رفتن به محتوای اصلی

تعقیب و گریز با موتور «رکس»

تعقیب و گریز با موتور «رکس»

در روزهای پرآشوب "انقلاب" و حمله به بازمانده مراکز ساواک، چند کتاب و جزوه آموزشی ساواک به دستم رسیده بود که عناوینی چون"نفوذ" و" تعقیب و مراقبت" برخود داشت. البته در آن ایام کمتر کسی، این روزهای سیاه حکومت آخوندی را پیش بینی می کرد؛ نمی دونم چه حسی بود که ان کتاب ها را در جایی پنهان کردم؛ برای "روز مبادا"

سال ۶۱ فرا رسید؛ قبل از دستگيری رهبران حزب توده ایران، سازمان تصميم به ايجاد يک شبکه کاملاً مخفی گرفت و مسؤليت آن برعهده زنده ‌ياد «انوش» يا انوشيروان لطفی، گذاشته و به «تشکيلات موازی» معروف شد. من و چندین نفر دیگر به این شبکه مخفی پیوستیم . انوش با «پرتوی»که مسؤل سازمان مخفی حزب توده ایران بود، تماس برقرار کرده و قرار شد چاپخانه مشترکی تأسیس شود. اولین قرار برای انتقال چاپخانه از سازمان مخفی حزب به شبکه مخفی سازمان گذاشته شد. من مامور شدم که وانتی را در خیابان پاستور تهران پارک کرده و سوئیج را روی لاستیک جلوی ماشین قرار دهم، که مثلاً روز بعد ماشین را همراه با چاپخانه درهمانجا تحویل بگیرم و آن را به کارگاه چسب سازی «جهان» که در اطراف شهرک غرب قرار داشت، منتقل کنم.

روز بعد برای بردن وانت و انتقال چاپخانه به خیابان پاستور آمدم؛ ماشین ازجایش تکان نخورده بود و دستگاه چاپی هم درکار نبود. شک کردم و پس از چند ضد تعقیب جانانه! به خانه برگشتم. از انوش هم پس از آن خبری نشد.

کارگاه، پوششی بود برای اسکان سه تن از اعضای رهبری سازمان که می باید در ایران می ماندند، تا مبارزه علیه رژیم را سازمان دهند. از این رو برای ما خیلی مهم بود که هیج ردی به آنجا منتقل نشود. سه نفرکارگر - من، حیدر و حمید ، روزانه برای کار درکارگاه حاضر می شدیم. صبح زود با ماشین اول بسراغ حیدر و بعد بدنبال حمید می رفتم و از آنجا راهی کارگاه می شدیم. فردای روزی که قضیه خیابان پاستور پیش آمد، سرکوچه محل زندگی حیدر منتظر مانده و به آرامی جلو و عقب می رفتم و از این طریق خیابان را چک می کردم. حیدر به آرامی به طرف من می آمد در حالی که پشت او یک موتور سیکلت با دو سوار حرکت می کرد؛ آنها تا من را دیدند، بسرعت به کوچه ای فرعی پیچیدند. حیدر که سوار ماشین شد، ماجرا را برای او شرح دادم و ارزیابی اولیه خودم که گمان دارم تشکیلات موازی تحت تعقیب قرار گرفته است.

به نظر می‌رسید که دستگاه اطلاعاتی رژیم از ماجرای تشکیلات موازی مطلع شده بود. با جمع بست قضایا، تصمیم گرفتیم از رفتن به سوی کارگاه صرف نظر کنیم. حیدر را سر یکی از کوچه های اطراف پیاده کردم ، و او بلافاصله خود را پشت یک ماشین مخفی کرد تا بیند که آیا پشت سر من کسی می آید؟ من هم بدون هدف در شهر دور میزدم. موتورسوارها که دو نفر بودند بطور مرتب در حین رانندگی کاپشن های خود را عوض کرده و لباس هائی با رنگ های مختلف می پوشیدند. تا مثلاً شناسایی نشوند.

روز بعد حمید پیغام داد که او هم تحت تعقیب است. تعقیب و مراقبت گسترده بود. تصمیم گرفته شد که کلیه قرار و مدارهای تشکیلات موازی را بطور موقت لغو کرده و طوری وانمود کنیم که متوجه تعقیب و مراقبت آنها نیستیم. اما بین خودمان تصمیم گرفتیم آنان را سرکار بگذاریم. به عبارت دیگر خودمان یک تیم تعغیب دو نفره درست کرده و از قبل قرارهای ساختگی با اشخاص معمولی را به آنها می دایم تا آنان در بین راه گروه‌های تعقیب اطلاعاتی رژیم را زیر نظربگیرند و روش‌ها و متدهای اطلاعاتی‌ها را بخاطربسپارند. با این کار توانستیم سیستم تعقیب و مراقبت آنها را شناسائی کنیم.

از سوی دیگر کارگاه چسب سازی؛ مغازه عکاسی و چند ماشین و غیره را باید می فروختیم و تشکیلات موازی را منحل می کردیم، و هر کسی به دنبال امکانات مخفی خود می رفت. اموال فروخته شد و من به خانه امنی منتقل شده و از تابستان ۶۲ شروع به بازسازی شبکه مخفی دیگری کردم و بعد ها با تشکیل گروه‌های مستقل، مرکزی را برای تکثیر نشريه کار "اکثريت" درست کردم که تیراژ نشریه تا سال ۶۴ به ۲۰ هزار نسخه در هر شماره در سطح ايران رسیده و توزیع می شد.

رژیم سرانجام در سال ۶٥ به تشکیلات هجوم آورد و نزدیک به هزار نفررا در سطح کشور دستگیر کرد. در همین سال بود که با استفاده از کتاب آموزشی ساواک و تجارب شخصی قبل و بعد از انقلاب کتابچه ای تحت عنوان: "فن مبارزه با پلیس سیاسی" را بطور ریز نویس تدوین کردم که وسیعاً در سطح تشکیلات داخل پخش شد و نسخه ای هم به آلمان فرستادیم که در نشریه اکثریت همان زمان به چاپ رسید.

یاد گرفته بودم برای بقا باید همیشه یک قدم جلوتر از پلیس بود. سال ۶۲ خانواده ام را با همه عشق و علاقه ای که به آنها داشتم ترک کردم. هرگز از ماشین و تلفن استفاده نکردم و در عوض با خرید یک موتور "رکس" آبی رنگ که یک دنده هم می خورد و قدرت مانور خوبی هم داشت، برای حرکت در شهر و اجرای قرار و مدار از آن استفاده می کردم. برای کنترل سلامت خود و نداشتن رد، چند کوچه تنگ و باریک را می شناختم که از آنها بعنوان "فیلتر" ورود و خروج به شهر استفاده می‌کردم طوری که موتور های دنده ای و بزرگ اطلاعاتی ها؛ قادر به عبوراز آن کوچه های تنگ و باریک نبودند.

با همین موتور رکس آبی رنگ بود که از دست آنان برای همیشه گریختم!

یاد همه جان باختگان و جان بدربردگان آن دوران گرامی باد!

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید