پاییز سال ۱۳٥٥ بود. پشت دانشکده کشاورزی تبریز با زندهیاد محمد طاهری خرمآبادی قدم میزدیم و درباره اعتصاباتی که در جریان بود صحبت میکردیم. با صدای های و هویی از خیابان به سوی صدا برگشتیم. چند نفر مسلسل به دست در آنسوی خیابان در حال دستگیری دو نفر بودند. یکی از آنها به سوی این طرف خیابان، به طرف نردههای دیوار دانشگاه دوید. دو نفر از افراد مسلح، آن یکی را دستگیر کرده، به فرمان ماشین دستبند زدند و به دنبال نفر دیگر دویدند. همه اینها بسیار سریع رخ داد، شاید در کمتر از یک دقیقه!
عدهای از دانشجویانی که دور و بر ما بودند، شروع به داد و بیداد و دادن شعار کردند. من و محمد هم به سرعت کنار دیوار رفتیم و شروع به شعار دادن کردیم. افراد مسلح شلیک نکردند. شاید از آن ترسیدند که دانشجویان را هدف قرار دهند. فرد فراری خود را از نردهها بالا کشید و وارد دانشگاه شد. چند نفر از بچهها او را دوره کردند و به سرعت ناپدید شدند. بعدا شنیدم که او را از در پشتی دانشگاه، به سلامت خارج کردهاند.
در تمام این مدت حواسم به نفر دیگر بود که کنار ماشین ساواک ایستاده بود و با دستبندی ور میرفت که او را به فرمان ماشین بسته بود. از دور او را شناختم. عنایت بود.
در یک لحظه دیدم که عنایت خود را رها کرد و به سویی دوید و از نظر ناپدید شد.
عنایت را از تظاهرات دانشجویی میشناختم. مذهبی بود. چند ماه پیش ناپدید شده بود. شنیده بودم که با مجاهدین است. هر دو نفر فرار کردند. چه سعادتی! چقدر خوشحال بودیم. تمام روز در دانشگاه، هر جا که میرفتم صحبت آنها بود.
***
عصر همان روز در خانه نشسته بودیم که زنگ در به صدا درآمد. مختار مثل همیشه قبل از دیگران از جا پرید و به طرف در حیاط رفت. چند لحظه بعد برگشت و گفت: "اژدر، یکی با تو کار دارد". بلند شدم و رفتم. با کمال تعجب عنایت را دیدم که جلو در ایستاده است. بلافاصله او را به داخل حیاط آوردم و گفتم که شاهد فرارش بودم. اول سراغ دوستش را گرفت و وقتی فهمید که موفق به فرار شده، نفس راحتی کشید. بعد گفت مجاهد است و با این اتفاق، ارتباطش با سازمان قطع شده و اگر تا ۳ روز دیگر به قرارش در کرمانشاه نرسد، نخواهد توانست ارتباط خود را به این راحتی برقرار کند.
او را به داخل خانه بردم. همخانهای دیگرم صادق او را میشناخت. همدیگر را بغل کردند. لباس پوشیدم و به بچهها گفتم که عنایت همینجا میماند تا من برگردم. سفارش زیادی کردم که بیخیال ننشینند و مواظب باشند.
رفتم تا به رفقا خبر دهم و چارهای بیندیشیم. پس از کلی ضدتعقیب و کنترلهای لازم به خانه رفقا رسیدم. در این خانه ابراهیم لطفالهزاده، بیژن نوبری، محمد طاهری خرمآبادی و ابوالقاسم ینگجه همدانی زندگی میکردند.
جریان را تعریف کردم. همه یکصدا بر این عقیده بودند که باید به او کمک کنیم و او را به کرمانشاه برسانیم. رفقا یک ماشین پیکان قراضه داشتند. به این نتیجه رسیدیم که من و ابراهیم، عنایت را به کرمانشاه برسانیم و برگردیم. اول حساب کردیم که دو روز در راه خواهیم بود ولی قاسم تذکر بهجایی داد: "اگر نتواند قرارش را اجرا کند، آواره خیابانها خواهد شد و آنوقت یا دستگیر میشود و یا کشته!"
حق با او بود. در نهایت قرار بر این شد که او را به کرمانشاه ببریم و صبر کنیم تا قرارش را اجرا کند و پس از آن برگردیم.
من و ابراهیم با ماشین به راه افتادیم. عنایت را برداشتیم و از راه تبریز – میاندوآب به طرف کرمانشاه به راه افتادیم. به پلیس راه که رسیدیم، دیدیم ماشینها را کنترل میکنند. امکان نداشت که بتوانیم از کنترل رد شویم. دور زدیم و برگشتیم. پس از کمی مشورت تصمیم گرفتیم از طرف اورمیه برویم. راهمان دورتر میشد ولی فکر کردیم که ممطئنتر است.
پلیس راه تبریز – اورمیه چند کیلومتری خارج از شهر بود. آنجا هم کنترل میکردند. با صحبتی مختصر قرار شد عنایت از ماشین پیدا شود و پیاده، پلیس راه را دور بزند و آن طرف، به ما بپیوندد.
نیم ساعت بعد عنایت به ما پیوست و راه افتادیم. همه چیز خوب پیش میرفت. هوا سرد بود و بخاری ماشین کار نمیکرد. پتوهایی را که برداشته بودیم، دور خود پیچیده بودیم تا گرم شویم. نزدیکیهای شهر خوی برف شروع به باریدن کرد. همین را کم داشتیم. چرخهای ماشین عاج نداشتند و صاف صاف بودند. برف به سرعت همه جا را فرا گرفت و به همان نسبت هم از سرعت ما کاسته شد. تا اورمیه باید دو گردنه را پشت سر میگذاشتیم. با سرعت بسیار کم میراندیم. من تجربه رانندگی خارج از شهر نداشتم. عنایت هم رانندگی نمیدانست. من و ابراهیم به نوبت پشت فرمان مینشستیم.
در حالت معمولی از تبریز تا اورمیه حدود ۳ ساعت طول میکشید. ما حدود ساعت ۱۰ شب از پلیس راه تبریز رد شده بودیم. حوالی ساعت ٨ صبح به اورمیه رسیدیم. برف، بسیار سنگین بود و امکان نداشت که به این ترتیب به کرمانشاه برسیم. من ارومیه را خیلی خوب میشناختم و دوستان زیادی در آنجا داشتم. در این شهر زیبا به دنیا آمده و بزرگ شده بودم. به خیابان زنجیر رفتیم که مغازههای لوازم یدکی ماشین در آن زیاد بودند. زنجیر چرخ خریدیم و پس از وصل کردن آن، به مغازه یکی از دوستانم که باطریساز بود رفتیم. با خوشرویی از ما استقبال کرد و بخاری ماشین را سریعا راه انداخت. پس از خوردن صبحانهای در یک قهوهخانه، به راه خود ادامه دادیم. باز هم با سرعتی کم میراندیم. در حالت عادی، از اورمیه تا میاندوآب حدود دو و نیم ساعت راه بود ولی ما بیشتر از ٨ساعت در راه بودیم. هر سه خسته بودیم. تصمیم گرفتیم که شب را در میاندوآب بمانیم. مسافرخانهای پیدا کردیم و شب را در آنجا خوابیدیم. صبح زود به راه افتادیم و عصر به کرمانشاه رسیدیم. عنایت اصرار داشت که ما سریعا برگردیم ولی ما زیر بار نرفتیم. باید از اجرای قرارش مطمئن میشدیم.
شب را در مسافرخانهای سپری کردیم. فردای آن روز قراری با او گذاشتیم. همه چیز به خوبی پیش رفت. حدود ساعت ۲ بعد از ظهر بود که از عنایت خداحافظی کردیم. نه من و نه ابراهیم راه تبریز را از طرف تاکستان نمیشناختیم و از طرف دیگر، گفته میشد که گردنهای که باید از آن رد می شدیم بسته است. از گردنه شبلی نزدیک تبریز هم خبری نداشتیم. تصمیم گرفتیم از طریق میاندوآب به تبریز برگردیم.
راه دشواری را در پیش داشتیم. باز هم پیش روی ما جادههای پرپیج و خم بود و برف بود و برف بود و برف!
شب بود که وارد میاندوآب شدیم و یک سر به مسافرخانه رفتیم. صبح زود که میخواستیم راه بیفتیم، گفتند تمام راهها بسته است. کمی در همانجاها وقت را سپری کردیم. نمیدانستیم چکار باید بکنیم. اگر به موقع به تبریز نمیرسیدیم، رفقا را توی دردسر میانداختیم. حتما فکر میکردند که دستگیر شدهایم.
یک دفعه دیدیم که یک تریلی دارد از شهر خارج میشود. ابراهیم خوشحال شد، چشمانش برق میزد. گفت: "خوب شد، دنبال تریلی راه میافتیم و میرویم. تریلی راه را برای ما باز میکند."
راه افتادیم. همه چیز به خوبی پیش میرفت. چقدر خوشحال بودیم! ولی خوشحالی ما زیاد دوام نداشت. چند کیلومتری از "ملک کندی" (روستای بزرگی در چند کیلومتری میاندوآب) دور نشده بودیم که تریلی راه خود را کج کرد و به روستایی دیگر رفت. همه چیز خراب شده بود! پس از مشورتی کوتاه تصمیم گرفتیم به راه خود ادامه دهیم. واقعا با سرعتی لاکپشتی میراندیم. میتوانم بگویم که شانسی میراندیم چون جاده را نمیدیدیم. حدسی میرفتیم. چند بار از جاده خارج شدیم ولی چون سرعتمان کم بود، توانستیم کنترل کنیم و به جاده برگردیم. تمام روز را در راه بودیم. عصر بود، هوا داشت تاریک میشد که به آذرشهر رسیدیم. بسیار عجیب بود. در آذرشهر حتی یک سانتیمتر هم برف نبود. گویی خطی کشیده بودند بین آذرشهر و دنیای برف!
با خوشحالی تمام در خیابان اصلی آذرشهر، به طرف تبریز راندیم ولی هنوز نیمی از آذرشهر را طی نکرده بودیم که صدای شکستن چیزی به گوشمان رسید و ماشین تکان شدیدی خورد و متوقف شد. پیاده شدیم. چند نفر دورمان را گرفتند. زیر ماشین را نگاه کردیم. من چیزی از ماشین سرم نمیشد. تنها میتوانستم برانم! ابراهیم ماشین را معاینهای کرد و خبر بدی داد: "میل گردان شکسته است". من هاج و واج نگاهش میکردم. "میل گردان چیه؟"
ابراهیم مانند همیشه خونسرد و آرام بود. شروع کرد به صحبت با مردم. چند دقیقه بعد خبر خوبی داشت. مکانیکی پیدا کرده بود که حاضر بود این وقت شب ماشین را تعمیر کند. ماشین را تا مغازه خودش کشید و برد بالا و با چالاکی شروع به کار کرد. نمیتوانستیم میل گردان جدیدی تهیه کنیم. آن را جوش زد، سر جای خود گذاشت و ما را راه انداخت.
از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدیم. یک ساعت بعد در خانه نشسته بودیم. سفر ما در برف سنگین پاییزی به پایان رسیده بود. بیژن با دقت تمام ریز مسائل را از ما میپرسید. محمد با لبخند همیشگی بر لب، ساکت و آرام گوش میداد و قاسم با قیافهای جدی، مرتب متلک بارمان میکرد و از شوخی دست برنمیداشت.
پس از انقلاب شنیدم که عنایت زنده است. بعدها چه شد و چه بلایی سرش آمد، خبری ندارم. آیا هنوز زنده است؟ در کدام گوشه دنیا؟ آیا همانند بسیاری دیگر از مجاهدین گرفتار شد و اعدام؟ یا در یک درگیری جان باخت؟ نمیدانم. امیدوارم که زنده باشد.
ابوالقاسم ینگجه همدانی در دی ماه ۱۳٥۷ در یک درگیری در لرستان، در حالیکه حاضر نشد آسیبی به روستایی لری برساند که جلو او را گرفته بود و خود را نجات دهد، جان باخت.
ابراهیم لطفاله زاده و بیژن نوبری (علیرضا مجلد نوبری) در سال ۱۳٥۶ به فلسطین رفتند و همزمان با انقلاب به ایران برگشتند. هر دو در انشعاب بزرگ سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، با "اکثریت" ماندند.
بیژن یک بار در سال ۱۳٥٨ دستگیر و از زندان فرار کرد. بار دوم که دستگیر شد، عفریتان مرگ امانش ندادند و اعدامش کردند.
ابراهیم در خرداد ۱۳۶۱، همراه با زندهیادان علیرضا (جواد) اکبری شاندیز و محمدامین شیرخانی (مینه) در ارومیه دستگیر شدند و هر سه، به جوخه اعدام سپرده شدند.
محمد طاهری خرمآبادی در انشعاب بزرگ به "اقلیت" پیوست. بعدها دستگیر شد و داس عفریتان مرگ بر گردنش فرود آمد و جان عزیزش را گرفت.
یاد همگی جاودان باد.
۳ بهمن ۱۳۹۹
ابوالقاسم ینگجه همدانی
نفر سوم از راست، کلنگ کوهنوردی به دست: ابراهیم لطفاله زاده،
نفر چهارم از سمت چپ: محمد طاهری خرمآبادی
علیرضا مجلد نوبری (بیژن نوبری)
افزودن دیدگاه جدید