رفتن به محتوای اصلی

از آن تابستان شوم!

از آن تابستان شوم!

تابستان آمد و یاد یاران 67 در جانمان زندگی دوباره یافت.

سخنان آن پیر اخلاق مدار (منتظری) مرا به بند زندان و هم بندیهای از دست رفته انداخت.

مشغول فوتبال بودیم که مسئول زندان و اطلاعات و فردی قد کوتا ه با شکمی بر آمده که مشغول تماشای ما بودند نظرم را جلب کرد.

نگاه نافذغریبه به تک تک بچه ها غیر عادی بود ، و ما که از همه جا بیخبر نمیدانستیم پیک مرگ است که مشغول انتخاب طمعه است!

عصر شد و گفتند هر کسی به اتاق خودش برود؛ ما هم به اتاق خودمان که 12 نفر بودیم رفتیم و منتظر اتفاق غیر معمول!

بعد ساعتی دیدیم رئیس زندان و نماینده اطلاعات و فرد ناشناس که اولین بار میدیدمش وارد اتاق شدند و نشستند و پرسش و پاسخ شروع شد؛

اولین نفر صبوری بود، انسانی منظبط مقاوم و دوست داشتنی که بعد از اعتصاب غذای یک ماهه به بند ما (سیاسی) منتقل شد و در مدت کوتاهی احترام همه را برانگیخت .

پیک مرگ ازش پرسید تو که کمونیستی بگو کمونیست چیه ؟

صبوری نگاهی مغرورانه به اوکرد و گفت کتابهایش جلوی دانشگاه تهران هست برید مطالعه کنید؛

او گفت میخوام از زبان شما بشنوم!

و صبوری گفت گفتم که جلوی دانشگاه کتاب هست!

جو سنگین شد و بلافاصله رئیس زندان پادرمیانی کرد، که حاج آقا از شما میخواهد توضیح بدید!

ولی نورالدین گفت همان که گفتم!

و پیک مرگ به نماینده اطلاعات گفت اسمشو بنویس .

از چند نفر دیگر سوال کرد تا به من رسید!

تعلق سازمانی ام را پرسید و وقتی مدت حکم 20 سالم را که شنید؛ گفت اسم‌شو بنویس!

بعد رفیق دیگرم که 10 سال حکم داشت را هم نوشت؛

از اتاق 12نفری ما 3 نفرمان ثبت نام شدیم!

به اتاقهای دیگر رفت و اسمهای دیگر .

هنوز نمیدانستیم موضوع چیه و اسم نوشتن برای چیه ، تازه من فکر کردم چون حکمم بالاست میخواهند تعدیل کنند .

یادم نیست چند روز گذشت، تا شبی در حال خوردن شام بودیم که رابط اطلاعاتی بند آمد و گفت آقای صبوری یک لحظه بیا کارت دارم؛ و صبوری رفت!

ما به احترامش دست از شام کشیدیم تا بیاید!

یک ساعتی منتظر ماندیم که رابط اطلاعات اومد که چرا شامتون را نمیخورید؟

گفتیم منظریم تا صبوری بیاید، که گفت صبوری دیگه نمیآد.

همه مات و مبهوت شدند !!

چرا نیمآد ؟

نمیآد دیگه .

نمیدانستیم که چه اتفاقی در شرف وقوع است؛ ولی بابغض همه اشکها جاری شد، که نکند نورالدین را از ما بگیرند؛ تا اینکه فردایش یکی از زندانیهای عادی که از مرخصی برگشته بود و نسبت به او سمپاتی داشت با گریه گفت امروز صبوری را با دو نفر دیگه که از زندان بابل آوردند زیر پل رودخانه آمل دار زدند!!

ما تازه فهمیدیم جریان اسم نوشتن چیه و انتظار سر به دار شدن.

یکی دو روز بعد آمدند و چند نفرمان را که اسممان را نوشته بودند صدا زدند و به صف از بند بیرون بردند؛ و تک تک اسمها را خواندند و به من که رسید نگاهی به من کرد و با مکث گفت حالا تو بیا اینور؛ بعد رفقا را برد و بعد فهمیدم که همگی شان را برای همیشه از ما گرفتند و مرا در همان وضعیت یک ساعت نگاه داشتند و گفتند برو بند تا بعد!

چند روز دیگه باز هم به همین صورت نامهای نوشته شده را با من صدا کردند و اینبار بسیار با عجله و چشم بند بردند تاجاییکه فرصت کفش پوشیدن نکردم و پا برهنه رفتم !

مثل دفعه قبل شروع به خواندن اسمها کردند و مجددا همان برخورد گذشته که توبیا بیرون همین جا بایست بعدا می‌برمت!

دوستان نازنین مرا بردند، برادران افصلی و ... دستشان را فشار دادم از من جدا شدند.

دو ساعت با چشم بند در آن حالت ماندم تا ببرنم ولی خبری نشد؛ تا اینک دوباره اومد و گفت ای بابا تو هنوز اینجایی، فعلا برو بند!

و من بدون رفقا و دوستان هم بندی ام با چشمی اشکبار بر گشتم.

جنایت و دناعت بشری تا پایان اسمهای نوشته شده ادامه یافت !

موقع آزادی ام مرا خواستند!

وارد آتاق دادستانی شدم؛ دیدم همه جمعند، از دادستان و اطلاعات و حاکم شرع و رئیس زندان ... گفتند بنشین.

نشستم!

بعد گفت: خودت میدونی که حکم اعدامت را داشتیم؛

گفتم: میدانم .

پرسید: چرا اعدامت نکردیم؟

گفتم: نمیدونم؛

گفت برو دیگه پا رو دم ما نگذار! و من آمدم با کوله باری از اندوه از دست دادن رفقا و هم بندیهای عزیزم، که آنی از یاد نمی روند .

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید