روزگار«جیمی - کراسی» بود؛ در آن سالهای اواخر حکومت پهلوی دوم ، و ورزش و نرمش صبحگاهی رونقی داشت.
همه می آمدند؛ دیگر هیچ خط و خطوطی پررنگ و عمده نبود. خط ها از این عرصه ها فراتر رفته بود. به نظر می رسید یک شبه خیلی چیزها تغییر کرده....
در ورزش صبحگاهی همه می دویدند ... از سیدمحمودطالقانی تا حسینعلی منتظری، علی اکبررفسنجانی، انوشیروان لطفی و ابوتراب باقرزاده و ... نیم ساعتی دویدن بود و ده دور ِآخر سریع تر و بعدنرمش ... هم نشاط تن بود و هم عیش روان.
«سیدمحمود» معمولا عقب می ماند وتوصیه اش این بود که کمی آرامتر...
«اکبر» اما زودتر از صف خارج می شد؛ گاهی هم نمی آمد ... «حسینعلی» نرمش خودش را داشت؛ اما در دویدن پا کار بود، خاص و منحصر به فرد؛ اما آنکه تا آخر می ماند «انوش» بود؛ «دکتر غلام ابراهیم زاده»، «ابوتراب» و «محسن یلفانی » و ...
خاطره انگیزتر زمانی بود که بعداز ورزش و نرمش صبحگاهی و آن حرکت آخر «همایون **» را به شور و حال خاصی انجام می دادیم ...؛ در زیردوش آب ِسرد که محدود بود و به نوبت، همیشه قدیمی ترها آخر از همه خودشان را قرار می دادند و در این فاصله باحرارت از تجربیات شان می گفتند به کوتاهی یک قصه.
« انوش» با خنده نمکینی آدمی را به ذوق می آورد که از قصه های خودش بگوید ...؛ او می گفت هر آدمی قصه ای دارد و قصه هر کس شاید ربطی به اندیشه هایش نداشته باشد، اما هر چه هست قصه خود اوست بی هیچ کم و کاستی ...
ابوتراب چون «کَئَی سِی تِه»* ما را در حد قابل قبولی!!! یافته بود، اجازه داشتیم با او محلی صحبت کنیم! و او هم محلی پاسخ مان را می داد. او همیشه خلاف فضای آن سالها از اندیشه هایش کمتر می گفت و عمدتاً از انسان بودن سخن می گفت و انسانیت.
تجربیاتش، آدمهای مختلف و شرایط متفاوتی را که دیده بود، با حوصله و تأنی برای همه ی افراد دور و برش، تعریف می کرد.
و از همه پرشور تر رضی تابان بود که همراه با «محسن شانه چی» و یکی دوتن دیگر که نامشان را در خاطر ندارم « ملی کش» بودند ...
اما بودند کسان دیگری که سرزندگی خودشان را داشتند و قصه خودشان؛ و از دیگرانی که قصه های خودشان را داشتند؛ مانند احمد ثقلینی که مهربان بود و به دلیل کمر درد و دردهای بسیاری دیگر کمتر نرمش و ورزش می کرد؛ اما حقوقدان بود و همه کسانی که در دادگاه اول و دوم نیازبه کمک داشتند را یاری می رساند.
احمد پورمندی هم ولایتی بود و دیدنش در آنجا و روزی که دیدمش برایم خاطره انگیز؛ از طریق او بود که برای ملاقات بعداز یکسال، به خانواده ام خبر دادم. احمد بعد از چند ماهی که در انفرادی اوین بود به بند آمد. او را بعد از اعتصاب زندان قصر ، به اوین منتقل کردند؛ ضرغام محمودی اهل گیلان با سرود هایی که می خواند؛تقی سمساری که بسیار در مطالعه به من کمک می کرد؛جلال فتاحی آرام با نگاهی نافذ ، بیژن ... که پیرمردی بود که نام خانوادگی اش رافراموش کردم؛ حمید ارض پیما از رفقای دهه٥۰، رضی تابان، محسن مدیر شانه چی هر دو ملی کش، خلیل لطف اله زاده که از کمیته مشترک او و اژدر را دیده بودم هردو اهل آذربایجان، علی خاوری از توده ای های قدیمی که همیشه آرام بود وکم حرف و کمی اخمو، سعید سکاکی معمار با ابتکاراتی خاص در ساختن وسایلی محکم از روزنامه و مقوا، ناصر جوهری ودماوندی که از برو بچه های مجاهد مارکسیست بودند....
و علیرضا کیایی عزیز که در رفاقت نمونه بود، دکترغلام ابراهیم زاده با آن بدن قوی و لهجه شیرین کردی و خنده ای که هیچگاه از لبانش دور نمی شد ، محسن یلفانی متین و آرام با قدی بلند واستیلی خاص، یوسف آلیاری که با ته لهجه ترکی از کرامت می گفت و طنز گرنده اش را چاشنی نقل ماجرا های گروه می کرد و مسیو فرج که آتش پاره ای بود و بسیاری دیگر، همه ی اینان در بند یک اوین بودند.
مصطفى مدنى، معماری که جاسازی هایش را به من یاد داد با بدنی محکم و سر و سینه ای ستبر، نقى حميديان، بهروز خلیق، ممی شالگونی ، دکتر شهاب، منصورپورجم اهل آبادان با عینک ته استکانی، گلی آبکناری و خیلی های دیگر که حافظه یاری نمی کند در بند۳ اوین ...به گمانم دکتر یوسف کشی زاده هم.
زمان حضور در بند سه اندک بود چند ماهی که به آبان ٥۷ منتهی شد.
همگی اینان آزادی شان تا اردیبشت ٥٨ و شاید یکی دوسال دیگر بود ... امااز هر گروه واندیشه ای که بودند ؛ هدف شان آزادی بود و آزادگی و بهروزی مردم؛ هر کدامشان قصه ای خودشان را داشتند، قصه ای که پایه و اساسش روی انسانیت بود و جَنم انسانی. اما گرد استبداد خیلی زود فضا را تیره کرد؛ تیرگی ها موجب جدایی ها و فاصله ها شد تا جایی که به دردی مزمن منتهی گردید که هنوز بعد از این همه سال التیام نیافته.
یاد همگی شان گرامی که اگر بودند و می ماندند؛ شاید مسیر مردم ما بگونه ای دیگر رقم می خورد چون همگی آنها اساس نگاهشان تکریم مردم بود.
یوسف کشی زاده در اردبیهشت ٥٨ توسط جلاد صادق خلخالی تیرباران شد. بسیاری دردهه ۶۰ و یاران دیگری در تابستان سیاه ۶۷ سر به دارشدند. جمعی مجبور به غربت گردیدند، عده ای اگر بعد از حبس و حصر ماندند، یا پیر شدند و یا چشم از جهان فرو بستند.
«نامشان زمزمه ی نیمه شب مستان باد...»
-----------------------------------
*. «کَئَی سِی تِه»!: کلمه ای به طنز و شاید خلاف استعارات ادبی که منظورمیزان و درجه مازندرانیها بود در آن سالها ... بر وزن «ویسکوزیته»
** به یادهمایون کتیرایی
افزودن دیدگاه جدید