری رفیقی با نام رحیم که ساکت‌ترین فرد این جمع به شمار می‌آمد.

رحیم شخصیتی آرام داشت همواره لبخند بر چهره. همیشه او را بشاش می‌دیدم. بعد مدتی، از این انتشارات درآمدم چون تحصیل حین تدریس فرصت حضور در آنجا به من نمی‌داد مگر گهگاه و تصادفی. رحیم را دیگر ندیدم و تا مدت‌ها از او بی خبر بودم که بعد انقلاب از یک رفیق مشترک شنیدم به سازمان ‌پیوست و طی یک درگیری جان باخت. اخلاق فدائی داشت: فروتن و در انجام وظیفه جدی.

با رضا ستوده رابطه نزدیک تری داشتم هم در قبل انقلاب و هم پس از انقلاب در ستاد سازمان. فعالیت کنفدراسیونی داشت و سه سالی هم زندان کشیده بود و در آن جمع انتشاراتی باسوادترین ‌ما بود. با سری پرشور و خونگرم، در آن واحد با آدم‌ها رابطه برقرار می‌کرد. سال ٥٥ در رابطه با سازمان دستگیر شد. اول حکم اعدام گرفت ولی بعدش با یک درجه تخفیف بدل به حبس ابد شد. پس از انقلاب همدیگر را می دیدیم و صمیمی بودیم. وقتی انشعاب پیش‌آمد با "اقلیت" رفت. سال ۶٠ در خیابان چشممان به همدیگر افتاد، اما لبخند کوچکی زد و آشنایی نداد و رد شد. شاید احساس تعقیب می‌کرد. بعداً شنیدم در سال ۶٢ شناسایی می‌شود و پا به فرار می‌گذارد که زخمی ‌شده و گیر سپاه می‌افتد. مدتی زیر شکنجه بود و سال ۶٣ اعدام شد. از دست شاه در رفت ولی در این رژیم جان باخت. هنوز هم چهره جنگجو و صمیمی او جلو چشمم است.

-------------------------

در باره چریکی هم بگویم که کودکی و نوجوانی من و برادرم با او گذشت: پرویز نصیر مسلم! همکلاسی حسن بود و اوقاتش بیشتر در منزل ما می‌گذشت. همفکر و دوست صمیمی خانوادگی بودیم.

یکبار در عبور از خیابان بهار بطور ناگهانی چشمم به او افتاد. می‌دانستم که پس از آزادی از زندان مخفی شده و به سازمان پیوسته است. از دیدن همدیگر شگفت‌زده شدیم. در چشمانش هم برق شادی دیده می‌شد و هم تشویش موج می‌زد. قلبم به تپش افتاد و حسی به من دست داد که انگار منهم به او پیوسته‌ام! حالتی داشت خسته با عجله‌ بسیار! با چهره‌ای خندان و محتاط اول از حسن پرسید و بعد خانواده و نزدیکان و هر کسی که آشنای مشترکمان بود. متوجه شدم که نمی‌خواهد دیدار به درازا کشد. گفت به حسن سلام برسان و باید بروم. گرم خداحافظی کرد و رفت. با دلی گرفته رو به خانه گذاشتم.

اما یاد آن نهال ارغوانی که روزی به خانه‌مان آورد و سه تایی در باغچه‌ کاشتیم همچنان با من است. چندی بعد طی درگیری کشته شد ولی آن ارغوان یادگاری‌ قد کشید تا خاطره‌ او ماندگار همیشگی باشد.

---------------------

 

از بهار سال ۶٠ تا بهار سال ۶١ با انوشیروان لطفی همخانه بودیم. بخاطر موقعیت او و بهزاد این خانه‌ها مقررات ویژه‌ای داشت اما رسیدن‌های گهگاه مادر لطفی هم بود. در این فاصله دو خانه عوض کردیم و در آنها او برادر من معرفی ‌شد. چون در سازمان و از زمان دانشجویی "دکتر انوش" صدایش می‌زدند، صاحبخانه‌ها نیز هم‌آوا با ما او را دکتر می‌نامیدند و با همین عنوان سلام علیک می‌کردند!

در خانه اول که بودیم یک روز درب خانه‌ به زشدت کوبیده شد. تا در را باز کردم دیدم خانم صابخانه که تیپی سنتی داشت بچه در بغل، با چشمانی نگران و حالتی سخت پریشان جلو در ایستاده است. گفت ترا خدا این آقا دکتر کجاست، بچه‌ام دارد از تب می‌سوزد! به نرمی گفتم خانم جان ایشان دکتر طب نیستند و سررشته‌شان چیز دیگری است و او را دلداری دادم که برود پیش یک پزشک! شتابان از پله‌ها پایین رفت. تا به اتاق برگشتم فهمیدم انوش همه صحبت‌ها را شنیده است و دارد می‌خندد!

صاحبخانه دوم ظاهر متشخصی داشت و معلوم بود که از وضع ناراضی است. از نگاه و حالت‌های کنجکاوانه‌اش فهمیده بودیم که احتمالاً در رژیم قبلی سر و گوشش برای این نوع کارها می‌جنبید. روزی در اتاق نشسته بودیم که درب منزل آرام زده شد. با نقشه‌ای در دست سراغ آقای مهندس را گرفت! به داخل منزل دعوتش کردیم و آمد و دوتایی با مهندس ما روی نقشه متمرکز شدند و آخرش هم ظاهراً راضی خداحافظی کرد و رفت! انوش گفت: محمد (نام سازمانی بهزاد) کار تو و من به کجا خواهد رسید تو این مملکتی که دکترش من باشم و مهندس‌اش تو! کلی خندیدیم. هی از این داستان می‌‌گفتیم!

روزی سه تایی به لاهیجان رفتیم و شب را در منزل پدری گذراندیم و مادرم برایمان سنگ تمام گذاشت. انوش مسحور فضای گیلان و غرق تماشای انبوه درختان کوهپایه‌های جنگلی رامسر، سر مست طبیعت شده بود. به ساحل رامسر که رسیدیم و جایی بساط پهن کردیم با او طرف آب رفتیم. خیلی زود وی را محو تماشای امواج دریا دیدم که با خروش تمام به ساحل یورش می‌آوردند و خود را بر سنگ‌های سینه ساحل می‌کوبیدند. خیره در دریا و مبهوت آن رو کرد به من و گفت: سهیلا! باور کن این غرش، همان صدای توده‌هاست! او را به حال خود گذاشتم و پیش بقیه برگشتم. انوش بود و دریا با امواج کوبنده‌اش!

با چهره اندیشناک جلوی تلویزیون نشسته بود و اخبار را گوش می کرد. منهم گوش به اخبار، سرم توی کار خودم بود. برنامه تلویزیون در ادامه به نمایش مصاحبه لاجوردی جنایتکار رسید. چهره‌ انوش درهم رفت و حالتی از غم در چشمانش نشست. لحظاتی بعد به من گفت: این آدم، خیلی وحشتناک است. به چشمانش نگاه کن، تو در آن آدمکشی و انتقامجویی نمی‌بینی؟! انگار به او الهام شده بود که فقط یک سال و خرده‌ای بعد گیر این جانور خواهد افتاد تا سر وقت سراغ او نیز بیاید! همینطور هم شد!

یاد همه‎‌ رفتگان یاد باد.

سهیلا گلشاهی بهمن ماه ١٣٩٩

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید