آن شب او با پسر ِخواهرش تا پاسی از شب گذشته، بیدار بودند. داشتند روی پارچه ها شعار می نوشتند... پارچه، چوب کنار پلارکارد وطناب را دوتایی از جنوب شهر، حول و حوش «کوچه مروی» تهیه کرده بودند با رنگ وقلم مو ... آن که می نوشت؛ پسر خواهرش بود. بعداز آزادی دایی اش از زندان، یک روز هم او را تنها نگذاشته بود؛ همه جا باهم بودند. حالا هم که از سر ِشب مشغول نوشتن بود... آسمان تهران به تدریج روشن میشد... ساعت از چهارصبح گذشته بود واوهنوز داشت می نوشت... حدود ۱۶ - ۱٥طاقه پارچه و هریک به طول ۱۰ تا ۱۲ متر ؛ به نظر می آمد خیلی ها این شبها بیدارند وکم می خوابند.
آن سال زمستان هوا سرد نبود؛ اگرهم بود درهیجانی که همانند شهر تب کرده!، همه داشتند؛ اساساً احساس نمی شد... احساس غریبی بود او وهمه ی فرزندان خواهرش ودوستان شان که در یک خانه جمع بودند... فردا روز مهمی بود. اولین متینگ فدائیان در دانشگاه تهران و بدون ترس و واهمه ... خیابانها ترافیک همیشگی رانداشت؛ اما تا چشم کار می کرد جمعیت بود که به طرف دانشگاه تهران روان بودند...ارتش و پلیس همانند روزهای قبل نبود... روزی که به نظر می رسید مثل روزهای دیگر نبود. شایدهم بود؛ اما احساس وشور جوانی اینگونه نشان می داد... آن روز متینگ در دانشگاه برگزار شد ... پلارکاردها هم نصب شد جلوی سردر واطراف دانشگاه... اما مراسم به دو روز بعد موکول گردید...
روز۲۱ بهمن هنوز ساعتی از مراسم نگذشته بود که هجوم به پادگان نیروی هوایی بخاطر درگیر شدن همافران و کمک از فدائیان چهره شهررا بیش ازپیش دگرگون کرد... جمعیت انبوه از دانشگاه تهران به طرف میدان فوزیه در حرکت بودند . سر پل حافظ می شد انبوه جمعیت را به چشم دید!... فدائیان یک شبه به اندازه همه این سالهایی که با حکومت پهلوی درگیر بودند و ناچارازارتباط تنگاتنگ بامردم دوری می جستند؛ حالا آیا توان جذب این همه نیرو را داشتند!؟...
لکههای ابر بر آسمان خاکستری رنگ تهران چسبیده بود. مغازهها و ادارات تعطیل بود، دانشگاهها تعطیل و شهر در انتظار ظهور واقعه ای به سرمی برد... از میدان فوزیه تا پاگان نیروی هوایی ودرگیری همافران سنگر بندی شده بود؛ ارتش، نیروهای فرمانداری نظامی، شهربانی و پلیس بساط خود را از خیابانها برچیده بودند و در پادگانها و مراکز حساس دولتی موضع گرفته بودند. آنها هم گویا به نظر در انتظار بودند!...هرچند آنچه که مانده بودند؛ در حال نبرد و تیراندازی بودند... شایعه بود که ارتش اعلام بی طرفی کرده.. تمام آن روز و شب بعد از آن نبرد در سراسر شهر ادامه یافت...، برخی از کلانتریها و مراکز نظامی به تصرف مردم درآمده بود، لاشه چند تانک نیمه سوخته در خیابانها یادآور این نبردهای شبانه بود!
با بالا آمدن روز (۲۲ بهمن ) حرکت مردم به طرف مراکز شهر سرعت گرفت؛ هجوم مردم به خیابانها افزایش یافت. افراد مسلح، بدون این که سلاحهای خود را از دیده ها پنهان کننند، آزادانه و با افتخار سوار بر وانت بارها و یا اتوموبیلهایی که بندرت در خیابانها بودند، رفت و آمد میکردند. اینها به نظر حاکمان جدیدی بودند که آرام آرام کنترل شهر را در اختیار میگرفتند. مردم بدون این که نقشهای در کار باشد، ویا برنامه خاصی داشته باشند به سوی مراکز دولتی و پادگانها میشتافتند و در اطراف آنها جمع می شدند؛ حلقه محاصره ی بر گرد آن جاهایی که هنوز مقاومت میکرد، تنگتر و سنگینتر میشد. هلیکوپترها بر فراز آسمان در پرواز بودند و سران حکومت و ارتش به نظرمی آمدغنایمی را که نباید به دست مردم بیفتند؛ را به نقاط امن تر انتقال میدادند. مردم هنوز به پیروزی خود باور نداشتند؛ اما حکومت پهلوی دریافته بود که کار تمام است و تنها ساعاتی به غروب حکومت پادشاهی باقی مانده ... بازار شایعات در کوچه و برزن و خیابانها داغ بود. خبر فرار ِسران ارتش و حکومت، دهان به دهان و با هیجان و اشتیاق از هر گوشهای شهر به گوش میرسید:
«... ارتش اعلام همبستگی کرده ...»
«... ازهاری فراری شده ...»
«...خسروداد را گرفته اند...»
هیچ کس نمی دانست مبنای این اخبار از کجاست و کیست، وهیچ کس هم نبود که به چشم خود اتفاقاتی را که دهان به دهان نقل میشد را دیده باشد و کسی هم نبود که شایعات راست و دروغ را تشخیص دهد...هر خبری آنی از یک گوشه شهر به گوشه دیگر شهر می رسید؛ درگیری ها به تدریج از سر گرفته می شد و صدای گلولهها بار دیگر در آسمان شهر طنین انداز می شد. پادگانها، ساختمانهای رادیو و تلویزیون، و کلانتریهای باقیمانده، ستادهای نظامی، کاخ های سلطنتی و زندانها مورد حمله ویورش مردم قرار میگرفت. ارتش و نیروهای انتظامی از داخل ساختمانها و سنگرهای خود به سوی مردم تیراندازی میکردند...
مردم با اینکه هنوز فاقد سلاح کافی برای مقابله بودند؛ اما از کسانی که اسلحه داشتند نهایت همراهی وپشتیبانی می نمودند و بسیاری ازاین افراد مسلح در برابر خیل تماشاچیان نبرد، اندک و انگشت شماربودند...
آن دو هم در ازدحام میدان عشرتآباد دوستانش را گُم کرده بودند.... انبوه جمعیت در میدان اجتماع کرده بودند و دنبال راهی برای ورود به پادگان میگشتند. ناگاه تیر چراغ برق بتی کنار پیاده رو نظر چند نفر را جلب کرد. گویا یکی این پیشنهاد را داده بود به آنی تیربتی چون پر گاهی در دستان انبوه جوانانی بود که با آن به دیوار پادگان ضربه می زدند؛ کمتراز نیم ساعت دیوار سوراخ شد و جمعیت انبوه به داخل پادگان هجوم آوردند و همه علیرغم تیراندازی، به اسلحه خانه حمله ور شدند... همان لحظه عده ای موتورسوار از جمعیت جدا شدند وبه طرف اداره رادیو رفتند... یکی گفته بود: «... رادیو! رادیو احتیاج به کمک دارن!...» شهر به نظر می رسید درحال سقوط هست... هرچند هجوم مردم و افراد مسلح به پادگان با تیراندازی شدیدی از درون روبرو شده بود؛ اما تیراندازیهای پراکنده ادامه داشت و بیصبری برای تصرف پادگان دم به دم بیشتر میشد؛ درب بزرگ و آهنی پادگان زیر آتش دو برج نگهبانی قرار داشت و گلولههایی که به سوی این برجها شلیک میشد، نمیتوانست نگهبانان رااز پای بیاندازد... اما همان حفره ی درون دیوارکافی بود که این پادگان هم سقوط کند، و سرانجام سقوط کرد!
ساعتی بعد خبرها حاکی ازاین بود که اداره رادیو هم به دست مردم افتاده ... فدایی خلق قاسم سیادتی آنجا بود!
... اخبار ساعت 8 شب، از پیروزی مردم می گفت ...
ازآن سالها وروزها بسیار گذشته ...
بسیاری ازآن رفقا را روزهای بعد در«ستاد فدایی» در «دانشکده فنی دانشگاه تهران» دیدند. حوادث ولحظات به سرعت برق وباد گذشت؛ بسیاری همان سالهای اول دستگیر و اعدام شدند؛ عده ای که در زندان مانده بودند را در تابستان سیاه ۶۷سر به دار کردند؛ وبخشی درحبس وحصر ماندند و بسیاری یا پیر شدند و یا ناخواسته به غربت کوچ کردند؛ از آن حس روزهای بهمن ٥۷شاید این فقط برای آن دو باقی ماند...حسی که حالا شاید به درکی برسد از خشنودی یا ناخشنودی روزهای بهم؛ همانند سکانس پایانی فیلم ماندگار تاریخ سینما ... وقتی «ريك»(همفری بوگارت)، «الزا» (اينگريد برگمن) و همسرش را سوار ِهواپيما میكند تا از مهلكه بگريزند! و خودش همراه ِ«سروان رنو» توی مه از نظرها دور می شوند...
آن دوهم که زنده مانده اند؛ شاید همانند آن بینده ای باشند که برای تنهايی و جدايی «ريك» از عشق اش دل بسوزانند.
افزودن دیدگاه جدید