۱۸ ساله بودم که برای اولین بار دیدمش. سیه چرده، بلند قامت، با ابهت و چشمانی مهربان. هنگام دست دادن احساس کردم که دستم از جا کنده شد. از خصوصیاتش بود.
منصور اسکندری تربقان (رفیق مهران) داماد خانواده شد.
اطلاعات خانواده از منصور، شوهر خواهرم، محدود بود. می دانستیم که از زندانیان سیاسی زمان شاه بود و در زمان دستگیریش دانشجوی سال آخر پزشکی بوده و با آزادی زندانیان سیاسی در سال ۵۷ از زندان آزاد شد. از اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق بود و از خطه خراسان.
(گاهی به شوخی به پسر گلش که الان خود یلی است می گویم چطوری کاشمری)
سالهای اول انقلاب سالهای پرتلاطمی برای جامعه ایران بود. فعالیتهای سازمانهای سیاسی مختلف از نیروهای مذهبی تا گروه های چپ جاری و فعالیتهای سازمان چریکهای فدایی خلق به عنوان بزرگترین نیروی چپ در سراسر کشور دیده می شد.
چیزی نگذشت که خمینی خود را تنها وارث انقلاب دید و به کمتر از جمهوری اسلامی رضایت نداد. خمینی با پیشبرد مواضع ارتجاعی، تهاجم به غرب و غربزدگی و آمریکاستیزی از یک سو و در عرصه های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی در سوی دیگر، عرصه را بر دیگر سازمانهای سیاسی تنگ کرد.
مبتنی بر سیاستهای جمهوری اسلامی و تاثیر آن در جامعه و احزاب و سازمانهای سیاسی، سازمانها و گروهای اجتماعی سیاستهای متفاوتی اتخاذ کردند. سازمان چریکهای فدایی خلق نیز از این امر مستثنا نبود. آنچه به نظر می رسد بخشی از سازمان، گرایشات ضدامپریالیستی حاکمیت را دارای اهمیت دید و تفکری، مقابله با مواضع ارتجاعی خمینی را راهکار سازمان می دید.
این امر در نهایت به انشعاب در بزرگترین سازمان چپ ایران منجر شد: فدائیان خلق ایران (اکثریت) و فدائیان خلق ایران (اقلیت).
بررسی انشعاب موضوع این نوشته نیست و آن را به محققان و مطلعان آن واگذار می کنم.
سخن کوتاه کنم. انتخاب من جوان ۱۸ ساله «اکثریت» بود که جنبه های ضد امپریالیستی جمهوری اسلامی را پر اهمیت دیده بود. شاهد جدا شدن بسیاری از عزیزان زندگیم از جمله منصور با سازمان شدم.
اکنون وقتی به گذشته فکر می کنم، انتخاب منصور برایم عجیب نیست. منصور آرمانخواه، عدالتجو و سرشار از عشق به مردمش نمی توانست سیاستهای ارتجاعی خمینی در عرصه داخل را، بر سیاستهای به ظاهر ضد امپریالیستی او ترجیح دهد.
اواخر سال ۶۰ بود که تلویزیون سراسری ایران و روزنامه سپاه خبر از کشته شدن منصور اسکندری تربقان مسئول تشکیلات تهران فدائیان خلق اقلیت دادند.
باورش سخت بود که منصور مهربان دیگر نیست. دستگاه های خبری جمهوری اسلامی هر روز خبر از اعدام و کشته شدن جوانان برومند کشور میدادند. آن که را نمیشناختی عزیز کسی بود و آن که را میشناختی عزیز تو. عزیز دیگری چون سیامک اسدیان؛ وقتی که اعلام کردند "سیامک اسدیان در درگیری کشته شد". اشک در چشم، یاد آن روزی افتادم که دستی از پشت بر شانه خود احساس کردم و صدایی گرم به شوخی گفت: "اینجا بوی اکثریتی می آید" برگشتم و صورت خندان و شاد سرشار از عشق به زندگی رفیق سیامک اسدیان را دیدم.
یاد آخرین دیدارم با منصور می افتم که یک ماه قبل از دستگیری اش بود. لازم به توضیح است که اعلام کشته شدن منصور دروغی بیش نبود و منصور بعد از دو سال شکنجه های شدید تیرباران شد.
بعدازظهر یک روز پاییز بود و بحثی پرتشنج پیرامون اکثریت و اقلیت و این که اکثریتی ها در لو دادن رفقای اقلیت با رژیم همکاری می کنند. منصور که از ابتدای بحث تنها شنونده بود، خطاب به من گفت: "برویم بیرون هوایی عوض کنیم، تو الان عصبانی هستی."
سوار ماشین شورلت اش چرخی خیابانهای تهران زدیم؛ وجودش آرامم کرد. به آرامی گفت "من معتقد نیستم شما ما را لو می دهید." نمی دانم از شما منظورش که بود. من جوان پرشور یا فدائیان خلق اکثریت در کلیت.
لحظه ای سکوت کرد و ادامه داد وگفت: "تو این حاکمیت را نمی شناسی" و از همبند بودن خود با اسدالله لاجوردی جلاد اوین در زندان شاه گفت. لاجوردی به سختی مریض می شود و منصور که می شد از او به عنوان پزشک نام برد مراقبت از وی را به عهده می گیرد. روزی منصور، در حین مراقبتهای پزشکی، از اسدالله می پرسد: "اسد اگر قدرت بدست شما بیافتد با ما چه خواهید کرد؟" لاجوردی می گوید: "همه شما را از دم تیغ میگذرانیم."
لحظه ای سکوت بین منصور و من حاکم شد. منصور ادامه داد و گفت: "این تفکر تفکر حاکمیت کنونی است." و این حاکمیت با منصور همان کرد که لاجوردی گفته بود.
امروز سالهاست که از آن دیدار می گذرد. موهایم خاکستری شده و شاید هم اندکی عاقلتر به گذشته نگاه می کنم. فجایع بسیاری بر کشورم رفت. من رفقای بسیاری را از دست دادم. درد و رنجم اکثریت و اقلیت و پیکار و راه کارگر و مجاهد و غیره نمی شناسد.
می دانم تو نیز دردی سنگین بر دوش داری.
تنها نمان به درد
کین درد مشترک هرگز جدا جدا، درمان نمی شود.
مزدک اسکندرخواه، عضو حزب چپ ایران (فدائیان خلق)
افزودن دیدگاه جدید