رفتن به محتوای اصلی

آرزوی گوهر خانم!

آرزوی گوهر خانم!

پیرانه‌سر به عکس‌های جوانِ در قاب مانده‌، به چشمان نافذ پرمحبت شان و چهره‌ی با صلابت و دوست داشتنی‌شان که گاهاً زمانی را با آن‌ها زیسته‌ام، می‌نگرم. رفقایم را می‌گویم، چریک‌های فدائی خلق؛ این نسل بی‌تکرار میهنم که جان شیرین خود را "با ایمان به پیروزی راهشان" آرش‌وار بر تیر کردند تا راه رهائی از دیکتاتوری و ظلم و تبعیض را به مردم نشان دهند!

تیر ماه ۱۳٥٥، پلیس در رادیو تلویزیون و جراید، صاحب‌خانه‌ها را موظف کرد نام و مشخصات مستأجران خود را در اختیار کلانتری‌ها بگذارند. در نتیجه،عرصه تنگ‌تر شد و ما به شدت در تهیه‌ی خانه‌ی اجاره‌ای با مشکل بزرگی روبرو شدیم.

قرار بود من و کیومرث سنجری (علی)، تیم جدیدی را در مشهد تشکیل دهیم. به دلائلی این برنامه تغییر کرد و من رهسپار تهران شدم.

شهریور ٥٥، در آن بعد از ظهر گرم تابستان، در ایستگاه اتوبوس‌ تی بی تی، پیاده شدم. قرار بود رفیقی آشنا به دیدنم بیاید اما نمی‌دانستم کی است. در پائین پله‌ی اتوبوس صبا بیژن‌زاده (هاجر) را روبروی خود دیدم. از دیدنش بی‌نهایت خوشحال شدم؛ به گرمی همدیگر را در آغوش گرفتیم. غریب آشنائی که حتا نام حقیقی هم را نمی‌دانستیم؛ گفت: زنده ماندیم و باز همدیگر را دیدیم.

یکسال پیش، صبا را در خانه‌ی تیمی مشهد دیده بودم. او از جنگ و گریزهای خیابانی و تیمی، در اردیبهشت و تیرماه ٥٥، جان سالم به در برده بود. اینک با تمام نیرو برای بازسازی تشکیلات ضربه خورده، تلاش می‌کرد. چشمان روشن صبا و چهره زیبایش، خسته و تکیده شده بود. ولی لبخند همیشگی‌اش با آن لهجه‌ی شیرین آذری، امید دهنده بود. به قول خودش: "دشمن انسان! سازش نمی‌کنم و تا پایان می‌جنگم!".

صبا مرا چشم‌بسته با تعویض چند تاکسی و گاه پیاده که فقط جلوی پایم را می‌دیدم، بعد از دو ساعت، عرق‌ریزان در طبقه‌ی هم‌کف آپارتمانی به اتاقی رساند و خود نزد رفیق صاحب خانه رفت. او دختر جوانی بود که نبایست صدای یک‌دیگر را می‌شنیدیم. ارتباط ما با نوشتن پیام و گذاشتن آن زیر درِ اتاق بر قرار می‌شد. اتاق یک در ورودی و پنجره‌ی کوچک نزدیک سقف داشت و درِ بسته‌ای که به حیاط باز می‌شد. از صبا پرسیدم اگر حادثه‌ای پیش بیاید، راه فرار کجاست؟ گفت: از آن در بسته به حیاط کوچک که با دیوارهای همسایه احاطه شده بود می‌روی و خودت راه را انتخاب خواهی کرد.

دقیقاً به یاد ندارم چند روز آن‌جا چشم‌بسته بودم. در کنار اتاق، چرخ خیاطی و چند ورق کاغذ سفید و خودکار و کتاب‌های تاریخی برای مطالعه بود. صبا فرصت را غنیمت شمرد و روز بعد با دو قطعه پارچه به دیدنم آمد، و خواست یک تونیک برای او و برای خودم بدوزم. هر روز می‌آمد و دو سه ساعتی می‌ماند. من هم سؤالات انباشته‌ شده‌ام را با او در میان می‌گذاشتم: چرا و چگونه ضربه خوردیم؟ برای بقاء و ادامه‌ی مبارزه چه باید بکنیم؟ موضع نظری انشعابیون (تورج حیدری بیگوند و شماری از هم فکرانش)، چیست؟ یا مجاهدین مارکسیست- لنینیست در چه موقعیتی هستند؟ آیا آن‌ها هم ضربه خورده‌اند و ... با او به گفتگو می‌نشستیم .

در همان مدت یک یا دو بار حسن‌جان فرجودی (رحیم) به این خانه آمد. مسئله اصلی در آن زمان، اعلام موجودیت سازمان و ادامه مبارزه بود. ساواک در رسانه‌ها ادعا کرده بود که تشکیلات چریک‌ها را نابود کرده است. رفقای مرکزیت برای نوشتن اعلامیه، از تک تک رفقای باقی‌مانده، در باره متن آن نظرخواهی می‌کردند. فرجودی پیش‌نویس اعلامیه را در اختیارم گذاشت، تا نظرم را بنویسم.

چند روز بعد، صبا مرا چشم‌بسته سر قرار قاسم سیادتی برد. ما دو نفر موظف شده بودیم خانه‌ای مناسب اجاره کنیم تا تیم جدید و تازه نفسی را در تهران تشکیل دهیم. بعد از ساعت‌ها مشورت به این نتیجه رسیدیم که ابتدا اتاقی اجاره کنیم و سپس به دنبال خانه‌ای دربست در اطراف تهران مانند شهرری یا کرج باشیم؛ زیرا فضای تهران شدیداً پلیسی بود و در هر کوی و برزن و میدان، ماشین‌های ساواک به کمین نشسته بودند. سیادتی مهندس برق بود و قرار شد مغازه‌ای الکتریکی دائر کند، که هم وسائل برقی بفروشد و هم سیم‌کشی ساختمان‌ها را انجام دهد. این بهترین شغلی بود که می‌توانستیم به کارهای دیگر برسیم و خانه‌ای مناسب اجاره کنیم.

ابتدا به شهر ری رفتم و با پرسه زدن در کوچه‌ها و خیابان‌ها به دنبال اتاق خالی می‌‌گشتم و غروب در اطراف شاه عبدالعظیم با سیادتی هر شب به یک خانه‌ی "زوٌاری" می‌رفتیم.


رفیق قاسم سیادتی

سومین روز گشت و گذارم، درِ خانه‌ای را زدم. زنی بلند قد، نسبتاً مسن، موقر و متین، در را برویم گشود. پرسیدم اتاق خالی اجاره‌ای دارید؟ از شهرستان آمده‌ایم و دنبال خانه هستیم. پس از مکث کوتاهی گفت: دختر بیا تو! و مرا به داخل حیاط کوچک خود برد. در کنار در وروی، آشپزخانه‌ی کوچکی بود. با عبور از دالان کوتاهی به حیاط کوچکی رسیدیم و اتاقی را نشانم داد. در واقع دو اتاق تو در توی بدون پنجره بود. افزود: شوهرم مدتی پیش فوت کرده و می‌خواهم به زن و شوهری که بچه و مهمان نداشته باشند اجاره بدهم. من خودم را مریم معرفی کردم و با هم به توافق رسیدیم. روز بعد سیادتی با پرداخت یک ماه اجاره و خرید مختصر وسائل دست دوم، به این خانه "اسباب‌کشی" کردیم.

گوهر خانم، با تنها فرزندش محمدرضای ۱۰ - ۹ ساله، زندگی می‌کرد. تفاوت سنی میان مادر و فرزند به چشم می‌خورد. پسر پرتحرک و خوش سرو زبان و شلوغی بود. گوهر خانم از پا درد و ورم دست‌ها و انگشتانش می‌نالید و در کارهای روزمره، از خرید نان و مواد غذائی شکوه می‌کرد و من دلسوزانه در خرید و آشپزی به او کمک می‌کردم. او یک چرخ خیاطی سینگر داشت که از آن درآمد ناچیزی به دست می‌آورد. به تدریج میان ما رابطه‌ی دوستانه برقرار شد. از زندگی ما در شهرستان و از خانواده می‌پرسید و من هم "داستان‌هائی!" برایش بازگو می‌کردم. روزی به او گفتم اگر سفارش بیشتری بگیری من هم کمک‌ات می‌کنم. مکثی کرد و پذیرفت.

با کمک من به تدریج مشتری‌ها زیاد شدند که از همسایه‌های نزدیک بودند. البته کارش بسیار ساده بود؛ دوختن چادر، پیراهن ساده، دامن، بیژامه، ملافه و ... .

گوهر خانم نگران محمدرضا بود؛ می‌گفت: بازی‌گوش است و به درس و مشق تن نمی‌دهد. روزی از محمدرضا پرسیدم: چرا درس‌ات را نمی‌خوانی؟ با شیطنت پاسخ داد: آخه بازی بیشتر کیف می‌ده، از مشق نوشتن بدم می‌یاد.

محمدرضا، دائماً با شیرین‌زبانی به لهجه‌ی شمالی من ایراد می‌گرفت. روزی وسیله‌ای روی زمین بود، گفتم محمدرضا اون را بگیر. او به دست‌هایم نگاه کرد و گفت: چی را بگیرم؟ گفتتم: اون که روی زمینه. با شیطنت گفت: آخه باید بگی "بردار" نه "بگیر"! کلی با هم خندیدیم. یکبار گفتم: "چی شی" گفتی؟ فوراً گفت: باید بگوئی "چی چی" نه چی شی! از حاضرجوابی و تیزهوشی‌اش خوشم آمد. فکری به ذهنم رسید به او گفتم: من در درس به تو کمک می‌کنم که شاگرد زرنگ کلاس شوی؛ تو هم لهجه‌ی تهرانی به من یاد بده! گفت: چه خوب! مشق‌هایم را هم می‌نویسی؟ گفتم: نه، به درس‌‌هایت کمک می‌کنم. قرار گذاشتیم روزها بعد از مدرسه، پیش من درس بخواند.

روزها سیادتی برای پیدا کردن مغازه و خانه، به همه جا سر می‌زد و گاهی من هم با او می‌رفتم. با بهنام امیری دوان و صبا بیژن‌زاده هم دیدار داشتیم تا در جریان مسائل روز و سازمان باشیم.

سرانجام، بهنام و سیادتی در کرج مغازه‌ی الکتریکی دائر کردند. بهنام به عنوان برادرم به دیدن‌ ما آمد. به گوهر خانم گفتم: از شهرستان آمده و در فروشگاه الکتریکی حمیدآقا (سیادتی) کار می‌کند. قراراست به زودی همسر و فرزندانش را هم بیاورد و ما به یک خانه‌ی بزرگ دربست احتیاج داریم. پدرم توصیه کرده که ما با هم زندگی کنیم. گوهرخانم ناراحت و غمگین شد و گفت: من که اتاقی ندارم؛ اما از در و همسایه می‌پرسم برای‌تان یک خانه بگیریم که نزدیک من باشید تا به من و محمدرضا هم کمک کنید. وقتی همسایه‌ها به خانه می‌آمدند برای ما سراغ خانه خالی را می‌گرفت. بهنام هم دیگر هر روز پیش ما بود.

بعد از چند روز محمدرضا با پسر دیگری به خانه آمد و گفت: این دوستم مسعود است؛ او هم می‌خواهد در درس کمکش کنی! با لبخند شیطنت‌آمیزی گفت: ولی او تهرانی نیست و نمی‌تواند کمکت کند! روبروی خانه‌ی ما و کمی آنورتر، نانوائی تافتون بود. در کنارش خانه‌ی کوچک و محقری بود که نانوا با همسر و دو دخترش زندگی می‌کردند. دختران نانوا، زینب و سکینه کلاس چهارم و ششم بودند. زهرا خانم همسر نانوا از من خواست به دخترهای او هم در درس و مشق کمک کنم. عصرها بعد از مدرسه در سکوی پهن جلوی اتاق گوهرخانم، بچه‌ها می‌نشستند و مشق‌های‌شان را می‌نوشتند. من هم معلم این بچه‌‌ها شدم.

در آن زمان هیچ کار دیگری جز دنبال خانه رفتن و مطالعه نداشتم و از کمک به گوهرخانم و دانش‌آموزان راضی بودم. ولی هنگام اندازه‌گیری لباس یا چادر مشتری‌ها مدام نگران بودم که دست‌شان اشتباهاً به کمربند نظامی من بخورد. با سیادتی و بهنام در میان گذاشتم و پیشنهاد کردم روزها که در خانه هستم کمربند را باز و در اتاق بگذارم و فقط قرص سیانور در دهان داشته باشم. پس از بحث و گفتگوی فراوان پذیرفتند. بهنام شوخی‌کنان گفت: تو این‌جا یک هسته صنفی- سیاسی درست کردی و سرت شلوغه و فرصت کار دیگری نداری، پس ما برویم و تو این‌جا بمان!

ما هم‌چنان دنبال خانه می‌گشتیم. در اواسط آذر ماه ٥٥، یک روز جمعه، زن و شوهری با دو بچه از خویشان دور گوهرخانم به دیدنش آمدند. به من و سیادتی تعارف کرد که ما هم به اتاقش برویم. من امتناع کردم ولی گوهر خانم گفت: مگر دنبال خانه نیستید؟ فامیل من می‌خواهد از کرج با زن و بچه‌اش به تهران منتقل شود و خانه‌شان را اجاره بدهد و اضافه کرد هرچند من مایل نیستم شما از این‌جا بروید.

آن مرد کارمند اداره‌ای در تهران بود و همسرش دوست داشت بچه‌هایش در دبستان‌های خوب تهران درس بخوانند و از شهرستان و فرهنگ آن دور بمانند! دنبال یک مستأجر مطمئن بودند. من و سیادتی به اتاق رفتیم. همان روز من مربای بِه برای گوهر خانم پخته بودم. او با خوشحالی کاسه مربا با چای را جلوی ما و مهمانانش گذاشت و گفت ببینید چه خوشمره است؛ مریم خانم پخته است!

از این که سرانجام خانه‌ای پیدا شده خوشحال شدیم. ولی گفتیم: اول باید خانه را ببینیم که مناسب ما و خانواده برادرم باشد و کرایه‌اش هم زیاد نباشد. آن مرد گفت: مشکلی نیست، با هم کنار می‌آئیم. چنین بر می‌آمد که گوهر خانم قبلاً از ما خیلی تعریف کرده بود. جمعه‌ی بعد به کرج رفتیم. خانه نزدیک بیمارستان کمالی بود؛ و خیلی هم مناسب. روز شنبه صاحب‌خانه بعد از کارش به دیدن گوهرخانم و ما آمد. قرار شد دو ماه اجاره را پیش‌پرداخت کنیم و قرارداد هم بنویسیم. صاحب‌خانه گفت: باید سه نسخه کپی کنم یکی شما یکی من و یکی هم به دستور دولت باید به شهربانی بفرستم. بلافاصله با حالت تعجب و گریه گفتم شهربانی چیست مگر ما قتل کرده‌ایم؟، اگر پای‌مان به کلانتری برسد و پدرم بفهمد، عصبانی شده و این بی‌آبروئی را نمی‌تواند تحمل کند که پای دخترش به شهربانی کشیده شده، طلاقم را می‌گیرد و مرا با خود می‌برد و زندگی ما از هم می‌پاشد. ظاهراً متأثر شدم و گفتم قسم‌ات می‌دهم زندگی‌مان را به هم نزنید! صاحب‌خانه گفت: آخه خانم، دستور دولت است، این دوره زمانه عوض شده می‌ترسم مشکلی برای‌مان پیش بیاید. این‌جا بود که گوهر خانم بلند شد از روی پیش‌بخاری قرآنی را آورد، دستش را رویش گذاشت و قسم خورد که این زن و مرد آدم‌های پاک و شریفی هستند و این حرف‌ها به آن‌ها نمی‌چسبد. من ضمانت می‌کنم این‌ها کرایه را به موقع بپردازند، و خانه را مانند خانه‌ی خودشان نگهدارند و اصلاً هم لازم نیست قرارداد بنویسید. این مدت که این‌جا هستند غیر از خوبی چیزی ندیدم؛ مثل دخترم در کارهای خانه به من کمک می‌کند، برایم خیاطی می‌کند و بچه‌ها را درس می‌دهد و یک قرون هم نمی‌گیرد. آدم‌های چشم و دل سیری هستند. من هیچ‌وقت دختر نداشتم خدا مریم خانم را برایم فرستاد که مثل دخترم است، چرا می‌خواهی برای‌شان درد سر درست کنی!

به این ترتیب با قول و ضمانت گوهرخانم قرارشد دو ماه اجاره را بپردازیم و قراردادی ننویسیم فقط شناسنامه ما را خواست تا نام و مشخصات‌مان را یادداشت کند. ما هم شماره‌ی تلفن محل کارش را یادداشت کردیم. من به گوهر خانم قول دادم به او سربزنم. به این ترتیب در اواخر آذر ٥٥، خانه‌ی کرج را اجاره‌ کردیم. بعد از آن هر چند وقت یکبار به دیدنش می‌رفتم و کمک‌اش می‌کردم.

در ۹ اسفند ٥٥، با کشته‌شدن صبا بیژن‌زاده و بهنام امیری دوان، مجبور شدیم خانه‌ کرج را رها کنیم. اما حدود چهار ماه بعد به عللی به این خانه نیاز پیدا کردیم. برای احتیاط به دیدن گوهرخانم رفتیم تا از ایمنی خانه مطلع شویم. گوهرخانم و پسرش که از دیدن ما خوشحال شده بودند گفت: شما کجا بودید؟ اجاره را ندادید، فامیل من ناراحت شد به خانه سرکشید و از پشت پنجره، وسائل‌تان را دید و مطمئن شد که خانه را خالی نکرده‌اید. من به آن‌ها گفتم حتماً برای‌شان اتفاقی افتاده، رفنتد شهرستان و برمی‌گردند.

من گفتم، درست حدس زدید برای عید دیدنی به شمال رفتیم ولی در راه تصادف کردیم. امروز می‌رویم کرایه‌ را می‌دهیم و از او عذرخواهی می‌کنیم. به این ترتیب با خیال راحت به خانه‌ی کرج بازگشتیم. پس از چند ماه، با تجدید سازماندهی مجبور شدیم خانه را خالی کنیم. در این فاصله، بارها به دیدن گوهرخانم ‌رفتم. این اواخر کمی بیمار بود و کمتر از خانه بیرون می‌رفت. محمدرضا هم سربراه شده بود، درس‌اش را می‌خواند و به مادرش کمک می‌کرد. از بهار ٥۷ دیگر فرصت نکردم به دیدن گوهر خانم بروم.


از راست: مهران شهاب الدین - پروین گلی آبکناری - روزبه گلی آبکناری - ویدا گلی آبکناری (لیلا) - مادرگلی آبکناری

با انقلاب مردم در بهمن ٥۷، دیکتاتوری شاه فروپاشید. بهار آزادی فرا رسید. ما هم پس از چند سال بی‌خبری به خانواده‌های‌مان پیوستیم و دیدارها تازه کردیم. در یکی از روزهای پس از انقلاب، ویدا گلی‌آبکناری (لیلا) مرا به خانه‌ی پدر و مادرش برد تا با خانواده‌اش آشنا شوم؛ و گفت: مهرنوش هم خواهر دیگری‌ است که در سازمان پیدا کردم. خواهرش پروین چند بار خواست از من و او عکس یادگاری بگیرد اما لیلا مخالفت کرد. پروین در آن چند ساعتی که آن‌جا بودم، با پارچه‌ای که در خانه‌ داشت تونیکی برایم دوخت و به من هدیه داد. خانواده‌ی آب‌کناری گرم و صمیمی بودند، عشق و محبت در چشمان و چهره‌ی یکایک‌شان موج می‌زد؛ به یاد گوهرخانم افتادم. داستان او را برای لیلا تعریف کردم. گفتم من هم یک مادرخوانده در تهران دارم، بیا با هم بدیدنش برویم. لیلا فرصت نکرد با من بیاید.

روز بعد با جعبه‌ی شرینی گردوئی مورد علاقه‌ی گوهرخانم، مشتاقانه به دیدنش رفتم تا اورا ببوسم و از مهربانی‌، صمیمیت و اعتمادش تشکر کنم؛ به او بگویم که من کی هستم و ما کی بودیم و حمیدآقا نامش قاسم سیادتی است که در شب انقلاب بهمن، همراه مردم در تصرف رادیو، گلوله‌ای قلب‌اش را سوراخ کرد و جان سپرد.

به در خانه رفتم، کسی در را باز نکرد. به نانوائی رفتم که سراغ گوهر خانم را بگیرم. نانوا از دیدنم خوشحال شد و همسرش را صدا کرد. زهرا من را در آغوش گرفت و با تعجب به سرو وضع من می‌نگریست که چادر بر سر نداشتم. پرسیدم گوهرخانم کجاست؟ آهی طولانی کشید و گفت: گوهرخانم چند وقت پیش عمرش را به شما داد! همه‌اش خبر ترا می‌گرفت. این اواخر زمین‌گیر شد، سکته کرد و مرد.

به قدری ناراحت شدم که احساس کردم مادرم را از دست دادم. زینب و سکینه (دختران نانوا)، بزرگتر شده بودند از دیدن هم خوشحال شدیم. دو سه همسایه‌ی دیگر هم آمدند و دور من حلقه زدند و هر یک چیزی می‌گفت. پرسیدم: محمد رضا!؛ محمدرضا کجاست؟ زهرا خانم گفت: نمی‌دانم الآن کجاست و افزود گوهر خانم خدا بیامرز، آرزو داشت شما را ببیند تا محمدرضا را به فرزندی قبول کنید. او می‌خواست پسرش را شما بزرگ کنید ولی حیف پیدای‌تان نکرد. وصیت کرد که محمدرضا را به مریم خانم بدهند! زهرا خانم قطره‌ی اشک‌اش را با گوشه چادر پاک کرد.

به یاد اوردم که گوهر خانم بارها گفته بود: برایت نذر کرده‌ام که بچه‌دار شوی!

او آرزو داشت سرپرستی تنها فرزندش را به من بسپارد.

از آن همه اعتماد و اطمینان، منقلب شدم؛ گیج و منگ، محل را ترک کردم.

در بهار آزادی گوهر خانم نازنین را از دست داده بودم و هرگز نفهمیدم چه بر سر محمدرضا آمده است.

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید