مهر ماه سال ۱۳۴۹ خورشیدی به سربازی رفتم.
ابتدا پادگان قوشچی ارومیه که مرکز آموزش سپاه دانش بود، و بعداز مدت کوتاه به پادگان فرح آباد تهران که مرکز آموزش افسران و درجه داران وظیفه اعزام شدم. پس از گذراندن دوره آموزشی با درجه گروهبان سوم وظیفه همراه چند نفر دیگر به مرکز آموزش نیروی هوایی در تهران بعد از میدان فوزیه (امام حسین) منتقل و در بخش اداره تحقیقات پرسنلی و دانش نظامی مشغول خدمت شدم.
قبل از ما که همگی درجه دار وظیفه بودیم چند افسر وظیفه نیز در آن مرکز خدمت میکردند.
اولین کسی که بصورت غیر رسمی و خودمانی به ما خوش آمد گفت افسروظیفه ای بود با لباس نظامی نیروی زمینی. خوش سیما و خوش تیپ و خندان که با دو خانم کارمند جوان در یک اطاق همکار بود.
خود را عباس جمشیدی معرفی کرد.
بعد ها متوجه شدم که یکی از خانم ها عضو تیم ملی بسکتبال کشور و دیگری دختر وابسته نظامی ایران در انگلیس بود.
وظیفه آن اداره تکثیر جزوات و مقالات دانش نظامی کادر نیروی هوایی کشور ، امتحان(تست) توانایی و مهارت فنی کادر ها در تمامی زمینه ها و تمامی رده های تخصصی بود و دلیل استفاده از افسران و درجه داران وظیفه عدم توانایی و اطلاع آنان از امور فنی و دانش نظامی بود.
این افراد امتحانات را برگذار کرده و پس از دریافت کلید سئوالات از مسئولین اقدام به تصحیح اوراق میکردند.
من مسئولیت یک دستگاه فوتو استنسیل را داشتم که تست ها را با کمک آن از کتاب یا پلی کپی به اوراق استنسیل برای تکثیر انبوه منتقل نموده، و سپس تکثیر میکردم.
عباس ظاهرا برای کمک به من به اطاق تکثیر می امد و برای این کار، نحوه کار دستگاه را با ریزه کاری یاد می گرفت و کمکم می کرد.
معمولاً هر روز آخر های وقت می آمد و بعد از کمک، با برداشتن یک بسته یا کمتر کاغذ سفید پادگان را ترک میکرد.
کارکنان اداره هر ۶ ماه جهت امتحان دانش نظامی افسران و امتحان "لول" درجه داران به پایکاه های هوایی کشور سفر میکردند.
تقریباً یک هفته قبل از اینکه عباس ترک خدمت کند، در واقع مخفی شود، اوایل سال ٥۱ بود، سرهنگ ملک محمد استاد (بعد از انقلاب با درجه سرتیپی فوت کرد.) فرمانده اداره، من و عباس را به اطاقش خواست و ابلاغ نمود که شما دو نفر به اتفاق یک درجدار کادر، جهت امتحان دانش نظامی ظرف چند روز آینده باید به پایگاه هوایی بندرعباس سفر کنید. عباس مسئول گروه بود، و اطلاعاتی فنی راجع به سفر را به ما داد.
عباس با احترام نظامی جواب داد که جناب سرهنگ من معذورم؛ و او دلیل معذوریت را پرسید. جواب این بود: نمیتوانم دلیل آنرا بگویم، خصوصی است.
از او اصرار از عباس انکار، و در آخر تهدید عباس که میفرستم به دادگاه نظامی و زندانی ات میکنم، و جواب عباس همان بود که از اول گفته بود.
با همین وضعیت از اطاق آمدیم بیرون و از روز بعد عباس خدمت را ترک کرد.
طبق قوانین نظامی برایش دو هفته مرخصی رد کردند و هفته سوم در جلسه عمومی از زبان فرمانده شنیدیم که عباس فراری بوده و هریک از ما وظیفه داریم هراطلاعی از او را در اختیار ایشان قرار دهیم.
به اتفاق یکی از دوستان همشهری اطاقی در خیابان هاشمی تهران اجاره کرده بودیم. او که قبلا پاسبان بود پس از اخذ دیپلم با عنوان پلیس دیپلمه در بیمارستان شهربانی در خیابان بهار تهران مشغول بود با امید ورود به دانشکده افسری شهربانی.
سال ٥۱، فکر میکنم تیر ماهبود؛ وقتی آمدم خانه، دوستم را غیر عادی دیده و علت را جویا شدم. با هیجانی زیاد شروع به صحبت کرد: "رهبر خرابکاران را زنده دستگیر کردند.
آمبولانسی باسرعت وارد حیاط بیمارستان شد؛ مردی با موهای سفید از آن پیاده و دستور داد تا درهای بیمارستان را ببندند. به کارکنان گفته شد که ورود و خروج ممنوع است.
از اطاقم که مشرف به در ورودی بود بیرون آمدم و بطرف آمبولانس که در ورودی ساختمان اصلی ایستاده بود، حرکت کردم. مرد سفید مو برای انتقال برانکارد که خرابکار روی آن بود از من کمک خواست.
کمک کرده و برانکارد را گرفتم.
خرابکار یک پایش کفش داشت و از پاشنه بدون کفش خون چکه میکرد و استخوان دستش از آرنج به بالا در اثر اصابت گلوله شکسته و بیرون زده بود. وقتی برانکارد را برداشتم، سرش را کمی بلند کرده و با رنگ پریده اش لبخندی بمن زد و سرش را گذاشت پایین. در مکالماتی که هم مستقیم و هم از بی سیم های مامورین می آمد نام عباس جمشیدی را بارها شیندم.
بعد از اندک زمانی صدای فریاد های وحشتناک خرابکار در اثر شکنجه، محوطه بیمارستان را پر کرده بود."
با توجه به اظهارات این منبع موثق هیچگونه اثری از اصابت گلوله و یا شکستگی سر عباس مشاهده نشده.
شاهد توضیح داد:
"سرش را کمی بلند کرده و با رنگ پریده اش لبخندی به من زد و سرش را گذاشت پایین". و خبر مندرج در نبرد خلق با توضیح این سرهنگ بازنشسته شهربانی که در قید حیات است دقیق نیست.
در طبقه دوم بیمارستان شهربانی اطاقی بود که بیرون پنجره هایش نرده آهی نصب شده بود و تنها اطاقی بود در بیمارستان با نرده. این همان اطاقی بود که رفیق علیرضا نابدل در آنجا بوده و پس از اقدام به خودکشی رفیق نابدل پنجره ها را نرده آهنی کشیده بودند. در این اطاق هم عباس جمشیدی و هم علیرضا نابدل زندانی، معالجه و شکنجه شده اند.
هنوز بعد از حدود پنجاه سال وقتی او یادم می افتد بغضی گلویم را میفشارد و من غرق این پندارم که چرا من و او نتوانستیم با هم اشتراکات فکری مان را کشف و راجع به آنها صحبت کنیم.
او نمیدانست که سالها بعد من هم در همان راهی قدم خواهم گذاشت که او پیش کسوت آن بود،
و او نمی دانست که عدالت خواهی او، شجاعت و اعتقاد او من کم سن و سال تر از او را هم شیفته او و آرمانش خواهد کرد.
یادش همیشه برایم عزیز خواهد بود!
افزودن دیدگاه جدید