"آیزنهاور، از اول خیابان بیمارستان میمنت، پیاده رو غربی، با یک پاکت کاغذی میوه توی دستت میری طرف بیمارستان، از مقابل یک نفر میاد بهت میگه: شیرینی تبریزه؟ تو جواب میدی: نه! تبریز شیرینی نداره! اگر تا بیمارستان رفتی و کسی نیامد برمیگردی میری، فردا صبح بازهم سر همون ساعت تکرار میکنی،نشد، برگرد بیا!"
روی یک تکه کاغذ کوچک"ساعت و آیزنهاور- میمنت" را نوشته بود، سرقرار با دوچرخه آمده بود و وقتی همدیگر را دیدیم، داد دستم و سفارش کرد تا زمانیکه با هم هستیم در همان چنددقیقه حفظ اش کنم و بعد پاره کنم بریزم دور. از حدود یکسال پیش از طریق یک محفل دانشجویی که خیلی بچه های خوبی بودند و برای درست کردن یک دستگاه چاپ استنسیل دستی دنبال مکان مناسبی میگشتند و من پذیرفتم و در خانه من اینکار انجام گرفت، توانسته بودم با سازمان تماس بگیرم. از اولین قرار"کاظم" آمد،با دوچرخه یا موتور از محل ملاقات در مسیری که خوب می شناختم از "چای کنار"به طرف قهوه خانه "قله" (قله قهوه سی) و یا کوچه ها و محلات اطراف میرفتیم و صحبت میکردیم. یکبار هم آمد خانه من و نشانم داد که در دهانش سیانور حمل میکند و فهمیدم چرا به طرز خاصی صحبت میکند که دهانش خوب باز نمیشود! کمربندی هم داشت که یک سلاح کمری با هفت تیر فشنگ و یک خشاب اضافی و دو نارنجک که شبیه نارنجکهای ارتشی و جنگی نبود و ظاهری استوانه ای و لاغر داشت و کاظم میگفت ساخت خودمان است، در کمربندی جاسازی شده بود که در زیر لباسهایش می بست.
از اینکه غیر از تکثیر دستی و جزوه نویسی و اتاق تکی گرفتن و پخش اعلامیه و جزوات سازمان، وظیفه جدیدی به من محول شده بود، ذوق زده شده بودم، ولی چون نمیدانستم موضوع قرار تهران چیست، کمی هم مضطرب بودم. قرار نبود، و من هم جرأت نداشتم بپرسم برای چه کاری باید بروم؛ از کاظم جدا شدم و رفتم تو فکر مسافرت و اینکه چه پیش خواهد آمد؟ تا دو روز بعد که رفتم تهران، فکرم مشغول بود و برنامه های روزمره ام بهم خورده بود.
**************
شبانه با اتوبوس رفتم تهران، وقتی رسیدم خانه پدر، ساعت هفت صبح بود. مادرم در را باز کرد، روبوسی گرم و خوش و بش مثل همیشه، بعد با سرو صدای ما، برادربزرگترم بیدار شد؛ پرسیدم نرفتی سرکار؟ گفت:" چند وقته نمیروم،بی خیال کار شدم، اوضاع مملکت رو که میدونی" و خندید. من هم خندیدم و روبوسی کردیم. برادر کوچکم که تازه صدایش دو رگه شده بود بیدار شد و گفت مدارس تعطیل هستند. خواهر کوچکم هم آمد پیشواز و خلاصه سر و صدای ما،" آقاجون" را هم بیدار کرد. نشستیم سر سفره صبحانه،" آقاجون" که خیلی کم سؤال میکردپرسید:"چه خبر؟ از اینطرفها؟ تبریز چه خبره؟" کمی از اوضاع تبریز گفتم و مادرم به زبان ترکی پرسید:"چرا نمی آیی خونه پیش خودمون بمونی؟ الآن که دانشگاه باز نیست!"بغض توی گلویش پیچید، سعی کردم با خنده و مسخره بازی بحث را عوض کنم،برادر بزرگترم و خواهر کوچکم زود فهمیدند و دنبال کار را گرفتند. پس از صبحانه، خیلی خلاصه، عادت داشتیم باهم کم حرف بزنیم، خبرهای شلوغی های تبریز را برای برادرم تعریف کردم و او هم از حوادث تهران و حمله چریکهای فدایی به ستاد ژاندارمری ۲۴ اسفند و پاسگاه پلیس اول پل حافظ خبر داد. او خوب میدانست که من طرفدارفداییها هستم و طی دو سال اخیر گاهی مدتهای طولانی آمده بود تبریز پیش من و اعلامیه ها و جزوات سازمان را در اختیارش گذاشته بودم، بخصوص آثار "جزنی "را. وقتی از خارج برگشته بود، گرایش های مائوئیستی داشت، ولی احترام زیادی به سازمان میگذاشت و دورادور ناظر حرکات و سکنات من بود. هیچوقت سؤالی در مورد نوع فعالیتها و احیاتاً تعلقات تشکیلاتی من نمیکرد. ولی بخوبی متوجه بودم که این اواخر، بخصوص از اول سال ٥۷،خیلی بیشتر به طرف سازمان گرایش پیدا کرده است. خواهر کوچکترم، فقط عاشق ما دو نفر بود و شروع کرده بود به کتاب خواندن، ولی چیزی دوست میداشت که فکر میکرد ما دوست میداریم! ته تغاری خانه سخت از سوی مادرم محافظت میشد. اما او بسیار مهربان بود و تمام تلاشهای مادر برای جدا نگهداشتن او از "ما" بی فایده بود. مادرم تجربه ۲٨مرداد ۳۲ را داشت و پس از شکست جنبش، به زندان افتادن "آقاجون" ،و چند سال دربدری و بدبختی که طی آن با خیاطی و کمکهای"دایی بزرگه" توانسته بود بچه ها را به دندان بگیرد و منتظر آقاجون بنشیند، همواره با ترس و تشویش زندگی کرده بود. خیلی از عاقبت کارهای سیاسی میترسید. مدام ما را، و بیشتر من را، قسم میداد و همیشه هم آخرش گریه میکرد. بطور غریزی از روزنامه تا شده،کاغذ های نازک با چاپ ریز و صدای عوض کردن موج رادیو میترسید، و چقدر نازنین بود! سال ٥۴ برای معالجه رفته بود خارج پیش همین برادرم، موقع برگشتن "منتخب آثار لنین" ، "مانیفست حزب کمونیست"، "در باره عمل –مائو" و چند کاست از سرودهای کنفدراسیون را برادرم ته ساک جاسازی کرده بود و او در حالیکه خیلی می ترسید، هم برای خودش و هم برای من! وقتی برادرم خیلی اصرار کرده و او را چند بار بوسیده بود، قبول کرده و ساک را آورده بود ایران! نمیدانم با چه انگیزه و اراده ای،به هر حال وارد کشور شده و از پلیس رد شده بود. وقتی آمدم تهران برای
دیدنش تحویلم داد، بلافاصله زد زیر گریه و مرا قسم میداد که کتابها را پاره و نوارها را پاک کنم! من هم او را دهها بار بوسیده و با اشکهایش حسابی وضو گرفته بودم!
***********
رفتیم بیرون، با ماشین پیکان "آقاجون" ،که هرگز حتی یکبار هم رنگ سویچ آنرا ندیده بود! از تهران نو آمدیم بطرف فوزیه. اکثر مغازه ها تعطیل بودند و جابجا ، آثار لاستیک سوخته و تجمع گروه گروه از مردم خیلی به چشم می آمد. سرمای بهمن ماه بود و آسمان سربی تهران،گفتم: "میشه یه سر بریم آیزنهاور طرف بیمارستان میمنت؟" نمیخواستم فرداسر قرار محل را بلد نباشم و گیج بزنم. برادرم از یکسال پیش در اورژانس تهران کار میکرد و با خیابانها و بیمارستانها آشنایی داشت. کمی فکر کرد و یادش آمدبیمارستان کوچک میمنت کجاست. ماشین در خیابانها کمتر از آدمها بود. لباسهای تیره،خیابانهای پر از آدم، آسفالت آبله رو از خاکستر لاستیکهای سوخته در مقایسه با دو ماه قبل که تهران بودم، تصاویر کاملا متفاوتی را نشان میدادند. اکثر مغازه ها بسته بودند، غیر از اغذیه فروشی ها، قهوه خانه ها، تک و توک بقالیها و البته همه کتابفروشی های اطراف دانشگاه تهران و میدان ۲۴ اسفند.
از نزدیکی دانشگاه تهران ترافیک بود و پیادهروهای دوطرف پر از آدم؛ عده ای چسبیده به نرده های دانشگاه اعلامیه میخواندند، عده ای معلوم بود مشغول بحث هستند، و گروه کثیری جلوی دستفروشهای کتابهای جلد سفید ردیف شده بودند. هزارچشمی به جمعیت و پدیدههای خیزش عمومی مردم نگاه میکردم. دو کامانکار ارتشی پر از سرباز مسلح روبروی درب دانشگاه پارک کرده بودندو نفرات آنها مثل اسباب بازیها در دو ردیف نشسته بودند؛ زرد پوش و با تجهیزات! سر میدان ۲۴ اسفند به سمت جنوب، جلوی ژاندارمری تا میدان، سه نفربر سیاه رنگ پر از پلیس های ضد شورش با کلاه و ماسک و سپر، پارک کرده بودند. به طرف آیزنهاور رفتیم و پس از مدتی در سمت جنوبی خیابان وارد فرعی باریکی شدیم که به بیمارستان میمنت می رسید. آهسته حرکت میکردیم و من تخمین زدم 2-3 دقیقه بیشتر طول نخواهد کشید که از اول این خیابان فرعی حرکت کنم و به بیمارستان برسم. برگشتیم؛ برادرم ظاهری نگران و مضطرب داشت. چیزی نپرسید و من هم هیچ نگفتم.
پس از دقایقی پرسید: "بریم کالج یه سر بزنیم پلی تکنیک؟ اعلامیه های تازه رو اونجا میشه خوند!" گفتم:"بریم ".
چند کوچه مانده به چهارراه در یکی از کوچهها جای پارکی پیدا کردیم و پیاده رفتیم. جمعیت فشرده ای حیاط پولی تکنیک را پر کرده بود. به راحتی نمیشد جلو رفت. سرک میکشیدیم و من آرم چریکها را روی کاغذی که به نرده ها چسبانده بودند، از پشت چند ردیف آدم که مشغول خواندن بودند تشخیص دادم. با دیدن آرم آشنا، یاد ملحفه هایی افتادم که با ماژیک قرمز آرم سازمان را درشت روی آنها نقاشی میکردم تا در تظاهرات کوچک در محلات فقیر نشین تبریز، در گروههای کوچکی از هواداران سازمان، پس از چند تا شعار از زیر کاپشن بیرون آورده و به دیوارها نصب کنیم. البته با یک شعار "مرگ برشاه" در کنار آرم سازمان.
اعلامیه در باره حمله چند روز پیش چریکهای فدایی به ستاد ژاندارمری در میدان ۲۴ اسفند بود. یکدفعه از میان انبوه فشرده جمعیت یک دسته کاغذ به هوا پرتاب شد و دهها دست برای گرفتن دراز شدند! داخل حیاط جلوتر رفتیم، کنار دیوار دهها نقاشی از چهره شهدای فدایی ردیف چسبانده شده بود. نقاشی ها روی کاغذ اوزالید چاپ شده و کمی هم کج و کوله بودند. با دیدن آنها اشکهایم سرازیر شد. فشار جمعیت زیاد بود و یک هشدار درونی به من میگفت که :"امروز را بیخیال باش، فردا قرار مهمی با سازمان داری،غعلا از دور نگاه کن! "توجهم به صدای سرودهایی جلب شد که در میان سروصدای جمعیت از طرف نقاشی ها پخش میشد. صدا واضح نبود، ضمناً با سرودهای آشنا به گوش من فرق داشتند. پس از مدتی از برادرم خواستم که برویم. شیشه پنجره های ماشین پایین بود و باد گاز اشک آوری را که پلیس گارد به داخل دانشکده شلیک کرده بود، فرو کرد داخل دماغ و حلق ما!بوی آشنای گاز اشک آور!
عصر آنروز رفتیم بیرون،مادرم با التماس میگفت :" کجا میخایین برین؟تو رو خدا رگردین"گفتم:"مامان! میخواهیم برویم براتون میوه بخریم!" داد زد:" اوهو! از کی دست به جیب شدی؟ خبه خبه خودتو مسخره کن! خدا باباتونو نگهداره لازم نیست تو بری میوه بخری". ولی ما با مسخره بازی و شوخی و بوسیدن او رفتیم. راستش صبح که از میدان فردوسی
رد میشدیم حواسم بود که پاتوق آبجوخوری ما در ضلع جنوبی میدان بسته است، پس راستی راستی رفتیم میوه خریدیم. مقداری سیب و پرتقال برای خانه ، و یک پاکت کاغذی اضافی هم پرتقال برای قرار فردا! وقتی برگشتیم پاکت کوچکتر را گذاشتم روی صندلی عقب ماشین، از برادرم پرسیدم:"این اینجا باشه؟" با جدیت و محکم گفت: "آره، حتما!"
ساعت ده صبح قرار داشتم، به برادرم گفتم که آدرس بیمارستان را یاد گرفته ام، خودم با تاکسی میروم. با نوعی احساس مسؤلیت گفت:"نه،خودم میرسونمت". زود راه افتادیم، همان صحنه های دیروزو همان حال و هوای دیروز بود.حوالی میدان فوزیه عده ای نزدیک یک کامانکار ارتشی دم گرفته بودند و شعار میدادند. ضمن فحاشی به بختیار خواستار آمدن خمینی بودند. حس غریبی داشتم. همان موقع هم آمدن خمینی موج مبهمی از نگرانی و ترس را در دلم دامن میزد. نمیدانم چرا حس کردم برادرم هم مثل من با شنیدن این شعارها دمغ شد و اخم کرد. نزدیک خیابان بیمارستان میمنت توقف کردیم. سعی میکردم اطراف را بپایم. وقتی ساعت ده شد، پاکت میوه را برداشتم و روبوسی کردیم؛ هیچ جیز نگفت، من هم چیزی نگفتم.پیاده شدم و رفتم آنطرف خیابان،و وارد خیابان فرعی بیمارستان میمنت شدم. قبلاً قرار اجرا کرده بودم، ولی کاظم کفته بود حسابی حواسم را جمع کنم و خونسرد و عادی رفتار کنم.
تمام جیب هایم را تصفیه کرده بودم،غیر از ۲۰-۳۰ تومان چیزی همراهم نبود. پاکت در دست آهسته قدم بر میداشتم.در حدود صد متر جلو رفته بودم که توجهم به یک موتوری جلب شد. از سمت مقابل آمد، از من رد شد و پس از مدت کوتاهی دوباره صدایش از پشت سرم شنیده شد و در کنار من در خیابات ظاهر شد. من به راهم با آهستگی ادامه میدادم.کاپشن سورمه ای تن کرده بود، هیکل درشتی داشت و یک کلاه کاموایی سبز پر رنگ سرش بود. موتور را نگهداشت، پیاده شد،خاموش نکرد و آمد طرف من، همان سؤال و جواب تمرین شده را انجام دادیم و با من دست داد.
چه میدیدم ؟! چهره ای پر صلابت، با سبیل های پرپشت، او را بغل کرده و بوسیدم، مقاومتی نکرد! گفت:"بپر بالا یه دوری بزنیم".
پاکت میوه را گرفت و خالی کرد توی خورجین موتور. موتورسوار نبودم ولی به نظرم موتورش یاماها و از موتور هوندای کاظم بزرکتر بود. وقتی نشستم گفت:"کمر منو بگیر." دستهایم روی شکم اش به چیزهای سفتی خوردند. مثل اینکه فکر مرا خوانده باشد، با خونسردی پرسید:"با کمر بند ما که اشنا هستی؟" با خجالت گفتم:" بله، ولی مثل اینکه کمربند شما بزرگتره!" با صدای بلند خندید و گفت:"برای همین مجبورم زود زود یه جایی گیر بیارم و اب رادیاتو خالی کنم!" منهم خندیدم. احساس خوشبخت ترین آدم عالم را داشتم. قبل از این رفیق چریک دیده بودم، گاهی که کاظم با موتور می آمد، ترک موتور او هم نشسته بودم. ولی اوضاع انقلابی و چهره شورشی تهران، ظاهر ورزیده و چهره کاریزماتیک رفیق، و نوع قرار و سفارشهای کاظم، همه باعث شده بودندتا با افتخار به این فکر کنم که ترک موتور یک فدایی نشسته و اورا در آغوش گرفته ام! آهای! خوب نگاه کنید!
پس از چند ثانیه گفت:"برای موتورهایمان بنزین ذخیره میکنیم وگرنه، نگاه کن این پمپ بنزین تعطیله و اگر بنزین نداشته باشیم به کارهامون نمیرسیم. صاحبخونه خوبی داریم ، چند روز یکبار یه بیست لیتری برامون میاره." از پشت سر نگاهش میکردم، شانه های پهن او نشانه هیکل ورزیده اش بود، موهای سرش هم سیاه و بلند شده بود و از پس سر، از زیر کلاه زده بود بیرون. وقتی سرش را به یکطرف می چرخاند تا با من حرف بزند سبیل های سیاه و پر پشت اش جلب توجه میکرد. در یکی از خیابانهای فرعی آیزنهاور جلوی قهوه خانه ای ایستاد و پرسید:"با چایی چطوری؟" جواب دادم:"خیلی خوبم!" رفتیم و نشستیم. کلاه از سرش برداشت، به موهای پرپشت اش دستی کشید و گفت:"خب داداش،بگو ببینیم چه خبر؟ شهر شما چه خبره؟" خیلی با احتیاط و کمی با خجالت شروع کردم خبر شلوغی های تبریز را تعریف کردن، ضمن خوردن چای تو صورتم نگاه میکرد و به دقت سعی میکرد از چشمهایم که لابد ار پشت عینک چهارتا دیده میشد! به داخل جمجمه ام راهی پیدا کند!
چای را که خورد گفت: "وضعیت انقلابی در کشور حاکم شده، بختیار مجبوره خمینی رو راه بده و دو احتمال هست، یا ارتش و پلیس و دستگاه سرکوب شاه تسلیم می شه و بختیار هم سقوط می کنه و دولت منتخب خمینی که همین حالا هم بازرگان بازرگان تو خیابونا سر زبونهاست، میاد روی کار،یا ارتش و پلیس سناریوی سرکوب بیشتر و حفظ سلطنت را در پیش میگیرند؛ به نظر تو کدوم احتمال قوی تره؟" سطح این مکالمه و سؤال - جواب با یک چریک فدایی خلق،از آنچه تا کنون با کاظم داشتم خیلی بالاتر بود. به فکر فرو رفته بودم. رفیق ادامه داد:"تو از آثار سازمان چی خوندی؟"وقتی جواب دادم خوشحال شد. گفت: "خب پس آثار رفیق بیژن و انتشارات جدید ما رو خوندی، آثار کلاسیک مارکسیستی رو هم تونستی چیزی بخونی؟" پاسخ دادم که از چند سال قبل منتخب آثار لنین و مانیفست را داشته ام، و تعدادی از آثار لنین را دستنویس کرده و به رفقا داده ام. بعد کفتم: "من فکر نمیکنم رژیم شاه به این آسونی سقوط بکنه، تازه اگر خمینی بیاد و بختیار هم بره کنار، ارتش و پلیس و ساواک حتما با مردم درگیر خواهند شد و در ادامه این درگیری میتونه مبارزه مسلحانه توده ای بدنبال داشته باشه."رفیق به ساعت اش نگاه کرد و پرسید:" الآن شما در تبریز چکار میکنید؟" پاسخ دادم:"در تظاهرات مردم شرکت میکنیم، پخش اعلامیههای سازمان، برگزاری تظاهرات کوچک در محلات فقیر نشین، متشکل کردن و سازماندهی هواداران دانشجو و معلم و کارگر و دانش آموز و ...". حرفم را قطع کرد و گفت:" همین دست کارهارو باید سازمان یافته تر و عمومی تر انجام بدیم، عملیات مسلحانه هم باید در ارتباط با جنبش مردم انجام بشه، مثل همین عملیات ژانارمری و پاسگاه پلیس، تا بتونیم به انطباق بیشتر با نظرات رفیق جزنی برسیم. یه جزوه کوچیک تازه منتشر کردیم،بهت میدم تا فردا که باهم قرار داریم بخون در باره اش حرف بزنیم. وضعیت آینده و احتمالات خیلی پیچیده است. پاشو بریم." بلند شدیم، رفتم پول چای را حساب کنم دستم را کشید و گفت:"بزرگ کوچیکی هم نمونده؟!" هردوخندیدیم. سوار موتور شدیم نه اسم من را پرسید و نه مسیر خانه ام را. گفت:"نظام آباد رو میشناسی؟"، جواب دادم بله؛ و محلی را مشخص کرد و قراری گذاشت. سپس از زیر کاپشن یک جزوه کوچک درآورد. جزوه کم حجمی که بطور عرضی در قطع نصف یک کاغذنیم صفحه ای چاپ شده بود. بنام"در باره وظایف ما"، از شکل ظاهر و چاپ جزوه و زیبایی طراحی آن خیلی ذوق زده شدم. عاشق آثار تایپ شده و چاپی بودم. حسرت میخوردم که چرا آثار سازمانهای خارج کشورخوشگل و چاپی هستند، ولی آثار سازمان حداکثر پلی کپی هستند! ولی این جزوه کوچک خیلی خوشحالم کرد. با علاقه آنرا گرفته و در جیب بغل کاپشن ام گذاشتم. وقتی داشت این رد و بدل انجام میشد،حواسم بود که چشمهایش در چشم خانه آرام و قرار نداشت و همه جا را می پائید.
برگشتم خانه، همه اهالی آمدند پیشواز من آمدند! آیا میدانستند که من با یک چریک فدایی خلق، قرار ملاقات داشته ام؟ باهمه روبوسی کردم، پس از ناهار خزیدم به گوشه ای و جزوه را دست گرفتم، خیلی برایم جالب بود،در ضرورت توجه بیشتر به کار سیاسی و ارتباطات نموده ای با اشاراتی به آثار بیژن و چه باید کرد لنین. دست آخر هم از ضرورت تشکیل حزب طبقه کارگر و تکامل سازمان به حزب طرح بحثی کرده و وعده ادامه بحث در آینده را داده بود.
فردای آن روز، سر ساعت آمد؛ همان لباس و همان شکل و شمایل دیروز را داشت. وقتی نشستم ترک موتورش و راه افتاد، پرسید:"خوندی؟"
من منتظر سؤالش بودم! تند تند نظرم را در باره جزوه و نقش سازمان در صحنه آن روز کشور و ایرادات مشی اولیه سازمان و تحولی که کتابهای جزنی از سال ٥۶ در ذهن من ایجاد کرده بود، حرف میزدم و انگار کسی دنبالم کرده بود، با عجله صحبت میکردم.
پس از طی مسیر کوتاهی، در مقابل قهوه خانهای ایستاد. روبروی ما یک ماشین ارتشی با دو ردیف سرباز مسلح ایستاده بود و مردم با بی تفاوتی و بی هراس به رفت و آمد و کار خودشان مشغول بودند. در قهوه خانه از درب شیشه ای منظره این کامانکار زرد رنگ خیلی جالب بود. رفیق شروع به صحبت کرد: "ما که این جزوه را بحث میکردیم، به نظرمان در چند چیز تحول اساسی در نظرات سازمان ایجاد میکنه، ولی با ابهام و کلی مطرح شده، بنابراین بچه ها این دومی رو نوشتن" و آهسته جزوه دیگری با همان شکل و اندازه،گذاشت روی پای من.
آهسته آنرا بردم داخل جیبم و حتی به عنوانش هم نگاه نکردم. به این فکر میکردم که چقدر صمیمی،خوب،و مسلط صحبت میکند. ضعفی را که در کاظم میدیدم،در او نبود. گفتم: "ببخشید میتونم جسارتی بکنم؟" با تعجب نگاهم کرد.گفتم:"من از روزی که با رفیقی در تبریز ارتباط دارم هر بار صحبت از کتاب و تجربه اکتبر و چین و کوبا کردم، گفت این بحثها رو بعداً میتونیم انجام بدیم،خیلی روشنفکر نباش! ولی من ..."
پرسید:"تو چی؟" گفتم: "ولی من فکر میکنم لازمه این صحبتها بشه، مثلاً فردا بزنه خمینی بیاد،بعد چی میشه؟ ما باید بحث کرده باشیم." خندید و گفت:"کاظم خیلی هم بیراه نگفته!" هر دو بلند خندیدیم. بعد گفت: "نه رفیق! اینها خیلی هم صحبتهای مهمی هستند. ولی متاسفانه ما شدیدا درگیر پراتیک سنگینی هستیم و اوضاع انقلابی هم حضور و نقش بیشتر ما رو طلب میکنه،اگر رفقای بزرگ ما مونده بودن حالا ما خیلی جلوتر بودیم."
من پریدم وسط حرفهایش:"مثل رفیق حمید رضا مومنی،من کتاب شورش نه، با گامهای سنجیده در راه انقلاب رو خوندم." با تعجب پرسید:"اونو از کجا گیر آوردی؟" کسی در درونم گفت نباید اطلاعات بدهم!پاسخ دادم:"بالاخره یه بنده خدایی داد خوندیم".
با صورتی خندان چای را خورد، و من یک سؤال مدام در ذهنم می چرخید ولی جرأت مطرح کردن آنرا نداشتم؛ علت قرارهای من با این رفیق در تهران، که سطح حرفهایش و حرکاتش خیلی با همه آنهایی که تا قبل از او دیده بودم فرق داشت،چه بود؟ اینرا میفهمیدم که او دارد مرا ارزیابی میکند؛ ولی برای چه؟ آیا باید مخفی شوم و چریک فدایی خواهم شد؟ کمی از این احتمال میترسیدم. ترس از نا شناخته ای بنام زندگی مخفی و اگر پس از چهل سال اعتراف کنم، علیرغم عشق فراوان به سازمان و اندیشه های چپ، ترس از مردن! احتمالات دیگری هم مطرح میشدند. ظاهرا توفان درونم، از چهره ام نمایان بود. رفیق پرسید: "چیزی شده؟" گفتم:"نه! نه! به فکر آینده بودم". گفت: " بلند شو بریم که آینده نزدیکه!"
نشستیم روی موتور، دستم روی فبضه اسلحه زیر کاپشن اش بود و با لمس هیکل درشت او احساس امنیت و آرامش بر من غالب شد. سرش را به یکطرف چرخاند و تقریبا داد زد: "امروز عصر یه قرار با هم داریم، فردا میتونی برگردی تبریز".
شاید در پاسخ ابهام موجود در نگاه من این حرفها را زد. فهمیدم که هر چه هست موقتاً در اختیار او بوده ام. یا باید در باره ام نظر بدهد، و یا باید چیزی بدهد، ببرم تبریز. این چند قرار هم برای شناخت و اطمینان خاطرش بوده است. نزدیکیهای میدان فوزیه عده ای حدود هزار نفردر حال دویدن شعار میدادند:" اگر امام فردا نیاد – مسلسلها بیرون میاد!" پرسیدم:"پس من برم بلیط بخرم؟" پاسخ داد:"آره". قرار عصر را گذاشت و رفت. من هم رفتم خانه و در اولین فرصت جزوه را نگاه کردم:"باز هم،در باره وظایف ما".
عصر سر قرار حاضر شدم. ساک آبی رنگی را با اندازه متوسط، بسته بود پشت موتور. از موتور پیاده شد، به گرمی روبوسی کردیم. گفت:"با احتیاط ساک را بردار ،بشین ترک موتور و ساک رو بذار روی پات و محکم نگهش دار، از خیابانهای اصلی ردت میکنم، کدوم طرفا میخای بری؟"پرسیدم :" آدرس خونه مونو بگم؟" گفت:"نه! مسیر اصلی ات را بگو و نزدیکیهای خونه تونو، من تو رو از شلوغی ها رد میکنم، فردا هم با احتیاط و ماشین دربست بگیر برو تا گاراژ".
بلیط «تی بی تی» خریده بودم که دفترش در خیابان سوم اسفند فردوسی بود. ترک موتور، با دست چپ ساک سنگین را روی ران پای چپ محکم نگهداشته بودم و دست راستم هم روی قبضه سلاح رفیق بود! در مسیر خیلی صحبت کرد. از عزم سازمان برای استقبال از هواداران میگفت و از برنامه های سازمان برای نفوذ در کارخانه ها و ایجاد هسته های کارگری و بسیج حرکات توده ای در مسیر اهداف صنفی و سیاسی؛ از ضرورت سقوط دیکتاتوری و استفاده از فضای باز برای تقویت سازمان و افزایش نفوذ آن در میان اقشار مختلف مردم. از احتمال چاپ روزنامه و نشریاتی با نامهای مستعار و با اهداف سازمان، و ضرورت سازماندهی جدید برای کار سیاسی. نکته مهمی را با کم کردن سرعت مونور گفت که اگر در پس تاکتیکهای امپریالیسم و رژیم، فضای سیاسی باز شد، شاید یک تشکل توده ای و یک حزب دموکراتیک هم لازم شود راه بیاندازیم.
تمام حرفهایش را موبمو در ذهنم ضبط میکردم. از بچه درس خوانهای دوران تحصیلی ام بودم و حافظه خوبی داشتم. الآن دیگر فهمیده بودم برای چه آمده ام و ماموریتم چیست. سه چهار خیابان مانده به مقصد، ایستادیم. ساک را گذاشتم روی ترک موتور، موقع خداحافظی بود؛ این دو روز مثل برق و باد گذشته بود و من بدجوری عاشق رفتار صمیمی و حرکات "رفیق" شده بودم. پرسیدم:"بازهم شما را خواهم دید؟" گفت:"آره بابا! تازه این اول کاره! ما حالا حالاها با هم کار داریم، به کاظم سلام برسون، فکر می کنم بزودی باز هم می بینمت". همدیگر را بغل کردیم، محکم او را بوسیدم و او نیز.
پرسید:"راستی پول مول داری؟"
جواب دادم :"اره"
گفت:"حتماً؟" و هر دومان خندیدیم. نشست روی موتور و گاز داد رفت.
کنار خیابان با ساک ایستادم و پس از چند دقیقه با یک مسافر کش شخصی تا سر کوچه خانه مان رفتم. در حدود پنجاه متر که پیاده ساک را تا درب منزل بردم، واقعا خسته ام کرد! وقتی وارد خانه شدم ،خوشبختانه مادرم سر نماز بود، برادر بزرگترم مرا بوسید و ساک را بلند کرد و گفت:" ماشاالله! چقدر سنگینه!"و آنرا برد در اتاق کوچکی که به نام اتاق او معروف بود گذاشت. خواهر کوچکم مرا بغل کرده بود و ول نمیکرد. برادر کوچکترم با یک لیوان چای آمد و گفت: "اینو بگیر تا من برم واسه آقاجون قلیان درست کنم!"
فردا ی آن روز ،برادرم مرا به گاراژ رساند. بدون اینکه از او خواسته باشم، رفت جلو و ساک را داد دست شاگرد راننده که داشت وسایل مسافرین را در بغل اتوبوس جا می زد. حتماً خواسته بود اگر مشکلی پیش بیاید صاحب ساک شناخته نشود. اگرچه شباهت ظاهری مان زیاد بود، ولی تفاوتهایی هم داشتیم، من لاغرتر و قد بلند تر بودم. هنگام خداحافظی محکم همدیگر را بغل کرده و بوسیدیم. وقتی اتوبوس میدان شهیاد را دور میزد، خیل جمعیت فراوانی را میدیدم که در میدان و خیابانهای اطراف جمع شده اند. رادیوی اتوبوس روشن بود و با شور و حرارت داشت گزارش میداد که امروز "امام" خمینی وارد می شوند! دلم شور می زد. رادیو ایران، از لفظ "امام" استفاده میکرد و من از فردای حکومت او سخت نگران بودم. دو ماه پیش از این تاریخ عده ای از جوانان و بیکاران محله ای که چندین سال خانه علنی ام در تبریز آنجا بود، راه را بر من بسته و ضمن فحاشی به کمونیستها، به شدت تهدیدم کرده بودند، قبل از استقرار جمهوری اسلامی!
رسیدم تبریز ،سریع رفتم به اتاقی که در کمربندی نزدیک میدان شاه گرفته بودم و ساک را گذاشتم آنجا. برگشتم به خانه علنی و سر راه نزدیک خانه روی تیر برق علامت زدم. شب کاظم زنگ زد و گفت ٨ صبح. میدانستم باید کجا بروم و ٨ صبح ساک سنگین را دادم تحویل کاظم که با موتور آمده بود. حتماً میدانست که نباید با دوچرخه بیاید. موقع تحویل ساک بسیار خونسرد بود و انگار که من برایش نان لواش خریده ام! دست داد و گفت:"کاری نداری؟ خداحافظ!"
-----------------------
برادر بزرکترم به خانه من زنگ زد. نمیدانم چرا در آن ساعت خانه بودم، چون از دو روز پیش مشغول آماده کردن نمایشگاه چریکهای فدایی خلق در دانشگاه تبریز بودیم. زیر زمین دانشکده پزشکی را کرده بودیم کارگاه، و بوی تینر و رنگ فضا را اشغال کرده بود. من شاید دو روز بود نخوابیده بودم، و احتمالاً برای تعویض لباس یا کار دیگری به خانه رفته بودم که تلفن زنگ زد و خبر از قیام مسلحانه و سقوط پادگانها و شرکت سازمان در قیام به همراه همافران را با حرارت میداد و حرفهایش همه از جنس هواداری از سازمان بود. با شور و شوق زیاد و سراسیمه رفتم دانشگاه، بچه ها در راهروی طبقه اول دانشکده پزشکی جمع شده بودند. پس از مدتی کاظم را دیدم که در حیاط دانشکده ایستاده است. دویدم به طرفش.
گفت:"میتونی یه اتاق با تلفن دست و پا کنی؟"
گفتم:" آره"!
آمدم درب اتاق رییس دانشکده را با باز کردن چفت های وسط لنگه های در، بار کردم. ۲۱ بهمن ٥۷، ساعت ٨ شب بود که کاظم با سه نفر دیگر آمدند. آن سه نفر سریع دویدند داخل اتاق، به کاظم کفتم تلفن روی میز است و هر چیز لازم دارید بگو تا تهیه کنیم.از آن شلوغی و التهاب، تصویر مبهم و مه آلودی در خاطرم مانده و احتمال میدهم بهزاد کریمی و اصغر جیلو ،دو نفر از آنها بودند. برای کاظم که امد و شد میکرد، تند تند خبرهایی که برادرم از تهران گفته بود تعریف کردم.
او کفت خبر داریم، و سپس برگشت به من نگاه کرد و گفت:"اون رفیق که دیده بودی شهید شد!"خونسرد و آرام ولی با حزن این را گفت و رفت داخل اتاق رییس دانشکده. سرم گیج میرفت، بغض گلویم را میفشرد. البته اخبار شهادت مبارزان را زیاد در روزنامه های رژیم و در مجلات و جزوات انقلابیون خوانده بودم، ولی این بار مثل از دست دادن یکی ار بستگان نزدیک بود. رفتم که در را باز کنم و بروم داخل اتاق و خبر بیشتری بگیرم، ولی با به یاد آوردن سفارشهای کاظم به خود آمده و برای دقایقی به کنج خلوتی خزیدم. یاد رفتار بی تکلف، خنده ها و چهره مصمم او من را ایستاده به گریه انداخت.
فردا صبح با گسترش قیام مسلحانه، خبر شهادت رفیق هم دقیق تر شد. اعلام شد که در حمله برای تسخیر رادیو، یکی از رهبران سازمان به شهادت رسیده است: رفیق قاسم سیادتی.
-----------------------
از سالها پیش تا امروز، شیوه برخورد خاصی، با مردان و زنان بزرگی که در راه آرمانهای انقلابی و عدالتخواهانه، از جان شیرین خویش گذشته و فروتنانه در آستان تاریخ این سرزمین، مرگ را به سخره گرفتند، آغاز شده است؛ گرایشهای انفعالی، با تحقیر این اسطورههای نجابت و شرافت، و با مسخره کردن برخی از الزامات مرحله خاصی از حیات سازمان، سعی دارند میراث پر افتخار «جنبش فدایی » را کمرنگ و بی اثرسازند. در چهل و دومین سالگرد شهادت رفیق قاسم سیادتی، و پنجاهمین سالگرد جنبش فدایی، تجدید خاطره ملاقات با آن عزیز، و بازگویی صحبتها و مشغله های فکری آن فرزند راستین خلق، شاید تذکری باشد به برخی از کسانی که نقش و تأثیر انکار ناپذیر رفیق سیادتی و یاران را در حفظ و تکامل سازمان کمرنگ ارزیابی میکنند.
افزودن دیدگاه جدید