رفتن به محتوای اصلی

چریک‌های فدائی خلق در آن اتاق تاریخی!

چریک‌های فدائی خلق در آن اتاق تاریخی!

ماندگارترین خاطره‌ برایم از نیم قرن زندگی با جنبش فدائی خلق، همانی ‌است که در آن اتاق تاریخی گذشت. یادمانده‌هایی فراموش ناشدنی از رهبران و اعضای نخستین سازمان، که زندان اوین در پایانه سال ٥٠ آخرین منزلگه‌شان بود. خاطرات از آن شب‌های بلند‌ آستانه مرگ، که با پرسش و پاسخ‌های پرشور به بامدادان می‌رسید و از آن توفنده روزهای دادگاه، که ما را ایستگاهی برای وداع با رفقای اعدامی شد.

پیش از آن اتاق!

مرداد ماه سال ٥٠ بود که بازداشت شدم. فقط چند هفته‌ از اولین عملیاتی می‌گذشت که تیم تازه تأسیس ‌ما آن را زیر نظر و برنامه ریزی عباس مفتاحی در رشت انجام داده بود. ٥ ماه نخست دستگیری، به فشارها و بازجوئی و تکمیل پرونده گذشت. روزهایی از آن در سلول‌ سپری ‌شد و زمانی هم به بندهای عمومی انتقال ‌یافتم. در این دوره، سه زندان اوین، قزل قلعه و جمشید آباد را تجربه کردم.

در آن ایام می‌شد غافلگیری رژیم را حس کرد. مانده بودند با آنهمه مخالف سربرآورده از هر گوشه و کنار چه بکنند؟ با جریان‌های متعدد اعم از معتقدین به مبارزه مسلحانه تا "سیاسی کار"ها روبرو بودند، ضمن اینکه دغدغه محافظت از برنامه پرسروصدای جشن‌های ٢٥٠٠ ساله شاهنشاهی را هم داشتند. بازجویی‌ها وحشیانه بود و در شهربانی‌ با ناشی‌گری باز هم بیشتر.

در نیمه اول سال ٥٠ هنوز ساواک و شهربانی ماها را جدا از هم شکار می‌کردند، و بین آنها حتی نوعی مسابقه وجود داشت. رفیقی از رفقای دستگیر شده توسط شهربانی و شکنجه شده در اداره آگاهی، داستان جالبی از چشم و همچشمی میان این دو تعریف می‌کرد. هنگام تحویل داده شدنش به ساواک، افسر بازجو او را کنار می‌کشد و می‌گوید: نامردی اگر بیشتر از آن چیزهایی که اینجا گفتی به آنها بگویی! بعدها که اما کمیته موقت تشکیل شد، رقابت‌ جای خود را به هماهنگی‌ داد و کارها زیر رهبری ساواک قرار گرفت.

وجود این ناهماهنگی‌ها باعث می‌شد حتی طی دوره بازجویی هم‌ در ارتباط با دیگر زندانیان قرار بگیریم. افراد جدیدی دستگیر می‌شدند و مسائل ناگفته دیگری رو می‌شدند، و همین باعث می‌گردید تا دوباره زیر بازجوئی برویم. باز هم رفتن به سلول بود و انتقال از زندانی دیگر به اوین. هر کدام از این نقل و انتقالات‌ دنیای تازه‌ای پیش چشم می‌گشود. هر جا می‌رفتیم معلومات تازه‌ای‌ دستمان می‌آمد و آشناشدن با هم سازمانی‌ها و افراد دیگر جریان‌ها را در پی می‌آورد. زندان سراسر شر و شور بود و با خود درس‌آموزی‌ از دنیای سیاست بهمراه داشت.

اتاقی که همان سازمان بود!

آذر ماه با رشته رهتوشه‌هایی از انفرادی به اتاق عمومی انتقال یافتم. حدود ٣٠ نفری می‌شدیم. از این جمع تعداد کمی را به نام ، و عده کمتری را فقط به چهره می‌شناختم. بیشتر‌شان برایم ناشناس بودند. در زندان رسم بر این بود که زندانی به ویژه اگر هنوز دوره بازجویی را می‌گذراند باید کمتر حرف ‌بزند. من نیز با همین ذهنیت که در آن اصل بر احتیاط مضاعف بود وارد اتاق شدم.

اما بسیار زود فهمیدم که در این اتاق احتیاط، جایی ندارد، زیرا همچون بدنی است در روح واحد! در همان بدو ورود فهمیدم که اینجا اصلاً خود سازمان است! سازمان نیز به مفهوم واقعی کلمه: هم دربرگیرنده اعضاء و هم رهبرانی مانند مسعود احمدزاده و عباس مفتاحی! آن زمان هنوز واژه سازمان در میان نبود. خود را گروه می‌نامیدیم و چریک‌‌ فدائی خلق معرفی می‌کردیم. در همان لحظات نخست، اخت سازمانم شدم و بیشترین عشق و علقه‌‌ام را در همین اتاق یافتم.


مفتاحی جایگاه خاصی برایم داشت. هم پرونده‌ای و در واقع سر تیم ما بود و من غیر مستقیم وصل او می‌شدم. به این موضوع در جریان بازجوئی‌ پی بردم. او جزو ٩ نفری بود که برای سرش جایزه صد هزار تومانی گذاشته بودند. عکس‌هایشان را روزنامه‌ها چاپ و شهربانی بر در و دیوار شهرها چسبانده بود. در زمره رفقایی به شمار می‌رفت که پس از دستگیری بیشترین شکنجه را متحمل شد. حتی حسینی شکنجه‌گر دیوخو هم احترامش را نگه می‌داشت!

آنانی که در این اتاق بودند: مسعود احمدزاده، عباس مفتاحی، اسد الله مفتاحی، مجید احمدزاده، غلامرضا گلوی، مهدی سوالونی، سعید آرین، حمید توکلی، علیرضا نابدل، بهمن آژنگ، عبدالکریم حاجیان سه پله، حسن سرکاری، علی نقی آرش، جعفر اردبیلچی، اصغر عرب هریسی، اکبر موید، اصغر ایزدی، عبدالرحیم صبوری، محمد علی پرتوی، فریبرز سنجری، بهرام قبادی، حسن جعفری، جواد رحیم زاده اسکویی، حسن گلشاهی، رحیم کریمیان، احمد رضا شعاعی نائینی، احمد احمدی، محمد تقی زاده چراغی، ابولقاسم طاهر پرور، مهدی سامع و...

به زودی توجیه وضع اتاق شدم و برنامه شبانه‌روز جمع‌ دستم آمد. جاری‌ترین کلمات در آن، واژه‌های فدائی خلق، چریک، مبارزه مسلحانه و انقلاب بود! شعر، سرود، آواز، ورزش، داستان‌های ایستادگی و بحث و فحص‌ها فضای اتاق را در تسخیر خود داشت. تعریف‌ وقایعی که، در طول درگیری‌ها و عملیات‌ برای افراد گروه‌ پیش آمده بود. جدی‌ترین مباحث اما به فهم چند و چون مبارزه مسلحانه و چشم انداز آن بر می‌گشت که بیشتر حالت پرسش و پاسخ داشت. سؤالات را مسعود احمدزاده پاسخ می‌داد که به زودی فهمیدم مغز متفکر و نظریه پرداز گروه ما اوست و "مبارزه مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک" را هم وی نوشته است. رفیقی جدی و قاطع با تاثیر عمیقی که طی استدلال بر مخاطب می‌گذاشت.


فضای اتاق، جنگ میان انقلاب و ضد انقلاب می‌نمود. چنین نبود که حس گرفتاری در حبس داشته باشیم و خود را مقهور مقررات این زندان نو‌ساز ببینیم که مخوف‌ترین شکنجه گاه رژیم و محصول ١٥ سال تجربه ساواک به شمار می‌رفت. خود را نه فقط پا نهاده در یک سنگر از "این نبرد آخرین"، بلکه قرار گرفته در کانون مشی مسلحانه می‌دیدیم. مرگ در آن، کمترین چیز شمرده می‌شد!

سرود گروه!

"من چریک فدائی خلقم" را در زندان جمشید آباد شنیده و یاد گرفته بودم. ‌سرودی که بر متن سمفونی "شهرزاد" از ریمسکی کورساکوف آهنگساز برجسته روس ساخته شد. همان سمفونی که از داستان مسحور کننده هزار و یک شب بغداد الهام گرفته بود. شعرش را سعید قهرمانی نوشت و خود نیز آن را در آهنگ نشاند. این را در آن اتاق، اولین بار من خواندم که سریعاً بدل به سرود گروه شد! جالب اینکه، مسعود احمدزاده و علیرضا نابدل ضمن استقبال گرم از این سرایش، چون آن را به اندازه کافی جاندار نیافتند در ریتم‌اش تغییر انقلابی‌‌ وارد آوردند!

دو نفره قدم زنان در اتاق، تغییراتی را در نحوه اجرای سرود دادند تا حالت رزمی‌‌ آن تقویت شود و ضرب‌آهنگ چریکی بیشتری به خود بگیرد‌. حدس زدنی است که ایده از مسعود بود، بازسازی ولی کار نابدل که میان ما به چیره دستی در هنر شهرت داشت. سرود بازسازی شده را دستجمعی می‌‌خواندیم ضمن اینکه بطور تکی نیز آن را سوت‌ زنان یا به آواز در طول روز تکرار می‌کردیم!

"باز/ این من و/ این شبﹺ تیره بی‌پگاه / شبﹺ تیره بی‌پگاه

مزرع سبزﹺ فلک / درو کرده داس ماه / درو کرده داس ماه

خورشیدﹺ فروزان انقلاب / سر زد از پشت کوه (2)

شامﹺ تیره آمد به ستوه / از خورشیدﹺ پر شکوه (2)

من چریکﹺ فدائیﹺ خلقم/ جانﹺ من/ فدایﹺ خلقم

جان به کف/ خونﹺ خود/ می فشانم/ هر زمان/ برایﹺ خلقم

در پیکارﹺ خلق ایران / پرچمدارﹺ توده‌هایم

ایران ای/ کنامﹺ شیران/ وقتﹺ رزمﹺ تو شد

خلقﹺ قهرمانﹺ ایران/ همرزم و / همنوایم

ایران ای/ کنامﹺ شیران/ وقتﹺ رزمﹺ تو شد"

من اگر شعر این سرود را روز و روزگاری در اینجا و یا آنجایش از یاد ببرم که تصورش هم حتی آزاردهنده است، اما آن چهره‌های مصمم، چشم‌هایی همه شراره و مشت‌های گره کرده را قطعاً فراموش نخواهم کرد. برایم جلوه زمانه و باورهای آن زمان هستد. در آن همخوانی هر روزه، اراده‌ای به سرود درمی‌آمد که در نگاه ما نوایی تازه در سیاست ایران بود و عطر تغییر فضای سیاسی کشور با خود داشت. به این یقین خود، ایمان بی‌پایان داشتیم و از همین نیز نیرو می‌گرفتیم. این سرود، آن چنان یگانگی میان گفتار و کردار را به نمایش ‌می‌نهاد که تنها یک هنرمند سیاسی خلاق می‌تواند به باز آفرینی آن همت ورزد! واژه‌های من، ناتوان از بیان صحنه‌ای است که اراده پولادین را در خود بروز‌ می‌داد!

همایونﹺ یل!

یادی از رخدادی حماسی کنم در زندان جمشید آباد که پیش از آمدن به اوین شاهدش شدم. سه ماهی از زمان بازداشتم می گذشت که گذارم به این زندان افتاد. زندان متعلق به پادگان جمشید آباد بود و به افسران و نظامیان محبوس اختصاص داشت. ساواک زندان کم آورده بود ولی در عوض می‌توانست از دیگر امکانات رژیم استفاده کند. به دستور شاه نهادهای نظامی و انتظامی همچون شهربانی، ارتش و ژاندارمری، مستقیم یا غیر مستقیم سهیم مبارزه با انواع "خرابکاران" شدند. "خرابکار" عنوانی بود که روزنامه‌ها به حکم ساواک در باره ما به کار می‌بردند!

زندان جمشید آباد راهرویی دراز داشت با اتاق‌هایی متعدد در درازای خود که با میله‌های عمودی رو به راهرو باز می‌شدند. وقتی وارد بند شدم درب همه این اتاق‌ها باز بود. حین آشنا شدن با زندانیان، به رفقای گروه «آرمان خلق» برخوردم که جریان دادگاه‌ رفتن‌‌شان به پایان رسیده و چهار نفر محکوم به اعدام این گروه، منتظر حکم اجرا بودند. رفقایی پرشور، که میان آنها همایون کتیرائی با آن قد بلند و چهره مصمم‌اش جلوه‌ای استثنایی داشت و مورد احترام ویژه زندانیان بود. در همین جمشید آباد،با بهروز ارمغانی هم آشنا شدم که پرونده‌اش به "گروه مهندسین" می‌خورد. رفیقی باسواد، مطلع و صمیمی بود.


آن شب را هرگز از یاد نخواهم برد که نگهبانان آمدند همایون را برای اجرای حکم اعدام با خود ببرند. انتظارش را داشتیم. از خواب برخاستیم و تا خواستیم بقیه هم اتاقی‌ها را خبر کنیم همایون نگذاشت! با فروتنی شگرفی که شخصیت‌اش با آن بار آمده بود گفت: نمی‌خواهم مزاحم کسی بشوم! چنان عادی ولی گرم با ما روبوسی کرد که باورمان نمی‌شد رهسپار جاده مرگ است. با گام‌هایی استوار راهرو را سوی میدان تیر ترک گفت.

فردای آن شب شوم که هوا روشن شد، خبر اعدام او و یاران را از سربازان نگهبان شنیدیم. کمتر رفیقی را بیاد دارم که در مدت کوتاهی توانسته باشد چنین عمیق در دل بقیه همبندان جا بگیرد سکوتی سنگین بر بند حکمفرما گردید و آنگاه بیکباره خروش سرود "من چریک فدائی خلقم" در راهرو طنین انداخت. انگار اما در وصف همایون یل لرستان این سرود هم کافی نبود! چند روزی نگذشت که نام او خود یک ترانه – سرود شد، همانگونه که حرکتی ورزشی از ورزش‌های دستجمعی زندان به نام او ثبت گردید. در رثای او و به وام از عارف قزوینی و ترانه ماندگارش "مرغ سحر"، سروده را این چنین خواندیم:

"بحر خزر مویه سرکن / داغ مرا تازه تر کن.

خون شهیدان گرندیدی / جنگل گیلان را نظر کن.

مام وطن را غم مرگ تو کرده پیر / خلق لر از داغ تو در دست غم اسیر.

دل چه کند بی تو کتیرائی کبیر / آرزو را ، آرزو را."

سروده برای همایون را نیز در آن اتاق اوین خواندم که به زودی ازبر رفقا شد و در زمره ترنم‌های هر روزه‌ جمع درآمد.

ستاد جنگ انقلابی!

سرود رسمی "من چریک فدائی خلقم" هر روز پیش از شروع بحث‌های مبسوط مسعود پیرامون محورها و نتیجه‌گیری‌های جزوه مشهورش، دستجمعی خوانده می‌شد. جزوه‌ای که کسی در مانیفست بودن آن برای گروه تردید نداشت. سؤالات پیرامون چند و چون مشی مسلحانه زیاد بود و احمد زاده می‌کوشید به دقت و در جزئیات آنها را پاسخ دهد. اینجا می‌کوشم به امید آنکه یادآوری‌ها از آن زمان تحت تاثیر نگاه امروزی قرار نگیرد، اشاره‌ای به آن مباحثات داشته باشم. از صحبت‌های رد و بدل شده می‌گذرم چون چیز زیادی از آن در ذهنم نمانده است. منظور، فقط ارائه تصویر از فضای ذهنی آن اتاق چه در روانشناسی حاکم بر سئوالات و چه قاطعیتی است که سخنگو در تشریح قضایا از خود نشان می‌داد.

پرسش‌ها جنبه یقینی داشت و از اعتقاد راسخ به مشی مسلحانه بر می‌خاست. نه فقط نشانگر باور ما به حقانیت‌ این مشی، که مطلقیت پنداری ما نسبت به آن! "ایمان به پیروزی راهمان" در زبان و نگاه تک تک رفقا موج می‌زد. با اینحال، حقیقت‌جویی کنجکاوانه نسبت به آینده را نیز می‌شد در پشت این سؤالات دید. گرچه نه در قالب سؤالی مثلاً احتمال شکست این مشی که چنین چیزی غیر ممکن بود، بلکه بگونه‌ای نشان دهنده روح کاوشگری در چریک فدائی خلق. عطش دانستن اما فقط در باره مراحل مبارزه مسلحانه و چشم انداز آن بود. اگر هم پرسش‌هایی راجع به مبارزه سیاسی مطرح می‌شد، نه کنجکاوی برمی‌انگیخت و نه مسعود روی آنها مکث داشت! بدبینانه پس زده می‌شد و از آن می‌گذشتیم.

در این بین، موضوع محوری اتوریته مسعود در آن جمع بود. اعتبار فوق العاده او، فقط از هوش و آگاهی‌هایی که از مبارزات انقلابی مسلحانه در انقلاب اکتبر، چین، ویتنام، کوبا و مشی چریک شهری در آمریکای لاتین داشت ناشی نمی‌شد. قاطعیت‎‌هایی هم که حین چند عمل مسلحانه از خود نشان داده بود، مقاومت و ایستادگی‌هایش در بازجوئی‌ها، و نیز برخورد تعرضی وی با ساواکی‌ها در هر فرصتی که دست می‎‌داد، مجموعاً او را نماد مبارزه مسلحانه کرده بود. مسعود برای ما فقط نظریه‌پرداز مشی‌ نبود، خود خود آن بود و وجودش، سمبل مبارزه قهرآمیز! در نگاه آن جمع، هم مایه و مظهر شور و ایمان بود و هم منبعی برای تبعیت جمع از داوری‌ها و پیشداوری‌هایی که او پیش می‌کشید!

نمونه‌هایی دردآور بر متن سازش ناپذیری!

به نمونه‌هایی اشاره کنم تا روایت از واقعیت‌های تاریخی در سکوت ناروا و جفای دردناک پنهان نمانند. یکی مربوط به رفیقی می‌شد با نام ابراهیم آزادسرو که همشهری من بود. دستگیری و شکنجه‌ شدن او منجر به دستگیری مجید احمدزاده برادر کوچک مسعود شده بود. گروه عملیاتی ساواک او را سر قرار می‌برد تا در شناسائی مجید از وی استفاده کند. ساواکی‌ها از فرط دستپاچگی، مجید را بی توجه به بازرسی بدنی کافی سوار همان ماشینی می‌کنند که ابراهیم توی آن نشسته بود.

مجید تا به داخل ماشین هل داده می‌شود پین نارنجکی را که با خود داشت می‌کشد و در پی انفجاری مهیب، ابراهیم و یکی از ساواکی‌ها جابجا کشته می‌شوند. خود مجید هم زخم برمی‌دارد که به بیمارستانی با اتاق شکنجه‌ای‌ در جنب آن انتقال می‌یابد. مسئله ابراهیم آزاد سرو، این فرزند یکی از زحمتکش‌ترین مادران لاهیجان که با پیوستن عاشقانه‌ به جنبش جان در راه آن گذاشت، بدل به پدیده‌ اتاق شد و سریعاً خائن اعلام گردید! موضع متخذه بی کمترین پرسش و تامل با تائید جمع مواجه شد! عمری است از این بابت متاثر و متاسفم.

مورد دیگر به مناف فلکی مربوط بود. او در بازجوئی‌ قرار خود با مسعود احمد زاده را گفته بود. اما چون لو رفتن این قرار در مورد رفیقی بود که وجودش برای سازمان اهمیتی ویژه داشت، گناهش نا بخشودنی تلقی ‌شد. مسعود به بازجو گفته بود اگر او را به این اتاق بیاورید جسدش را بیرون می‌برید. به خود مناف هم پیغام داده بود شانس خواهد آورد هرگاه که اعدام شود. با آنکه مناف بعدها خود را بازیافت، اما قضاوت در حقش فرقی نکرد! او حتی صادقانه به هم سلولی‌هایش گفته بود پیش من چیزی نگویید چون تاب شکنجه ندارم، اما در همانحال توی سلول با صدای بلند علیه شاه شعار می‌‌داد. در دادگاه ایستاد و اعلام وفاداری به چریک‌ فدائی خلق کرد. برخورد با او بیرحمانه بود و این درد در دلم باقی است.

مورد دردناک دیگر مربوط به علیرضا نابدل بود که تا واپسین دم حیات از سرزنش و طعنه در امان نماند. او جزو صاحبنظران جمع ما بود و بحث‌های جالب در زمینه مسائل ادبی و هنری و رمانتیسیسم انقلابی و توده‌ای پیش می‌برد. همراه جواد سلاحی هنگام پخش اعلامیه مورد سوء ظن ماموران قرار گرفت که جواد کشته شد ولی او زخم برداشت و دست شهربانی ‌افتاد. در بیمارستان با کندن بخیه‌ها دست در شکم پاره خود برد تا با بیرون کشیدن روده‌ها به زندگی‌ خود پایان دهد که نگهبانان متوجه شدند و وی را در اقدام برای خودکشی ناکام گذاشتند. با این وجود باز در اولین فرصت خود را از طبقه دوم بیمارستان به زمین پرت کرد اما معجزه‌آسا زنده ‌ماند.

با همه اینها، از آنجا که ساواک از طریق بازجوئی‌های وی توانسته بود در رسیدن به بالای گروه سرنخ گیر آورد، مدام مورد طعنه مسعود قرار داشت. درد بیشتر هم اینکه بعضی از رفقای آن اتاق ولو از سر باور انقلابی، حتی بیشتر از خود مسعود او را تحقیر می‌کردند. رفقایی هم بودند که از این وضع رنج می‌بردند ولی دم نمی‌زدند! در این میان فقط عباس مفتاحی بود که یکبار شدیداً به این موضوع اعتراض کرد. فضای قاطعیت بود و عدم انعطاف. انقلاب شروع شده بود و کمترین گذشت در برابر ضعف، عدول از انقلاب به شمار می‌آمد!

وان تروی و آیدین

نابدل، شاعر و هنرمند مستعدی بود با تخلص "اوختای" و در میان چریک‌های فدائی خلق کارشناس مسائل ملی به شمار می‌رفت. جزوه "آذربایجان و مسئله ملی" از نوشته‌های او بود. همیشه به این فکر کرده‌ام اگر آن فضا می‌گذاشت می‌توانست با آنچه در چنته داشت ماها را بیشتر بهره برساند. وی را به یاد می‌آورم با شعر "وان تروی" کمونیست انقلابی ویتنام که توسط بهمن آژنگ به فارسی برگردانده شده بود ولی او آن را تبدیل به شعر کرد. بخشی از آن شعر بلند را نقل می‌کنم که خود نابدل از مصادیق بارز آن بود: "وان تروی، همره من! / کلماتم بسپاریم به دل، در طنین است هنوز/ آدمی با سر افراشته باید بزید / و سر افراشته باید میرد/ و به دشمن سر تسلیم نیارد در پیش / و نهد در ره آزادی خلق همه هستی خویش/ بهمانگونه که تو، همره کارگرم!" بعدها این شعر را غلام ابراهیم زاده به تحو دلنشینی دکلمه کرد و از خود به یادگار گذاشت.

نیز یاد کنم از ترانه‌ "آی آیدین" در همان اتاق که نابدل آن را دردمندانه در رثای رفیق دیرینه‌اش بهروز دهقانی ساخت و برایمان خواند. "آیدن" یکی از چند نام مستعار بهروز دهقانی بود. فراموش نخواهم کرد که نابدل این آواز را با چه سوز دلی از جانباختن بهروز زیر شکنجه‌های فوق وحشیانه شهربانی بر متن ترانه "لاچین" آذربایجانی سر ‌داد. آن را یاد گرفتیم و با خود میان دیگر زندانیان بردیم تا در تاریخ هنر مبارزاتی‌مان ماندگار شود. بخشی از آن را می‌آورم هم به یاد خود "آیدین" (بهروز دهقانی) و هم سراینده‌‌اش "اوختای" (علیرضا نابدل):

"آراز آخار بوز اوسته / کاباب یانار کوز اوسته / قوی منی اولدورسون لر / دانیشدیغیم سوز اوسته / آی "آیدین"، جان "آیدین" / من سنه قوربان آیدین..." (ارس جاری روی یخ / کباب سوزد بر آتش / چه باک اگر سر رود / چون حرف خود گفته‌ام / آه "آیدین" جان "آیدین" / فدای تو، من "آیدین"...)

خشونت عمل و لطافت طبع!

بیان این دردها اما نه که چیزی از شکوهمندی آن باورمندی‌ها بکاهد. ما جوانان، پا در مبارزه مرگ و زندگی گذاشته بودیم و جز تنی چند از ما، هیچ کدام سی‌ سال هم نداشتیم. گمان بر این بود که اشتعال خرمن توده تنها با به آتش کشیده شدن جان پیشاهنگ میسر می‌شود و راه انقلاب به ناگزیر از رود خون می‌گذرد. این خشونت اما، نه همچون طبع فردی رفقا، بلکه برخاسته از فکر سیاسی آنان در راه آرمان رهایی خلق بود.

من در همان اتاق، شاهد لطیف‌ترین احساسات پشت آن چهره‌های انقلابی شدم و نازک ترین مهربانی‌ها را در آن نگاه‌های پلنگ وار ‌دیدم. فداکاری‌ها از خرد تا کلان و گذشتن از خود‌ بی دریغ را، که وصف‌شان نیز برایم دشوار است. از مسعود که وجودش آکنده از مبارزه بود تا عباس با آن شخصیت مستحکمی که با خود داشت. آرش، آژنگ، گلوی بذله گو، موید همیشه شوخ، آریان مهربان، نجابت توکلی، صلابت عرب هریسی، مجید تیزهوش و حاجیان پرجنب و جوش. همه و همه. آن اتاق، عصاره مبارزه انقلابی بود و همزمان، نماد ایثار بی‌مانند در راه آرمان‌های والا.

از عباس مفتاحی بگویم. او هر لحظه در حال جمع بندی از تجاربی بود که چریک‌ فدائی خلق آنها را اندوخته و در انبان خود داشت. تماماً در فکر این بود که چگونه درس‌های برگرفته از یک سال جنگ چریکی را به دست رفقای بیرون زندان و دیگر گروه‌های معتقد به مشی مسلحانه برساند. بگونه فروتنانه توصیف نظری مشی مسلحانه را حق مسعود می‌دانست ولی در امور تشکیلاتی و انضباط چریکی در خانه‌های تیمی، مسلط بودنش را نشان می‌داد. همه هوش و توانش در این عرصه متمرکز شده بود. از شیوه عمل گروه‌های چریکی کوبا و آمریکای لاتین و عملیات مسلحانه آنان سخن می‌گفت و بر نحوه برخورد با انواع دام‌ها و نقشه‌های پلیس سیاسی تاکید می‌ورزید. مسئله‌اش چگونگی خنثی کردن و بدل زدن آنها بود. مکث زیادی روی تجارب بازجوئی و شکنجه داشت و ویژگی برجسته‌اش نگاه انتقادی به اشتباهات بود. رهبری در وجودش بارز بود.

رفقایی نیز بودند که در زمینه‌های اقتصادی، نتایج اصلاحات ارضی و اجتماعی کارهایی و تحقیقاتی کرده بودند که گهگاه صحبت‌هایی از آنها به میان ‌آمد. اما جو موجود به این نوع مسایل کمتر مجال طرح شدن می‌داد. انقلاب آغاز شده بود و راه، معلوم و مسلم! عمل و عمل و عمل! هدف اجتماعی نیز رسیدن به سوسیالیسم و برابری که فقط مبارزه طبقاتی را نیاز داشت. برای ما این کفایت می‌کرد که با استقرار سوسیالیسم، همه مشکلات حل است و سعادت بر روی مردم لبخند خواهد زد.

به موضوعاتی چون آزادی و دمکراسی کاری نداشتیم. سخن همه از چند و چون مشی و سیاستی می‌رفت که چریک فدائی خلق در پیش گرفته بود. آموزش و خودآموزی نیز فقط بگونه شفاهی زیرا در تمامی این دوره نه کتابی در کار بود و نه رادیو و حتی روزنامه‌های رسمی دستمان می‌رسید. اجازه ملاقات با خانواده را‌ نداشتیم و رابطه بین زندانی و بیرون کاملاً قطع شده بود. البته در قزل قلعه با استوار "ساقی" معروف خود، گاهی مواقع حداقل وسائلی از طرف خانواده دریافت می‌کردیم و خانواده هم متقابلاً از سلامتی ما کسب اطلاع می‌کرد. در اوین اما، به ویژه هم روی اهالی این اتاق، درب کاملاً بسته بود. اتاقی که در عوض، برای ما دنیایی بود با عظمت که با چیزی تعویض‌پذیر نبود!

پیشا دادگاه!

دی ماه بود که عمر آن اتاق تجمع هم سرآمد. همه‌مان را به سلول‌های انفرادی بردند. فهمیدیم که در سر آغاز جریان دادگاه نظامی هستیم. برای تشکیل پرونده مخصوص دادگاه، راهی یکی از اتاق‌های اداری اوین شدم که در آن افسری از دادرسی ارتش منتظرم نشسته بود. ورقه‌ای جلویم گذاشت که در آن از اسم و مشخصات و چرایی دستگیری سئوال می‌شد و در واقع همان‌هایی که بازجو‌های ساواک قبلاً پرسیده ودر باره‌شان از ما اعتراف گرفته بودند. تفاوت را فقط در نحوه رفتار می‌شد دید. تشکیل پرونده‌ توسط ساواک با شکنجه همراه بود، دادرسی ارتش اما در رفتاری مودبانه از آنچه که ساواک به آن دیکته می‌کرد کپی برمی‌داشت! افسر بازپرس بعد ارائه ورقه سئوالات به من از اتاق بیرون رفت و مشغول نوشتن شدم . بعد از چندی برگشت و ورقه‌ها را تحویل گرفت و رفت. مرا دوباره به سلول برگرداندند.

با تمامی رفقا به همین نحو عمل کردند تا پرونده گروه برای شروع دادگاه تکمیل شد. در این روزها از طریق مورس در جریان مسایل همدیگر قرار می‌‌گرفتیم تا اینکه یک روز مرا با چشمبند به محوطه آزاد زندان هدایت کردند. دقایقی بعد در اتوبوسی نشستم و دیدم رفقای هم اتاقی در صندلی‌های آن جا گرفته‌اند. همه را که سوار کردند فرد مسئولی از ساواکی‌ها گفت شما را به دادگاه می‌بریم! دادگاهی که ما متهمان یک ذره نیز از چند و چون آن خبر نداشتیم و بی هیچ کاغذ و قلمی و یا چیزی به عنوان دفاعیه! راه افتادیم و به دادگاه رسیدیم.

ورود در دادگاه

تا پا در محوطه دادرسی ارتش گذاشتیم شخصی را به من معرفی کردند به نام سروان دکتر نیابتی که وکیل تسخیری من تعیین شده بود. سلام داد و لبخندی زد و زیر لب آهسته در گوشم گفت پرونده‌ات را خوانده‌ام جای نگرانی نیست. کافی است مقداری همکاری کنی تا آزاد بشوی! در چشم‌هایش زل زدم و چیزی نگفتم. گذاشت و رفت و دیگر هم پیش نیامد کلمه‌ای میان من موکل و او وکیل رد و بدل شود! در صحن دادگاه بود که دوباره سر و کله‌اش پیدا شد و چشم‌هایمان بهمدیگر افتاد! مشابه آنچه که کم و بیش برای دیگر رفقا پیش آمده بود.


از قبل می‌دانستیم در این به اصطلاح دادگاه چه چیزی انتظار ما را می‌کشد، ولی آنچه حالا به چشم می‌دیدیم نامش نمایش افتضاح محض بود. همه چیز فرمایشی که قرار است توسط عده‌ای عروسک خیمه شب بازی اجرائی شود. آدمک‌هایی با چشم‌های شیشه‌ای که وظیفه‌ای‌ جز اجرای دستورات و تصمیمات ساواک نداشتند. ما ٢٣ متهم را وارد سالن دادگاه کردند. تالاری به شکل دادگاه علنی با گروهی فیلمبردار و تماشاچی‌ که ردیف‌های عقبی در اشغال آنها درآمده بود. ردیف‌های جلویی را اما خالی برای آنکه ما متهمین با وکلای تسخیری‌ در آنها جا بگیریم. از اقوام زندانیان نه فقط کسی حضور نداشت که آنها اصلاً چیزی درباره تشکیل دادگاه نمی‌دانستند. تنها آشنایان ما در آن سالن، تعدادی از تماشاچیان بود که بارها و بارها در بازجوئی‌های ساواک همدیگر را دیده بودیم!

راهنمایی‌مان کردند تا سر جایمان بنشینیم که برایمان تعیین شده بود. متهمین نشسته در صندلی‌ها عبارت بودند از: مسعود احمد زاده، مجید احمد زاده، عباس مفتاحی، اسدالله مفتاحی، حمید توکلی، سعید آرین، مهدی سوالونی، بهمن آژنگ، غلامرضا گلوی، عبدالکریم حاجیان سه پله، بهرام قبادی، اصغر ایزدی، عبدالرحیم صبوری، محمد علی پرتوی، جواد اسکوئی، فریبرز سنجری، حمید ارض پیما، علی مظهر سرمدی، حسن گلشاهی، نقی حمیدیان، رحیم کریمیان، بهمن رادمریخی و احمد تقدیمی.

از این جمع، اتهام ١٩ نفر اول عضویت در گروهی با مرام و مسلک اشتراکی و نیز ورود در دسته اشرار مسلح بود و البته بسته به این یا آن فرد چند اتهام دیگر. اتهام ٤ نفر آخر اما فقط عضویت در گروه با مرام کمونیستی اعلام شد.

آغاز دادگاه

مقابله انقلابی از همان لحظه نخست دادگاه رقم خورد! اعضای هیئت رئیسه دادگاه متشکل از چند سرهنگ و افسر با ژست خاص نظامی وارد سالن شدند. حضار می‌بایست به حرمت این افسران که نماینده عدل شاهنشاهی بودند بپاخیزند تا احترام و رسمیت دادگاه نظامی بجا آورده شود! همه حاضران بلند شدند مگر ما ٢٣ متهم که خونسرد سر جایمان ماندیم! حسینی به حالت عربده داد زد: "برخیزید!". اما کسی از ما اعتنایی نکرد. نگاه‌ متعجب قاضی‌ها و ماموران و "تماشاچی‌ها" دوخته به ما و چشم‌های از حدقه درآمده‌شان در پرسش از یکدیگر!

گردانندگان دادگاه نظامی آمادگی شنیدن چیزهای زیادی از چریک‌های جان بر کف در جریان دادگاه و ادامه محاکمات داشتند ولی این یکی را پیش بینی نکرده بودند. روبرو شدن با چنین صحنه‌ای اصلاً در تصورشان نمی‌گنجید! پیش از ما بسیاری از فرزندان این مردم، با استحکامی تمام و شرافت بسیار صلاحیت دادگاه‌های نظامی برای رسیدگی به اتهام سیاسی را زیر سئوال برده بودند. آقایان اما اینبار پدیده تازه‌ای را پیش چشم خود داشتند!

رئیس دادگاه سرهنگ صفاکیش بود. وضع را دریافت و خواست هر چه سریع از آن بگذرد. فهمیده بود انتظار از این جمع برای بلند شدن ره بجایی نخواهد برد و لذا مصلحت را در چشمپوشی بر این گناه نابخشودنی دید! با گفتن "بفرمائید بنشینید" دادرسی را آغاز کرد. طبق رسم دادگاه از تک تک ما مشخصات‌مان را پرسید. نام، نام خانوادگی و تابعیت ... نفر ردیف اول این پرونده مسعود احمد زاده بود که تا به سئوال تابعیت رسید با صدای رسا اعلام داشت: خلق ایران! رئیس دادگاه مکثی نمود و گفت ما چیزی به این نام نداریم و فقط تابعیت دولت شاهنشاهی را داریم. مسعود اما جواب داد ما هم فقط تابعیت خلق را داریم! رئیس دادگاه به روی خود نیاورد و سراغ بقیه رفت که با تکرار آن از سوی ما و تاکید همگی بر تابعیت خلق مواجه شد. دادرسی به بن بست رسید و اعلام تنفس کردند!


هنگام تنفس به وضوح شاهد کلافگی ساواکی‌ها بودیم. حسینی پیش ما آمد و به اصطلاح نصیحت کنان گفت هرچه هستید باشید ولی مقررات دادگاه را رعایت کنید. رفت پیش عباس و از او تمنا کرد تا به رفقایش بگوید که آرام باشند. پس از وقتی کوتاه، دوباره به سالن رفتیم و نوبت دوم دادگاه آغاز شد. کیفر خواست را دادستان خواند. نوبت به دفاعیه وکلای تسخیری رسید که به یک اعتبار جالب‌ترین بخش این نمایشنامه بود! محتاطانه از بکاربردن عباراتی که معمول وکلای تسخیری زندانیان سیاسی و مثلاً لزوم لطف اعلیحضرت در حق گمراهان بود خودداری می‌کردند. به یک سری حرف‌های کلی در وصف میهن پرستی و اینجور چیزها بسنده نمودند و در آخر هم خواستار عطوفت دادگاه شدند. حرف‌هایشان حکایت از هر چیزی می‌کرد غیر آنچه که واقعاً در پرونده‌ها بود. نشان می‌داد یا پرونده‌ها را نخوانده‌اند و یا نمی‌خواهند وارد مقولات شوند! لبخند می‌زدیم و سر تکان می‌دادیم! روز نخست دادگاه این چنین به پایان رسید.

بیدادگاه آنان و دادگاه ما!

 


با خشم و خشونت تمام، ما را به اوین برگرداندند. مترصد فرصت بودند تا حسابی انتقام بگیرند. اما چون ملاحظه ادامه دادگاه را داشتند، تصفیه حساب را موکول به بعد کردند. با حالت عصبی همه‌مان را توی سلول انداختند‌. اما ما صدای خود را بلند کردیم و پرخاش کنان ‌گفتیم ما زندانی سیاسی هستیم و باید در دادگاه علنی با حضور هیئت منصفه محاکمه شویم و به عنوان هم پرونده،‌ احتیاج به مشورت با یکدیگر داریم. اعتراض داشتیم که آخر این چه نوع دادگاهی است حتی امکان تهیه دفاعیه هم نمی‌دهید. حسابی دستپاچه بودند و نمی‌دانستند چه تدبیری ببینند که جلسه بعدی دادگاه در آرامش برگزار شود. آخرش تصمیم گرفتند ما را در اتاق عمومی جمع کنند بلکه آرام بگیریم و فردایش مقررات دادگاه رعایت شود!

جمع شدیم و به مشاوره نشستیم. از آنچه که در روز اول دادگاه گذشته بود رضایت داشتیم. تصمیم این شد که به همان رویه ادامه دهیم و بیدادگاه دربسته را به دادگاهی برای محکومیت "شاه سگ زنجیری امپریالیسم آمریکا" بدل کنیم. یک تصمیم جمعی بود که قاطعیت تک تک اعضای گروه را به پشتوانه داشت. گردآمدن‌‌مان در یکجا به عکس آن چیزی منجر شد که ساواک با خوش‌خیالی برایش حساب باز کرده و در پی‌اش بو‌د. سر بر بالین گذاشتیم با این شوق که صبح آفتاب سر بزند و ما به نام دادگاه خلق، رسوایی بیدادگاه شاه را جشن بگیریم! فراموش نمی‌کنم آن شب هیجانی از بهمن ماه سال ٥٠ را که برف سنگینی بارید و فردایش در مسیر حرکت از اوین به دادگاه تهران سپید پوش بود.

خروش ما!

روز دوم همانگونه آغاز شد که روز قبل پیش رفته بود. هیئت رئیسه وارد سالن شد ولی ما از جایمان تکان نخوردیم. ساواکی‌ها عصبانی بودند و صدای تهدید و توهین‌ از همه جای سالن شنیده می‌شد! دادگاه تبدیل به شعبه‌ای از خود اوین شد! در همان دقایق اول قصد خود برای بی اعتبار کردن بیدادگاه را برآورده یافتیم!

رئیس دادگاه بدجوری گیر کرده بود! هم از سوی ما حرمت شکنی می‌دید و هم بخاطر دخالت‌های گستاخانه ساواکی‌های هرزه ‌گو، شدیداً تحقیر می‌شد. اما باز هم رسوایی را به روی خود نیاورد و بی آنکه منتظر عادی شدن وضع بماند، دادرسی را آغاز کرد. از متهم ردیف اول خواست برخیزد و به سئوالات قضات جواب دهد. مسعود اما به حالت نشسته منتظر سئوالات شد. در اینجا بود که حسینی کریه المنظر تاب نیاورد و بگونه خشماگین با آن هیکل نخراشیده‌ از گوشه سالن به طرف صندلی‌های ردیف اول حمله برد. مسعود را از روی صندلی بلند کرد و بعد چند لحظه آویزان نگهداشتن به شدت بر زمین کوبید. مسعود اما بلافاصله از زمین برخاست و در واکنش به این رفتار، پیراهن خود را بالا زد و سوختگی‌های شکم و سینه‌‌اش را که با اجاق برقی سوزانده بودند نشان دادگاه داد.

قضات، ساکت و متحیر نظاره گر صحنه بودند و شاهد کشاکش آن خرس وحشی با این انقلابی جسور. در این لحظه حسینی در حالت کف بر دهان مسعود را از یقه پشت پیراهنش بلند کرد و کشان کشان او را بیرون سالن برد. مترسک بودن رئیس دادگاه و بقیه قضات، آشکارتر شد. چه تحقیری بیش از این برای یک رئیس دادگاه که ماموری قلدر بدون حتی اجازه صوری او چنین خودسرانه متهم را از صحن دادگاه بیرون ببرد؟! در این موقع رفقای ردیف اول که امکان دید زدن بیرون سالن را داشتند متوجه شدند چند نفره مسعود را زیر دست و پای خود گرفته‌ و دارند او را وحشیانه می‌زنند. برخاستند و اعتراض کردند. ما هم شروع به داد و بیدا نمودیم و دادگاه بهم ریخت. مجبور شدند مسعود را با سر و صورت متورم و کبود به سالن برگردانند. او رو به عباس کرد و با صدای بلند گفت: من را زدند. سرتاپای وجودمان از آتش خشم می‌سوخت.


عباس تا این را شنید رو کرد به میز قضات و با صدای بلند بی صلاحیتی ریاست دادگاه در اداره جلسه را زیر سؤال برد. وضع بیش از پیش بلبشو شد و سالن را همهمه فراگرفت. بپا خاستیم و خشم انباشته در سینه را در سرود "من چریک فدائی خلقم" از گلو بیرون دادیم. صدا در دادگاه طنین انداخت. آن را چنان با ابهت ‌خواندیم که محکمه‌چی‌ها هاج و واج مانده بودند چه باید بکنند؟ ساواکی‌ها ریختند سرمان و با فشار دادن دست‌هایشان روی دهن‌هامان کوشیدند صدای سرودخوانان را خاموش کنند. سرود اما تا به آخر خوانده شد! هیئت رئیسه دادگاه راهی جز ترک سالن ندید و کار دادگاه نصفه نیمه متوقف ماند.

زیر فحش و تهدید ساواکی‌ها به اوین برگشتیم. بخاطر افتضاحی که در دادگاه بار آورده بودند، می‌خواستند دق دلی‌ خود را سر این جمع عصیانگر خالی نمایند. مترصد کمترین اقدام از طرف ما بودند تا همه‌مان را حسابی لت و کوب کنند. بیاد نمی‌آورم چه بهانه‌ای جور کردند که چند نفر و از جمله مجید را زیر مشت و لگد گرفتند تا از بقیه زهر چشم بگیرند. دیگر بند عمومی در کار نبود. همه را به انفرادی فرستادند و مورس‌ زدن‌ها راه افتاد!

"آرامش" بعد خروش!

تا آن روز تصمیم ساواک بر محاکمه اعضای گروه در دو دادگاه بزرگ بود. یکی برای همین ٢٣ نفری که در میان خود نام آن را "بخش تهران" گذاشتیم و دیگری که "بخش تبریز" نام گرفت. این دومی عبارت بود از رفقا: علیرضا نابدل، مناف فلکی، اصغر عرب هریسی، یحیی امین نیا، جعفر اردبیلچی، علی نقی آرش، محمد تقی زاده چراغی، اکبر موید، حسن سرکاری، تقی افشانی نقده، حسن جعفری، علی توسلی، بهروز حقی، رضوان خرسند خسروشاهی، نورالدین ریاحی، عبدالله افسری ممقان و رحیم کیاور و چند عزیز دیگر که اسم‌شان را متاسفانه بخاطر نمی‌آورم.

تعداد بازداشتی‌های اولیه چریک‌های فدائی خلق البته بسیار بیشتر از این دو بخش بود، اما اعدامی‌ها و حبس ابدی‌ها و حکم سنگین‌هایمان فکر ‌کنم حدوداً ٥٠ نفر ‌شد. رفقای زن هم مثل اشرف دهقانی، رقیه دانشگری، شهین توکلی، عاطفه جعفری و عزیزان دیگر که جدا از ما نگهداشته می‌شدند، همزمان دادگاه‌های خود را داشتند.

بعد از آنکه ساواک در برنامه خود برای تشکیل دو دادگاه بزرگ شکست خورد تصمیم به شکستن این دو بخش گرفت و از دادگاه نظامی خواست تا افراد را در جمع‌های کوچک‌تر محاکمه کند. دسته ما چهار نفر بود مرکب از حمید توکلی، فریبرز سنجری، علی مظهر سرمدی و من. من و علی هم تیم و هم پرونده بودیم و ربطی به پرونده حمید و فریبرز نداشتیم. همانطور که فعالیت آن دو در بیرون جدا از همدیگر بود. اشتراک ماها در این پرونده را فقط متعلق بودن‌مان به "چریک فدائی" توضیح می‌داد! کل دادگاه نیم ساعت هم طول نکشید و حکم را خواندند. به حمید توکلی حکم اعدام دادند و ما سه نفر حبس ١٥ سال تا ابد گرفتیم.

در فاصله آن خروش اولیه‌ در دادگاه جمعی تا تشکیل دادگاه‌های مجزا، جو حاکم میان ما مقداری آرام شد. با رد و بدل نظرات از طریق مورس، عقیده غالب بر این قرار گرفت که برخورد افراد در دادگاه متناسب با محتویات پرونده‌ای باشد که دارند. بر عهده خود افراد گذاشته شد که در دادگاه به تعرض ایدئولوژیک دست زنند و یا به دفاع حقوقی بسنده کنند. حتی خبر داشتم که عباس مفتاحی مشخصاً به چهار رفیق صرفاً متهم به عضویت در گروه با مرام اشتراکی مصرانه توصیه کرد تندروی نکنند و بکوشند بی آنکه امتیازی داده شود از زیر تیغ دربروند. خط قرمز برای همه ما فقط این بود که نباید به تعریف و تمجید از رژیم تن داد؛ چیزی که وکلای تسخیری بر آن اصرار داشتند!

"دادگاه بلخ" و کشتار!

دادگاه‌های چند نفره طی چند روز برگزار گردید و احکام نیز صادر شد. به فاصله فقط دو سه هفته، دادگاه‌های دوم موسوم به تجدید نظر به ریاست سرتیپ بهرون تشکیل شد. اینبار اجازه دادند به پرونده‌خوانی برویم و لایحه دفاعیه بنویسیم! کتاب قانون هم در اختیارمان قرار گرفت. در دادگاه، به اختصار چیزهایی گفتیم و وکلای تسخیری نیز حرف‌هایی زدند البته با رعایت آنچه قبلاً به آنها هشدار داده‌ بودیم. می‌دانستند اگر دم از وفاداری ما به خاندان سلطنت بزنند، اعتراض خواهیم کرد.

احکام دادگاه تجدید نظر اگر اشتباه نکنم در همه موارد تشدید شد. هیچ حکم اولیه اعدامی تغییر نکرد و برعکس چندین حبس ابد جای خود را به اعدام داد. زندان‌های کم هم عموماً بدل به زندان‌های سنگین شدند. طبق احکام دادگاه تجدید نظر، جمعاً ٢٧ نفر از چریک‌های فدائی خلق حکم اعدام گرفتند که ٨ نفر از آنها (تقی افشانی، اصغر ایزدی، بهرام قبادی، جواد رحیم زاده اسکوئی، عبدالرحیم صبوری، محمد علی پرتوی، احمد احمدی و حسن جعفری) در آستانه مرگ شامل به اصطلاح "عفو ملوکانه" شدند و از مرگ رهیدند.

اعدام در این گستره، تصمیمی اتخاذ شده توسط ساواک بود. یک روز سربازجو عطارپور معروف به دکتر حسین زاده وارد همان اتاق شد و طبق معمول همه‌ را تهدید به مرگ کرد. در پایان نیز بی‌شرمانه گفت: دادگاه شما، "دادگاه بلخ" است. دادگاهی فورمالیته و برای خالی نبودن عریضه. حکم را ما تعیین می‌کنیم!

همینطور هم بود. حداقل در رابطه با ما "چریک‌های فدائی خلق"، دادگاه نظامی مجری بی چون و چرای تصمیمات راس ساواک شد: چریک هستند و باید کشته شوند! با اینهمه، رفتن به پیشواز مرگ از سوی چریک هم واقعیت داشت! اعدام غلامرضا گلوی اجتناب پذیر بود اگر حاضر می‌شد آن شور فوق العاده خود را کمی در دادگاه مهار کند. اکبر موید حتی حاضر نشد زیر برگه تقاضای فرجام خواهی امضاء نهد. وقتی قاضی به او گفت عدم درخواست فرجام یعنی که اعدام، جواب داد: عین خیالم هم نیست! مرگ را کمترین چیز می‌دانستیم.

"دادگاه بلخ" بهمن ماه تمام شد و زمان میدان‌ تیر اسفند ماه فرارسید. ١٩ تن از رفقا را در سه دسته پای چوبه تیرباران بردند و بقیه را در سوگ نشاندند.


روز ١١ اسفند: رفقا مسعود احمد زاده، مجید احمدزاده، عباس مفتاحی، اسد مفتاحی، حمید توکلی و غلامرضا گلوی؛

فردای آن روز یعنی ١٢ اسفند: رفقا سعید آرین، بهمن آژنگ، مهدی سوالونی و عبدالکریم حاجیان سه پله؛

و در روز ٢٢ اسفند نیز: رفقا علی رضا نابدل، مناف فلکی، اکبر موید، یحیی امین نیا، اصغر عرب هریسی، جعفر اردبیلچی، حسن سرکاری، محمد تقی زاده چراغی و علی نقی آرش.


آن رفتگان شرزه و نگاه به گذشته!

شاعر و ادیب برجسته شفیعی کدکنی، همان زمان در وصف این جانبازان شعری سرود با گفتاری ژرف:

"آن عاشقان شرزه که با شب زیستند

رفتند و شهر خفته ندانست که کیستند

فریادشان تموج شط حیات بود

چون آذرخش در سخن خویش زیستند

...

هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز

باز آخرین شقایق این باغ نیستند."

من از نزدیک با این شرزه‌ها بودم و عطر آن شقایق‌ها به جان بوئیدم. به چشم خویش دیدم چه اندازه نماد یگانگی گفتار و رفتار بودند و با همه وجود دانستم که کیستند. شیفته جان‌هایی گذشته از جان و پا گذاشته‌ در آزمونی سخت که حرف را در عمل به تماشا نشاندند. مرغ طوفان‌هایی که به مقابله با غارت توفان ‌‌شتافتند و برای رسیدن به آرمان از چیزی نهراسیدند. آنان فرزندان اصیل‌ زمانه خود بودند.

به احترام‌ دلاوران آن زمان، سر فرود ‌‌آورده و یادشان را گرامی می‌دارم!

بهمن ١٣٩٩ در استقبال از پنجاهمین سالروز جنبش فدائی خلق

حسن گلشاهی

 

دیدگاه‌ها

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید