رفتن به محتوای اصلی

قصر و حمامش!

قصر و حمامش!

باز گفتن خاطره‌ای که در روزگاری نه چندان نزدیک رخ داده است، اگر حادثه‌ای تاریخی بپنداریم‌اش، و مستند به یادداشت‌های همزمان هم نباشد، گاه اندکی آمیخته به تخیل و اغراق و یا، سهوی به دلخواه، می‌شود. به‌ویژه اگر دهان به دهان نقل شده باشد.

داستانی را که بازخواهم گفت، شاید به تکرار در نوشتاری و گفتاری دیده و شنیده باشید. (نقلی از آن را در جلد اول کتاب «داد و بیداد» زنده یاد ویدا حاجبی دیده ام ) از آنجا که خود شریک اصلی این ماجرا بوده‌ام؛ به بازگویی‌اش می‌پردازم.

می‌کوشم بیان واقعه دقیق و روشن وبیشتر، واقعی باشد:

اسفند ماه سال هزاروسیصدوپنجاه، دستگاه‌های ستم وسرکوب شاهنششاهی، پس از محاکمه و به خون کشیدن تعدادی از پیش‌قراولان جنبش فدایی، بازماندگان را در دسته‌های چند نفره به محکمه ارتش می‌سپردند؛ ازجمله پنج تن از ما را از زندان‌های مختلف برای بازپرسی و محاکمه به دادستانی ارتش واقع در چهارراه قصر بردند.

دو تن از ما، خانم شهین توکلی از زندان زنان و من از بند سه زندان قصر و سه تن دیگر از زندان‌های عشرت‌آباد و قزل قلعه، جداگانه برای بازپرسی به دادستانی ارتش روانه شدیم.

شهین بانو و من را با یک وسیله نقلیه به دادگاه می‌بردند.

نخست ما در فاصله کوتاه بین زندان قصر تا دادستانی، در کنار مامورین، تنها به سلام و احوالپرسی و معرفی پرداختیم.

در فراغت کوتاهی در میانه جریان بازپرسی از ذهنم گذشت؛ شاید بتوان از این فرصتِ همراه بودن طرح راهی برای ارتباط و خبررسانی و ارسال پیام‌ها با رفقای زندان زنان قصر بیابیم. چون پیش‌تر می‌دانستم که هر روز هفته به نوبت یکی از بندها را به حمام عمومی خارج از بند می‌برند، هم دیده بودم که دوش‌های کابین‌های حمام لوله‌های نگاهدارنده‌ای دارند که سر و ته آن‌ها باز است و می‌شود در آن چیز کوچک دستگیری، ازجمله نوشته‌ای را مخفی کرد.

هنگام آماده شدن برای بازگشت به زندان، در فرصت کوتاهی پیشنهادم را به شرط اطلاع و همراهی رفقای هم‌بندی‌مان، برای برقراری این ارتباط، به رفیق همراهم گفتم. برای قرار بعدی باید فرصتی می‌داشتیم تا جلب موافقت و چگونگی انجام کار را در میان بگذاریم. به خاطر ندارم چگونه و یا با چه ترفندی هردو نفر ما توانستیم دادگاه را مجاب کنیم تا یک بار دیگر به آنجا برویم و موارد و دلایل کیفرخواستمان را بخوانیم . به عبارتی پرونده‌خوانی مجدد کنیم و موفق شدیم. در زندان هم پیشنهاد هر دومان با اقبال رفقایمان مواجه شد.

شیوه کار چنین بود که ما جزوات و اطلاعات در دسترس را ریزنویسی کنیم و در بسته‌هایی به قطر یک بند انگشت در نایلونی پیچیده و چسب زده در یکی از کابین‌هایی که انتخاب کرده بودیم، در لوله نگاهدارنده بگذاریم و از دو طرف، یک نفر موظف به گذاشتن و برداشتن بسته شود. در زندان شماره سه، مقداری جزوه دست‌نوشته مربوط به گروهمان را در گوشه‌های مختلفی نگهداری می‌کردیم.

این سندها البته محدودتر از اوراق و جزواتی بودند که من پس‌ترک در قزل قلعه دیده بودم.1

بازنویسی جزوه «مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک» از زنده‌یاد تقی افشانی و چند نوشتار و خاطره و جزوه‌ای تحت عنوان «اقتصاد سیاسی» که بسیار پیش‌تر از ما، دکتر صدرایی ـ مرد نازنین آرمانخواهی که شیفته کمونیسم بود و بارها به زندان افتاد و ماجراهای حبس هایش خود داستان بلند دیگری است- و چند اثر از او ...

به هر روی، چند تن از ما برخی از این اسناد را ریزنویسی می‌کردیم و من پس از بسته‌بندی چند برگ از این اوراق، روز مقرر برای حمام داخل همان لوله نگاهدارنده دوش‌ها و در همان کابین تعیین شده می‌گذاشتم و نامه پاسخ از زندان زنان را، که به همان صورت بسته‌بندی می‌شد، برمی‌داشتم.

ما کوشش می‌کردیم همۀ این کارها را با دقت انجام دهیم.

ظاهراً شگرد ساده‌ای را برگزیدیم اما، غافل از آن بودیم که پلیس باتجربه زندان، همۀ مکان‌های دسترسی به مواد مخدر و مخفی‌گاه‌ها را به درستی می‌شناسد و هربار می‌کاود و این بار ما به سادگی در تله پلیس افتادیم.

نزدیک به دو ماه بسته‌ها رد و بدل می‌شد و از همان نخست، درچنگ پلیس بود و به اطلاعات می‌رفت و پس از عکس‌برداری و بزرگ‌نمایی از طریق اگراندسیمان ، به همان شکل به جای خود بازمی‌گشت.

برای جاگذاری بسته‌ها باید تا آخرین دقایق در حمام می‌ماندم به همین سبب در هفته‌های آخر متوجه پاییدن استوار کریمی(؟) نماینده اطلاعات در بند سه شده بودم. او همچنین گنجه لباس‌هایم را می‌کاوید واثری هم به جای می گذاشت. شک ام را با دیگر رفقا در میان گذاشتم و تصمیم گرفتیم مدتی عملیات را متوقف کنیم. مشکوک شدن‌مان را از طریق ملاقاتی‌ها به رفقای زندان زنان هم اطلاع دادیم و رابطه مکاتبه‌ای ما قطع شد.

سه هفته بعد ناگهان و بدون وسایل شخصی مرا به اداره اطلاعات شهربانی انتقال دادند. گمانم درست بود ودر راه انتقال، از پیش پاسخ‌هایی آماده کرده بودم. بیم ام همه از آن بود که فشار تا آن حد نباشد که وضعیت گروهی ما را در زندان جویا شوند؛ که خوشبختانه، بازجو نیک‌طبع پی گیری آنچنانی نداشت، جز تنبیه و گوشمالی.سخت عصبانی می نمود و من هم توانستم پرسش‌ها را به حاشیه ببرم . اما روی تخت آهنی و پای بسته و ملتهب از ضربات کابل و دستخط بسیار بزرگ شده ونمونه‌دار، دیگر حاشا فایده نداشت و بهانه‌ای نداشتم تا قضیه را بیش از آن کتمان کنم.

بازجو نیک‌طبع، کسی که هنگام دستگیری و بازجویی‌های اولیه‌ام همیشه حضور داشت. صفحه‌ای از بازجویی‌های ابتدایی‌ام را نشانم داد؛ درجا دریافتم چرا از چند دستخط به‌دست‌آمده تنها دو نام را می‌دانست. من و رفیق ما اصغر ایزدی را.

چون تا قبل از تشکیل کمیته مشترک ساواک و شهربانی، بازجویی های مستقل انجام می‌دادند و اورق کم بها تر آنجا محفوظ بود. احتمالاً چون نمونه‌ای برای دیگر نوشته‌ها نداشته‌اند، شاید به این سبب که رفقای دیگر، از سوی ساواک دستگیر و باز جوئی شده بودند. گمان می کنم ردِ مرا نه تنها ازنمونه خط که از مشاهدات شان در حمام زندان یافتند و پیگیر ماجرا شدند.

سرانجام بعداز دو ماه حبس انفرادی در زیرزمین شهربانی به زندان قصر باز گشتم . اندکی بعد، ظاهراً به دنبال همین اتفاق به اوین منتقل شدم . به همان زیر زمین و همان کابل و همان زخم ها، و وزن بالای صد کیلوئی بازجو عضدی روی سینه ام ، هنگام کوفتن کابل حسینی.

این بار بازجویی‌ها پیرامون انگیزه این ارتباط بود، تا توانستم مسئله را شخصی کردم و ارادتم به سعید آریا ن فقید و همدردی با همسر و فرزندش را بهانه کردم. آن‌ها هم ظاهرا این مساله را خیلی جدی نگرفتند و بیش از اداره طلاعات پیگیر ماجرا نشدند.

بیشتر از دستگیر شدگان و جانباختگان آنروزها نام می بردند و جویای ارتباط پیشین من با آن‌ها بودند، که نه سراغی از آنان داشتم و نه ارتباط و شناختی .

تا مدت‌ها پس از تبعید رفقای قصر به زندان‌های شیراز و مشهد، حدود شانزده ماه در اوین و قزل قلعه ماندم و سر انجام به بند جدید قصر بازگشتم. با همه نگرانی که در طول این باز جوئی ها داشته ام، در تمام مدت گذران زندان، و پس از آن هر گز ندانستم در آن بگیر وببر ها، چه برسر هم پیمان نخست این ماجرا، شهین بانو و دیگر همراهانش آمده است.

---------------

پانوشت:

1ـ جزواتی که زنده‌یاد رفیق جزنی از خود و دیگران به جای گذاشت همراه یک رادیو دو موج ـ که در آن زمان غنیمتی پرارج بود.

این مجموعه مدتی در داخل آبراه آشپزخانه قزل قلعه مخفی بودند و یک بار که به همین سبب ، راه عبور آب بسته شد، رفیق ابوالقاسم طاهرپرور با تردستی شگفت‌آوری آن‌ها را از پیش چشم مأمورین زندان نجات داده بود.

من و زنده‌یاد عبداله افسری، در میانه اتاق شماره ۴ که با آجرهای بزرگی مفروش شده بود؛ حفره نسبتاً عمیقی درست کردیم و اهرمی فنردار با سیم‌های لباس‌آویز فلزی، که آجر روی آن را برای دسترسی به داخل محفظه می‌پراند؛ محلی برای نگهداری آن غنائم ساختیم.

پس‌تر، که به اوین منتقل شدیم این حفره لو رفت.

بعدها گفته می‌شد که محل آن را مسعود بطحایی برای ساواک فاش کرده بود.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید