رفتن به محتوای اصلی

نفس‌های زخمی خاطره

نفس‌های زخمی خاطره

سکوت بود و اضطراب پنهان و انتظار. نگاه‌ها به‌هم نمی‌آویخت. چشم‌ها به هرجا و هیچ‌جا خیره می‌ماند و دیوارها ی بند امتداد نگاه را سد می‌کرد. حالا دیگر سکوت بود و انتظار، انتظار اتفاقات ناگزیر، انتظار فاجعه! صدای حرکت پاها هم نمی آمد.خاموشی سنگین افشاگر اضطرابی بود که هم‌بندی‌ها تلاش می‌کردند با گریز از نگاه یکدیگر از هم پنهان کنند. دقایقی پیش بلندگوی بند به‌صدا درآمده، اعلام کرده بود که اسامی‌یی که خوانده می شد به زیر هشت مراجعه کنند. آیا مجازات سخت آغاز می‌شد؟ آن‌جا قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ چه بر سر این نام‌خواندگان خواهند آورد؟ و...و...و آیا من هم در میان آنان خواهم بود؟ این سوالها در سکوتی که ناگهان سراسر بند را گرفته بود از ذهن همه می‌گذشت.

سی‌ام فروردین ۱۳۵۴بود. پیش‌تر همان‌ روز خبر کشتار ۹ زندانی فدایی و مجاهد در روزنامه همه را شوکه کرده بود. بعد از ظهر بود و همه مثل هر روز در حیاط بند ۲ و ۳ قدم می‌زدیم ولی این بار با بهت و ناباوری نسبت به این واقعه‌‌ که بسیار نامنتظرانه‌تر و فجیع‌تر از حد تصور ما بود. آن روز هفته نوبت حمام رفتن زندانیان بندهای سیاسی ۱ و ۷ بود و باید از حیاط بند ما رد می‌شدند. هنگامی که آنان در یک صف آغاز به عبور از حیاط کردند، همه‌ی ما در سکوت مطلق در یک ‌طرف حیاط ایستاده بودیم و به آنها نگاه می‌کردیم. بهت وخشم و نفرتی که وجود همه‌ی ما را فرا گرفته بود می‌خواست که خود را به گونه‌ای بروز دهد. احساساتی که مطمئن آن‌ها هم در آن سهیم بودند و ما می‌خواستیم این هم‌احساسی و هم‌بستگی را به‌گونه‌ای نشان دهیم. نه می‌توانستیم با آن‌ها سخن بگوییم و نه می‌توانستیم حتا اشاره‌ای بکنیم. به‌ناگهان و هم‌زمان چند نفر از ما به زمین نشستند و به‌فاصله چند ثانیه و در سکوتی که ادامه داشت همه‌ی صدها نفر همین کار را کردند. حرکتی غیر عادی ، غیر منتظره و هماهنگ بی هیچ پیش‌بینی وفکر و طرح قبلی؛ حرکتی که در آن فضای بسته‌ی زندان و در آن روز جلوه‌ی بی چون چرای تظاهراتی اعتراضی داشت. این حرکت چند بار هنگام رفت و برگشت نوبت‌های بعدی هم تکرار شد اما آخرین باری که این کار را تکرار کردیم ‌ناگهان سرهنگ زمانی رئیس بندهای سیاسی زندان قصر ظاهر شد و پایش را به حیاط گذاشته و نگذاشته با عجله برگشت و رفت. اندکی بعد و زودتر از معمول ما را به داخل بند بازگرداندند و در حیاط را بستند.

هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت که بلندگوی بند روشن شد. سرهنگ زمانی اجرای طرح مجازاتش را آغاز کرده بود. نام‌ها یکی یکی و شمرده خوانده می‌شد و قربانیان، خاموش و با گام‌های سنگین به طرف در بند می گرفتند.من با یقین منتظر شنیدن نام خود بودم. در این چند ماهه خودناخواسته جزو پیشانی سفیدهای بند شده بودم و دو بار کارم به فلک و کابل کشیده بود و فکر می‌کردم نام بعدی نام من خواهد بود. دهانم خشک و نفسم کمی سنگین شده بود و در آن لحظات خودم را تنهاترین آدم دنیا احساس می‌کردم . اما بلندگو ناگهان و در میان ناباوری من خاموش شد و در بند به زیر ۸ باز شد و خوانده شدگان در ابهام آن‌سوی در ناپدید شدند. حالا ما زیرشکنجه‌ی انتظاری سخت و خفقانی، انتظار حوادثی نامعلوم و تلخ، بر جا مانده بودیم.

ساعتی گذشت. سنگینی نفس گیر فضا و ابهام آن‌چه می‌خواست پیش بیاید دیوارهای زندان را تنگ‌تر می‌کرد. ناگهان اندک نجواهای پراکنده هم خاموش شد و نگاه‌ها به سمت دیوار پشت ردیف اطاق‌ها برگشت. در میان سکوت بند صداهای مبهمی از بیرون، از پشت دیوار بند شنیده شد، کلماتی که مفهوم نبود، صدای پا، صدای کشاندن و کشیده شدن و بر خورد چیزها و...و اندکی بعد صدای آشنای شلاق بود و بعد زنجیر و فریادهای خفه و فرو‌خورده و بعد بلندتر و بلندتر که همراه با ناسزاها و دشنام‌های پاسبانان مامور ضرب و شتم اوج می‌گرفت و می‌شد فهمید که گروهی را ردیف کرده، زیر ضربات بی‌ملاحظه و وحشیانه گرفته بودند. حالا دیگر عربده‌ها و دشنام‌ها با فریادهای درد در هم آمیخته بود و قطع نمی‌شد. درمیان صداها صدای هم‌سلولی سابقم را می‌شنیدم که زیر ضربات شلاق و ناسزا بود. دبیر شیمی بود. در سلول کمیته با حسرت تعریف می‌کرد که دانش‌آموزانش را بسیار دوست می‌داشت، به آن‌ها علم می‌آموخت و آن‌ها مانند جوجه‌هایی که بال درمی‌‌آوردند داشتند تمرین پرواز را آغاز می‌کردند و نگران آن بود که آیا آن‌ها بدون او پرواز را به‌خوبی یاد‌می‌گرفتند. حالا فکر می‌کنم که کاش او به آموختن پرواز ادامه می‌داد و گذارش به قفس آن سلول نمی‌افتاد.

در آن سوی دیوار ناسزاها، دشنام‌ها، صدای برخورد سهمگین آلات شکنجه بر بدن و فریادهای هم‌بندیانمان گویی تمام شدنی نبود و در این‌سو، در میان دیوارها و درهای بسته، ما همه خاموش بودیم و زیر هجوم صداهای طاقت‌کُش بیرون، شکنجه‌ی عصبی شرح‌نا‌پذیری را تحمل می‌کردیم. هوا صلب شده بود و دیوارها و سقف تنگ‌تر و تنگ‌تر احساس می‌شد. دقایق به سختی می‌گذشت و همه در سکوت سنگین در جای خود میخکوب بودیم که ناگهان صداها و کلمات نامفهومی از نزدیک، از داخل، از راهروی بند ۲ شنیده شد. صدا اوج گرفت و به فریاد رسید. کسی در کریدور بالا و پائین می‌رفت،بی‌تاب و باشتاب و از خود برون شده . گرهارد بود!

گرهارد ، زندانی آلمانی که می‌گفتند اسلحه‌ای برای یک راننده تاکسی تعمیر کرده بود و در نتیجه با ما هم‌سرنوشت شده بود. گرهارت تاب تحمل شنیدن فریادها و غوغای شکنجه را ازدست داده، دیوانه‌وار و سراسیمه طول راهرو را می‌رفت و برمیگشت و به زبان آلمانی مسلسل‌وار کلماتی را فریاد می‌کرد، نفس نفس میزد و خشمگین و از خود بی خود با شدت به در بند می‌کوبید. در بزرگ فلزی به‌ناگهان دهان باز کرد و گرهارد را بلعید.

صداهای بیرون کم‌کم آرام گرفت. هم‌بندی‌های شکنجه شده را از آن‌جا بردند ولی به بند نیاوردند. گرهارد را هم به‌شدت کتک زدند و کارش به بستری شدن در بیمارستان کشید و گویا‌ تابعیت آلمانیش موجب دردسری برای مسئولین ایرانی شده بود. گرهارد جوان مهربان و خوش‌برخوردی بود و در زندان، به راحتی و سرعت با روابط و قواعد جمع هماهنگ شده بود و دوستان و معاشرانی هم دور بر خودش داشت، اما برخلاف ما وجود آن میزان خشونت و شکنجه از مرز انتظار و تصور و طاقتش بسیار فراتر بود. او به اندازه‌ی فاصله‌ی جغرافیایی و سیاسی کشورش با روحیات ما فاصله داشت. زندانی بومی ممکن بود تحمل شکنجه را نداشته باشد اما می‌توانست وجود بی‌مرز آن را بیخ گوش خود غیرعادی احساس ‌نکند!

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید