انقلاب بهمن تازه پیروز شده بود. پس از تشکیل شاخه لرستان سازمان با مدیریت رفیق شهیدمان هیبت الله معینی(همایون) که ترکیبی از رفقای زندان و رفقایی که بیرون از زندان به جنبش فدایی پیوسته بودند از جمله فدائیان لرستان و شنیدن خبر ایجاد ستاد مرکزی سازمان فدائیان همراه با رفیق همایون عازم تهران شدیم. همایون برای شرکت در جلسات رهبری سازمان عازم تهران بود و من مشتاق دیدار با رفقای سازمان در ستاد سازمان سر از پا نمیشناختم. رفیقمان را تا نزدیکی محل استقرارش در تهران رساندم و خودم راهی خانه عزیزی شدم که بعداً در اعدام های شصت و هفت توسط آدمکشان خمینی اعدام شد. رفیق شهیدمان حسام یگانه. یاد و نامش جاودان باد.
فردای آنروز سر قرار همایون به مقر سازمان در خیابان میکده رفتم. راس ساعت آمده بود بیرون ستاد و سر پله ها ایستاده بود تا من را با خودش به داخل ستاد ببرد.
خیابان میکده و ستاد مرکزی سازمان، میعادگاه عاشقان جنبش فدایی شده بود. همایون مرا حضور یکی از رفقای با سابقه برد و معرفی کرد و قرار شد تا اطلاع ثانوی از آموزش های رفقا در حوزه های چاپ و انتشارات بهرهمند شوم.
انقلاب شده بود و بسیاری از هواداران سازمان در عرصه های مختلف کار میکردند از جمله در چاپخانه ها. حالا بهترین دستگاههای چاپ در اختیار سازمان ما قرار گرفته بود. رفقا بخش عمده ای از یک چاپخانه معتبر تهران را به ستاد آورده، و مشغول مونتاژ آن بودند. در طبقه همکف نیز اطاقی مخصوص نگهداری اعضای ساواک بود که توسط زندانیان سابق شناسایی شده بودند و یک نفرشان درآن اطاق مشغول کشیدن سیگار بود و رفقا از چلو کبابیها برایش غذا سفارش میدادند، و هر کدام از ساواکی ها پس از بازجویی مختصر به کمیته تحویل داده میشدند. آخر ما اجازه زندانی کردن افراد را نداشتیم.
انقلاب بود و قوانین خاص خودش یعنی بی قانونی. همین بی قانونی هم حلقوم ما را بعداً فشرد. تعداد زیادی از رفقای سازمان ما اسیر همین نظام شدند و توسط این آدم خواران اعدام گشتند. یاد و نامشان گرامی باد.
----------------------
در همان روزهایی که من به ستاد سازمان میرفتم. روزی همهمه و سرو صدایی شد و از بلند گواعلام شد رفقا عده ای دارند بسمت ستاد سازمان حرکت میکنند و قصد تسخیر ستاد را دارند و به ما هشدار داده شد که از اقدام سر خود پرهیز کنیم.
ولی من حسابی به رگ غیرتم برخورده بود. یعنی چی ما این همه شهید و زندانی داده ایم و حزب اللهیها همین ساختمان چند طبقه را هم برای ما روا نمیدارند؟ هم نگران بودم و هم احساس مسؤلیت شدید میکردم ؛ ولی بیشتر نگران تسخیر ستاد سازمان بودم.
رفقا دست پاچه شده بودند و مدام تلفن میکردند به مسئولان سازمان و گزارش میدادند و رهنمود میگرفتند. به رفقایی که به طبقه همکف آمده بودند و مدام با هم صحبت میکردند گفتم: من میروم سرو گوشی آب بدم ببینم حدوداً تعدادشان چند نفر است و قصدشان چیست؟
انگار همه منتظر این تصمیم من بودند؛ کسی توجهی نکرد و اصلا انگار رفقا نشنیده بودند که من چی گفتم. ولی من رفتم بیرون و قاطی جمعیتی که حدود سیصد نفر بودند شدم و خودم را به دو سه نفری که رهبری فالانژ ها را به عهده داشتند رساندم. آنموقع ما میگفتیم فالانژ و بعدها میگفتیم حزب اللهی! حالا شده اند لباس شخصی!! حدود سیصد متری با ستاد سازمان فاصله داشتند. و من درست پشت سر سرکردگان فالانژ ها بودم. ولی جرأت نداشتم که حرفی بزنم. یکی از سرکردگانشان جوان ریز نقشی باصدای زیر ولی با ولوم بالا داد میزد "مرگ بر فدایی مسلح درود بر حزب الله" و بقیه جواب می دادند.
همان آدم ریز نقش که بیشتر از بقیه شعارها را رهبری و کنترل میکرد درست جلو من بود ولی پشتش رو به من بود. این لحن صدا برای من آشنا بود. لحظاتی شعار را قطع میکرد و میگفت: به جان امام اگر امروز تکلیف اینها را او روشن نکنیم من خودم رو میکشم. فدای امام!
نکند حدسم درست است این صدا و این ادا و اطوارها برای من آشنا بود . از کجا؟ یادم آمد! از میدان سعدی خرم آباد که بعدها شد خیابان شهدا. با خودم میگویم حاجی!؟ نکند خودش است؟ حدسم درست بود همه در خرم آباد به اسم حاجی میشناختنش هم حزب اللهی ها و هم رفقای چپ.
حالا دیگر درست کنار حاجی ایستاده ام . با لهجه لری و صدای بلند میگویم: "حاجی! رفیق! خدا ! چه کار میکنی؟
گفت: اصلاً باهام حرف نزن دارم می برمشان خیابان بغلی. باهام حرف نزن برو ! مجبور شدم عقب نشینی کنم و از صف تظاهرات با نگرانی و دلشوره بیرون امدم.
حاجی تمام کتاب های دکتر شریعتی را خوانده بود. تعداد زیادی ازسوره های قران را حفظ بود و بالاخره رفیق حاجی. تعدادی از آثار لنین را هم خوانده بود و بویژه کلمات قصارش را برای درست کردن فاکت علیه دشمنان فداییها، مثلاً به حزب الهی ها میگفت آره درسته که مارکس گفته دین افیون توده هاست ولی منظورش دین مسیحیت بوده نه دین مبین اسلام.
هروقت ما در تظاهرات قبل از انقلاب آمپرمان با حزب اللهی ها بالا میرفت، این رفیق حاجی بود که فورا میرفت روی شانه رفیق دیگری و برای حزب اللهی ها سخنرانی جانانه ای میکرد و صلح و آشتی بین چپ ها و فالانژ ها را موقتاً برقرار میکرد، و حالا مقابل ستاد سازمان در خیابان میکده هدایت فالانژ ها با حاجی افتاده بود. آنقدر جیغ زد که آن دو حریف رهبری کننده حزب اللهی ها را از میدان بدر کرد و خودش فریاد میزد ( فدایی مسلح اعدام باید گردد و جمعیت جواب میداد: فدایی مسلح اعدام باید گردد. با اضطراب و نگرانی حالا داشتم کم کم باور میکردم؛ چون جمعیت به سمت دانشگاه تهران میرفت و حاجی جیغ و فریاد جلو دار جمعیت . فدایی مسلح اعدام باید گردد.
حالا دیگر خیالم راحت شد. برگشتم ستاد مرکزی سازمان فدائیان خلق تا به رفقا اعلام کنم که سر دسته اصلی تظاهر کنندگان رفیقی از رفقای خودمان است با این امید که حالا کسی به حرفم توجه کند.
-------------------------------
عکس همراه مطلب تمثیلی و از «ایسنا» است.
افزودن دیدگاه جدید