اوائل پائیز سال ۱۳۵۲ بود.
وقتی بعد ازچهل وپنج روزوتکمیل بازجوئی واقرار با شکنجه، بوسیله آپولو و کابل وشوک الکتریکی، به زندان قصرمنتقل شدم؛ ما را به بند قرنطینه بردند.
روزاول رئیس زندان سرهنگ زمانی برای همه بچهها سخنرانئی بدین مضمون کرد که اینجا شرایط غذائی وملاقات ومیوه ئیکه ملاقاتیها برای تان میاورند وضع شما ازسفرای چین بهتراست؛ واینکه کارگران دربیرون غذای شما را نمیخورند ولی درعوض شرف دارند!
دراین موقع یکی ازبچهها وسط جمعیت با صدای بلند گفت شرف مال خودت میوه را بدین بیاد!
بعد ازحدود یک هفته وارد «بند یک» شدیم.
درآنجا بچهها با تشکیل کومون ولباسهای ملی کمبودهای انهائی را که ملاقاتی ویا امکاناتی نداشتند را جبران میکردند؛ ولی برای انهائی که امکان مالی خوبی داشتند وازفروشگاه زندان برای خودشان، علاوه برغذا زندان، فوقالعاده خریدهائی میکردند، سخت گیریهائی میکردند، که ازنظرمن لازم نبود.
بعدازدادگاه که به یک سال محکوم شدم به «بند دو وسه» منتقل شدم.
در آنجا، درحباط، برنامه ورزش و کتاب خوانی بطورمنظم را شروع کردم و ساعتهای مشخص با بچههای گروه جزنی، فدائی وتوده ای درباره تجربیات مبارزاتیشان گفتگو می کردم .
یک روزهم، بخاطر«جاسوسی» یکی از زندانیان، که ملیت غیر ایرانی داشت و هم اطاقی من بود و سیلی به گوشش زدم، به زیرهشت رفته تنبیه شدم.
هرهفته چهارشنبهها غذای «بند» را مسموم میکردند و بچهها بطور دسته جمعی بیمار می شدند.
هدف حکومت (رئیس زندان) بیمارکردن نیروهای مبارز بودکه بعد از آزادی درگیر بیماری شوند و درروند شرکت در مبارزه شان اختلال ایجاد شود! به اینخاطر بچهها، بطورجمعی، دست به اعتصاب غذا زده و در حیاط جمع شدند.
نیروهای گارد جلوی ما صف کشیدند. بعد ازمدتی و با مذاکره، بچهها موفق شدند برنامه غذائی را تغییر دهند.
عید پنجاه و سه همه باهم، درحیاط «بند دو و سه» جشن گرفتیم. هرکس به اندازه وسعش هنرنمائی کرد.
منم، که ته صدایی داشتم و گاه میخواندم، آهنگ مازندرانی «بیه شو» از هنرمند خوب مان، زندهیاد «دنیوی» را خواندم.
بعداً این ترانه سرود را به زنده یاد «مسرور فرهنگ» یاد دادم و او هم آهنگی ترکی به من یاد داد!
آبان پنجاه وسه از زندان آزاد شدم. ولی دلم میخواست مدت بیشتری در آنجا میموندم.
درود به همه رفقا
----------------------
در تصویر: مسرور فرهنگ که در سال ٥۴ در درگیری با نیروهای ساواک به شهادت رسید.
افزودن دیدگاه جدید