رفتن به محتوای اصلی

در گرامیداشت دو فدائی خلق: سلیمان پیوسته حاجی محله - مجتبی محسنی

در گرامیداشت دو فدائی خلق: سلیمان پیوسته حاجی محله - مجتبی محسنی

سلیمان پیوسته حاجی محله

در دانش‌سرای‌عالی - تربیت معلم کنونی - تهران او را می دیدم . با پسر عمه ام هم اتاقی و هم خوابگاهی بودند. قبل از اینکه دانشگاه قبول شوم ، موقع سربازی، پیش شان می رفتم.

چهار نفر بودند؛ مازندرانی ( ساروی - شاهوی، او از روستای نکا بود) همیشه باهم بودند.

پر شور ، با انگیزه و اهل شعر بود. شعر هایش در رابطه با فلسطین و ویتنام را برای ما می خواند .دفتر شعرش را داشتم. شب ها ، موقع بیکاری شطرنج بازی می‌کردند .

یکی از شبها دو بار از سید جبار حسینی، رشته ریاضی و اهل ساری بود، مات شد؛ اصرار کرد که باید باز هم بازی کنیم. ساعت دو بعد از نیمه شب بود. جبار غافل کرد، کفشش را دست گرفت فرار کرد .

سلیمان او را دنبال کرد، سنگ و لنگه کفش، به طرفش پرتاب کرد؛ تهدید کرد که: "فردا در دانشگاه حسابت را می رسم. "

مغرور و متعصب بود. شکست را باور نداشت .

---------------------

دانشجو شدم به دانشسرا می رفتم. در بوفه می نشستیم ، برای مان شعر می خواند.

دستگیر شد؛ بعد از دوسال آزاد شد.

بعد از آزادی روش و منش اش تغییر کرد. گروه جزنی را درست کردند. با برادرش و کورش برجیان که در زندان او را دیدم .

از ما فاصله می گرفت. دوسالی که من در زندان بودم ، خبر داشتم که مخفی شد.

آزادشدم یک شب خونه همان پسرعمه ام که افسر وظیفه بود و در تهران خونه مجردی داشت، او را دیدم .

آن شب با لباس و مسلح خوابید ، قبل از اینکه بیدار شویم او رفت.

اوایل ٥۷ در راه آهن ساری همدیگر را دیدیم . قرار بود با گروه ما در ارتباط باشد . برای ما سلاح بیاورد .

در جلوی دانشکده ما، کشاورزی کرج، محاصره و با همرزم خود، رفعت معماران بنام ، کشته شد.

********************


زندان ساری بودم، همافری را از زندان اصفهان به بند ما آوردند. اهل بهشهر بود. از مسئولش در اصفهان می گفت، و این که او را سخت شکنجه کردند؛ با مشخصاتی که داده بود، فهمیدم مجتبی بود.

می گفتیم مجتبی جوجه. صورت نقلی و معصومی داشت. سال پایینی بود. هنوز ترم اول شروع نشد ه بود، از گردانندگان کوهنوردی ما شد.

دماوند، اشترانکوه، دیواره علم کوه ...، مرتفع ترین قله های کشور را با او صعود کردیم.

------------------

او سال دوم و من سال چهارم بودم، با محاصره خوابگاه دانشکده کشاورزی تهران - کرج، دستگیر شدیم.

در بازجویی، یک بار من را پیش او به شلاق بستند، که بترسانند، عینک نداشت، معصوم تر به نظر می آمد.

چند تا شلاق به پشت و گردن و صورتم خورد، بی اختیار به طرف بازجو حمله کردم.

مجتبی داد زد، امیر! امیرمواظب باش! به ایست سر جات!

با هم، هم پرونده نبودیم .

او به سه سال و من چهار سال محکوم شدم.

دوسال در اوین با هم بودیم. با اعضای قدیمی و با تجربه در زندان قدم می زد.

موقع انقلاب آزاد شدیم .

سال شصت و چهار، اتفاقی در خیابان فردوسی تهران او را دیدم.

او هم مثل من در به در بود. ریش بلند کرد و موی سرش را ازته زده بود.

گفتم این چه قیافه ای است؟

گفت ، اوضاع خراب است.

همدیگر را بغل کردیم و جدا شدیم.

زندان ساری بودم، همافری را از زندان اصفهان به بند ما آوردند. اهل بهشهر بود. از مسئولش در اصفهان می گفت، و این که او را سخت شکنجه کردند؛ با مشخصاتی که داده بود، فهمیدم مجتبی بود.

بعد از سه سال ، من و دوست همافر آزاد شدیم.

بعد از اعدام خاوران، دوست همافر پیش من آمد.

گفت شنیدی؟

گفتم بله.

از رادیوهای خارجی شنیدم: مجتبی محسنی اعدام شد!

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید