روز نوزدهم بهمن است. با یکی از کادرهای جبهه متحد چپ اسپانیا قرار دارم تا با او در رابطه با نوزدهم بهمن و ارزش نمادین آن برای جنبش چپ ایران صحبت کنم. محل قرار یک قهوه خانه قدیمی واقع در یکی از محله های مرکزی شهر مادرید است. خیلی زودتر از ساعت قرارمان به آنجا میروم، سفارش یک قهوه میدهم و دستانم را بدور فنجان داغ می گذارم تا انگشتان یخ زده ام را گرم کنم.
در مقابلم، پوستر ۵۰ سالگی جنبش فدائیان خلق را روی میز گذاشته ام و به آن نگاه میکنم و هر زمان بیشتر به آن خیره میشوم و در آن غرق میشوم. فضای قهوه خانه بسیار قدیمی است و حکایت از گذر سالها بر آن دارد.
منهم به آن سالهای دور می روم، اگر حافظه ام بدرستی یاری کند، سال ۱۳۵۰ بود در خانه ای در رودسر از شهر های گیلان به اتفاق دوستانم زندگی مشترکی داشتیم. روزی را به یاد می آورم که رفیقم حسن، با سرودن شعری در بزرگداشت شکرالله پاکنژاد برای اولین بار نام فدایی خلق را در گوش من و دیگر دوستانی که مخاطب بودند طنین انداز کرد.
به این فکر میکنم که چگونه در دهه ۵۰ آسمان سیاسی ایران زیر نفوذ و تسلط معنوی سازمان چریکهای فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق بود. در طیف مذهبی حتی روحانیت برای آنکه مقبولیت اجتماعی پیدا کند میباید در ظاهر خود را از یاوران سازمان مجاهدین خلق نشان میداد. در زندانها نیز زندانیان در اکثریت مطلقشان از اعضائ و یا هواداران این دو سازمان سیاسی بودند و بدین خاطر فضای داخل زندانها نیز متاثر از جهان بینی و ایده آلهای این دو جریان بود.
در اردیبهشت سال ۵۳ باتفاق ۹ نفر از دیگر دوستانم توسط ساواک دستگیر و بعد از بازجویی در کمیته مشترک به این زندانها فرستاده شدیم. در گروه ما به غیر از من و یکی دیگر تمامی غیر مذهبی و تحت تاثیر جریانات مارکسیستی خاصه سازمان چریکهای فدایی خلق بودند. ساواک توسط یکی از مأمورینش که از دوستان نزدیک ما بود حرکات ما را رصد میکرد و در آن هنگام که مناسب دید اقدام به دستگیری همه ما کرد.
گروه ما در واقع یک گروه مطالعاتی بود که بالقوه ظرفیت و توان صعود به پله های بالاتری از فعالیتهای سیاسی و تشکیلاتی را داشت. اگر اشتباه نکنم حتی امکان تهیه اسلحه نیز بمیان آمده بود و همان دوستی که در ارتباط با ساواک بود گفته بود که امکان تهیه آنرا دارد. اصول مقدماتی فلسفه' اثر جورج پولیتزر، زمینه جامعه شناسی، اثر آریان پور، دفاعیات مجاهدین خلق، دفاعیات شکرالله پاک نژاد، غرب زدگی از جلال احمد، دفاعیات خسرو روزبه و کتاب هایی از این قبیل را دست به دست کرده و خوانده بودیم. در ادامه این مطالعات سیل آثار شریعتی بود که به کتابخانه ام راه بافت و تمام ذهن و اندیشه ام را بخود گرفت.
من با عشق به مجاهدین وارد زندان شدم، البته با برداشتهایی که آنها از مذهب و قرآن داشتند هیچ بیگانه نبودم، در خانواده ای بزرگ شده بودم که هم پدر و هم مادر برخوردهایی بسیار باز با مذهب داشته و فرزندانشان را بدور از خرافات تربیت کرده بودند. در زندان فرصت پیدا کردم با کادرهای برجسته مجاهدین و هم چنین فدائیان آشنا شوم. نتیجه این آشنایی ها شناخت بیشتر از مبانی نظری مجاهدین و اسلام و در کنار آن مارکسیسم بود. در سال ۵۴ بود که خبر تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق به داخل زندان آمد و ماجراهای پشت آن. من از جمله طرفدارانی از مجاهدین بودم که از تاثیر این حوادث مصون نماند. شعله های آتش به خرمن رسیده بود.
شکها و تردید هایم را در زندان با دوستانی چند در میان گذاشتم و بیاد دارم آن دستهای مهربان را که به سویم دراز شد برای کمک در وادی تردیدها.
سالهای زندان سپری شدند و به خانه مادری و پدری بازگشتم. ولی با کوله باری مملو از عطر آشنایی با جمعی از جانهای شیفته و شریف ترین فرزندان ایران. در بیرون به نظر میآمد که فضا، فضای قبل از سالهای زندان نیست. کم کمک صدای غرش سیلابی که از دور دستها ها نزدیک می شد بگوش می رسید و در درون من، نیز.
در بخش حسابداری یک شرکت پیمانکاری کار می کردم. حسن، رفیق همیشه عزیزم هم در همان جا کار میکرد' رئیس بخش حسابداری نیز از بچه های چپ بود که تمام کارمندانش را از میان کسانی برگزیده بود که با ارزشهای فکری و اخلاقی چپ سیاسی زندگی میکردند. اگر اشتباه نکنم در اطاق کارمان ۵ نفر بودیم و همه با همان خصوصیاتی که در بالا توضیح دادم. روزها در کنار هم و بعد از ظهر ها هر کس بدنبال زندگی خود. من به اتفاق تنی چند از دوستان مذهبی در کار پخش مواد غذایی میان خانواده هایی بودم که بدلایل مختلف در آن روزها دچار سختی بودند. همچنین در آن روزها با رفیق شفیقم حسن برنامه مطالعاتی داشتیم؛ یکی از کتابهای مورد مطالعه دولت و انقلاب لنین بود. حسن مطالعات مارکسیستی وسیعی داشت و بدین خاطر به من کمک میکرد تا درک بهتری از آنچه در حال اتفاق افتادن بود داشته باشم. در آن روزها و شبهایی که جنبش انقلابی ضد سلطنتی در حال رشد هر چه بیشتر بود، مطالعه کتابهای کلاسیک مارکسیستی در کنار آنچه در ارتباط با انقلابات کوبا' ویتنام و یا الجزایر می خواندیم گیرایی و جذابیت بیشتری داشت.
سال ۱۳۵۷ از راه رسید و تظاهرات و اعتراضات هر روز گسترش بیشتری داشتند و با گذشت زمان بخش های وسیع تری از مردم به اعتراضات میپیوستند.
این امکان را همچنین داشتم که در اولین جلسات جمعیت دفاع از حقوق بشر که در خانه رضایی های بزرگ برگذار میشد حضور داشته باشم. این جلسات بصورت مخفی و گاه نیمه مخفی برگذار میشد. در آن زمان، فکر می کنم اوائل سال ۵۷ و قبل از آنکه درهای زندانها بروی زندانیان گشوده شود، این احساس را داشتم که نبض انقلاب در خانه رضایی ها میزند، خانه ای به بزرگی و صفای دلهای مجاهدین. نزدیکی عاطفی و فکری من با مجاهدین خلق از سالهای قبل از انقلاب پا گرفته بود و در سالهای زندان به رابطه عمیق و دوستی فرا روییده بود و متاسفانه بعد از انقلاب روزهای جدایی هم از راه رسیدند' در امتداد سفر به آن سوی مرزهای ایمان. بیاد دارم روزی را که برای همیشه از آن جانهای شیفته جدا شدم' چشمانم اشکبار بود و جانم مملو از مهر به آنها. مهاجرت همیشه هزینه دارد، بالاترین آن گسستن از گذشته با تمامی پیوند های عاطفی و ذهنی و روی کردن به آینده ای که کم کمک از افق ها طلوع می کند.
روزها و ماه ها در سال ۱۳۵۷ بسرعت سپری میشدند. آزادی زندانیان سیاسی از آبان ماه شروع شد و در ۳۰ دی ماه دیگر زندانی سیاسی در زندانها نماند و در این میان شاه در روز ۲۶ دی ماه ایران را ترک کرد. و بالأخره روز پیروزی انقلاب از راه رسید. روز ۲۲ بهمن.
در پنجمین شب پیروزی انقلاب به همراه ۷ نفر از دیگر یاران مجاهدم به سمت پادگان تهران پارس میرویم. درهای پادگان را می گشاییم و وارد می شویم. هیچ جنبنده ای در آن نیست تا مقاومتی باشد. فرمانده عملیات جلیل فقیه دزفولی بود. " جلیل بعد ها از فرماندهان برجسته نظامی مجاهدین شد و از سازمان دهندگان پرواز بنی صدر و مسعود رجوی از فرودگاه مهرآباد به پاریس بود" .
خیابانهای پادگان را بازرسی می کنیم، تانکها به ردیف در کنار خیابانها پارک شده اند ولی هیچ سربازی در آنها نیست. همه و همه رفته اند، ما هستیم و یک پادگان رها شده و انبارهای مملو از اسلحه.
جلیل هر کدام از ما را با تفنگی در دست در نقاط مختلف پادگان به نگهبانی می گمارد و پادگان را عملاً در اختیار میگیرد. پست نگهبانی من بر پشت بام یکی از انبارهای اسلحه بود. در نیمه شبان، در پست نگهبانی و یخ کرده از سرمای بهمن بیشتر به این باور رسیدم که انقلاب پیروز شده است. چه شوق گرما بخشی بود در آن شب سرد زمستان.
سپیده دمان بود، همچنان در مقر نگهبانی خودم طول و عرض مشخصی را بالا و پایین میرفتم که علی یکی از رفقای مجاهدم با آن اندام تنومندش به پشت بام آمد و گفت: میدونی چی شده؟
پرسیدم چی شده؟
گفت دیشب، نصیری، خسروداد، رحیمی و ….در پشت بام مدرسه علوی اعدام شدند.
ناگهان در قهوه خانه با صدای آزار دهنده ای باز میشود و رفیقی که با او قرار دارم وارد میشود و مرا از رویاهایم خارج میکند؛ در مقابلم می نشیند و سفارش یک قهوه میدهد. با هم به صحبت می نشینیم. از سفرش به اکوادور میگوید که برای نظارت در انتخابات به آنجا رفته بود و من از جنبش فدائیان خلق و سالروز تولد آن. صحبتمان تمام میشود. او خداحافظی میکند و میرود و من میمانم و به دنیای خودم بر میگردم و به روزهای قبل از پیروزی انقلاب و روزهای آغازین بعد از پیروزی.
رؤیاهایمان به واقعیت پیوسته بودند؛ زندانیان سیاسی همه و همه از زندانها آزاد شده بودند' نسیم خوشبوی آزادی بر هر کوی و برزن گذر میکرد. همه لبها خندان بودند و و همه دلها شادمان. دیکتاتور رفته بود؛ درهای زندانها باز شده بود.
انقلابی که به شکوفه نشسته بود و لبخند عشقی که جوانه میزد. بهاران در بهاران بود.
سر اومد زمستون' شکفته بهارون' گل سرخ خورشید در کوی و برزن ها شنیده میشد.
روزی هایی چند از پیروزی انقلاب گذشته بود و هنوز رژیم جمهوری اسلامی کاملا پا نگرفته بود و نتیجتاً تصفیه ها به انجام نرسیده بود. در ارگانهای دولتی و اجرایی هنوز تعداد وسیعی از نیروهای پیش رو که در آن زمان بیشتر در مجاهدین و فداییان تبلور داشت کار میکردند. من در آن زمان در ارتباط تنگاتنگ با مجاهدین فعال بودم و در ستاد مرکزی مجاهدین در میدان مصدق انجام وظیفه می کردم.
روزی دوستان مجاهدم از دادستانی اطلاع دادند که مأمور ساواکی که باعث لو رفتن گروه ما در سال ۵۳ شده بود دستگیر شده و در محل دادستانی انقلاب تحت بازجویی است و میتوانیم به دیدن او برویم.
داستان بدین گونه بود که رفیق عزیزم' حسن، در طول سال ۵۲ در تور ساواک بود به نحوی که زندگی روزانه و ارتباطات او از طریق یک مأمور ساواک که با او روابط دوستانه نزدیک داشت کنترل می شد. بالأخره به دنبال گزارشهای او ساواک طی یک یورش در طول دو روز حسن و همه کسانی که با او در ارتباط بودند را دستگیر میکند و برای بازجویی به کمیته مشترک میبرد. تمامی کسانی که دستگیر شده بودند بعد از بازجویی های چند ماهه به دادگاه فرستاده شده و به زندان محکوم میشوند.
موضوع دستگیری مأمور ساواک را به حسن اطلاع دادم و دو نفری برای دیدار از فرد دستگیر شده به محل دادستانی انقلاب که در آن زمان در چهار راه قصر بود رفتیم. به هنگام ورود به دادستانی مورد استقبال دوستانی که این امکان را برای ما ایجاد کرده بودند قرار گرفتیم که همگی از اعضائ و هواداران سازمان مجاهدین خلق بودند و به سمت داخل راهنمایی شدیم. در سالن ورودی دادستانی به اسدالله لاجوردی برخوردیم که بسمتی دیگر میرفت. هنوز سخنان تند و شوخی های تهدید آمیزی که میان دوستان ما و لاجوردی رد و بدل شد را بیاد دارم که چگونه بعد از گذشت دو سال به واقعیت پیوست و تمامی آن دوستان مجاهد توسط لاجوردی اعدام شدند.
باری، وارد اطاق محل کار دوستانمان شدیم و آنها به نگهبان ها دستور دادند که مأمور دستگیر شده ساواک را از سلولش بیاورند. بعد از گذشت ۱۰ دقیقه او وارد شد در لباس زندانی. صحنه غریبی بود، شاید در ابتدا نمیتوانست باور کند؛ ما را دید و بسرعت به سمتمان آمد و در مقابل حسن لحظه ای ایستاد و به ناگهان بر روی پاهای او افتاد و شروع به بوسیدن آنها کرد و مرتب تکرار میکرد که مرا ببخش، حسن بسرعت تلاش کرد که او را از زمین بلند کند، و با رئوفت و مهربانی سعی داشت او را آرام کند و می گفت که هیچ شکایت شخصی از او ندارد و این دادگاه های مردمی هستند که به جرائم آنها رسیدگی خواهند کرد. آنگاه او بسمت من آمد و دستان مرا گرفت و از من نیز طلب بخشش کرد. بعد از آن حسن با او به گفتگو نشست و از خانواده اش و بچه هایش سؤال کرد و به او اطمینان داد که از جانب او و دیگر دوستانش نگرانی نداشته باشد. بعد از لحظاتی آن مأمور ساواک را به سلول بازگرداندند و ما هم از دوستان مجاهدمان تشکر کرده و خداحافظی کرده و از دادستانی خارج شدیم. آنروز مثل همیشه حسن را در قامت یک فدایی در معنای ارزشی آن نظاره میکردم و او را تحسین میکردم.
امروز ۴۲ سال از آن روزها گذشته است آن دوستان مجاهد همگی توسط لاجوردی اعدام شدند. لاجوردی نیز بعد از آنکه دستانش به خون هزاران زندانی آغشته شد، به ضرب گلوله کشته شد و ما در مهاجرت با چشمانی مملو از افسوس و تحیّر، سالهای از دست رفته را باز خوانی میکنیم.
سال ۵۸ با همه پرسی در رابطه با نظام سیاسی آینده ایران شروع شد و در آذر ماه همان سال با تصویب قانون اساسی آن کاملاً مشخص شد که انقلاب در راهی پیش نمی رود که نیروهای مجاهد و فدایی خواستار آن بودند. شواهد حکایت از آن داشت که حکومت اسلامی و بنیاد گرایی که حاکم شده بود نه تنها سهمی برای آنان در حیات سیاسی کشور قائل نیست بلکه هر روز بیشتر فضای حرکت و فعالیت آنان را تنگ میکند.
من همچنان فعال در ستاد مرکزی مجاهدین با خوشحالی می دیدم که چگونه مردم از طیفهای گوناگون اجتماعی به ستاد میآمدند و امکانات مالی و معنوی خود را بیدریغ به مجاهدین عرضه میکردند و خواستار همکاری و هم یاری نزدیکتر با مجاهدین بودند. اطلاع داشتم که در ستاد سازمان چریکهای فدایی خلق وضع همانگونه بود، و مردم فوج فوج به این نیرو ها میپیوستند. و اینهمه از چشم روحانیون حاکم پنهان نبود و نه تنها از آن خوشحال نبودند بلکه بدنبال بهانه بودند تا بر این روند نقطه پایان بگذارند. در همین راستا بسیاری از شبها را میباید در مقابل ستاد به نگهبانی می ایستادیم زیرا بارها و بارها نیروهای کمیته ها میآمدند برای تخلیه ستاد و باز پس گرفتن آن از مجاهدین. دستگیری محمد رضا سعادتی در شهریور ۱۳۵۸ شاید آغاز رو در رویی علنی میان روحانیت و مجاهدین بود. ولی هیچکدام از دو طرف موضوع را بزرگ نکردند. همه بر این باور بودند که سعادتی بزودی آزاد خواهد شد.
و من در این سال پژواک سهمگین انقلاب را بیش از گذشته در درونم می شنیدم و عبور آیینه رود را در اعماق اندیشه و روانم، سودای ایستادنش نبود.
بالأخره رود طغیان شور افکن بدریا رسید و آنچه را که بگذ شته تعلق داشت همه را شسته و رفته بود. به جهانی تازه پیوسته بود. دنیایی آکنده از فلسفه' هنر' موسیقی' ادبیات ….و پویش. به دنیای پویایی که هیچ چیز در آن تقدس نداشت جزئ پرسش گری.
اواخر سال ۵۸ بود و اوائل سال ۵۹ که روند خداحافظی من با مجاهدین بسرانجام خود رسید. بدرود با یاران یک دلم سخت اندوه بار بود ولی پویش اندیشه راه خود را میرفت.
به دنبال آن روند نزدیکی فکری به فداییان شتاب فراوانی گرفته بود. در چند گروه متفاوت در مطالعات جمعی شرکت داشتم. دست نوشته های فلسفی- اقتصادی مارکس، ایده ئو لوزی آلمانی، یادداشتهای فلسفی – اجتماعی احسان طبری، آثاری از جوانشیر، نیک آیین، اسکندری، چه باید کرد لنین و کتابی با عنوان زبان- تفکر – شناخت که نام نویسنده اش را بخاطر نمی آورم از کتابهای مورد مطالعه آن روزها و ماه هاست. در کنار آنها رمانهای بزرگی را در برنامه مطالعاتی ام داشتم که همه را با تمام رساندم، از قبیل، ژان کریستف، دن آرام، زمین نوع آباد، نینا، گذر از رنجها، جان شیفته، خاطرات چه گوارا بنام سیررا مااسترا و ...
اینگونه سال ۵۹ در ارتباط بسیار نزدیک با رفقای فدایی سپری می شد و انقلابی که طلوع نکرده غروب میکرد و لبخند عشقی که ناپدید می شد.
سال ۶۰ با تلاطم های سیاسی- اجتماعی سنگین از راه رسید. انقلاب فرهنگی که به فرمان خمینی از سال ۵۹ در دانشگاه ها برا افتاده بود هم فضای دانشگاه ها و هم فضای جامعه را بشدت ملتهب کرده بود. هدف از این انقلاب تصفیه دانشگاه ها از نیروهای چپ و نیروهای مجاهد هم در سطح استادان و هم در سطح دانشجویان بود. تعقیب و مراقبت ها و دستگیریها آغاز شده بود. جمهوری اسلامی به سرعت نیروهای امنیتی و نظامی خود را سازمان میداد و از شرکت آزاد نیروهای منتقد نظام سیاسی در انتخابات متفاوتی که برگذار می شد ممانعت بعمل میآورد. بر زمینه این نا آرامی ها خرداد ۶۰ بمانند صاعقه ای فرود آمد. روحانیت حاکم پروژه کشتار مجاهدین خلق را کلید زد. در این رهگذر حتی از اعدام دخترکان ۱۴ ساله نیز ابایی نمی کرد.
جای درنگ نبود میدانستم به جستجویم خواهند آمد. بیش از یکسال بود که صرفا بخاطر مسائل ایدئولوژیک و جهان بینی از مجاهدین جدا شده بودم و هیچگونه رابطه تشکیلاتی با آنان نداشتم ولی روابط دوستی و عاطفی همچنان بجای مانده بود و ارتباطات بهمچنین، و میدانستم که برای نیروهای امنیتی رژیم یک مجاهد شناخته شده هستم. بعد از رویدادهای خرداد شصت دیگر امکان زندگی علنی نبود. شرایط پیش بینی نشده و خطرناکی بود. دوستان و رفقای مجاهدم همگی زیر ضرب بودند و امکان تکیه به آنها وجود نداشت. خانواده و فامیل نیز قطعا مورد یورش قرار میگرفتند. پیش بینی من کاملاً درست بود و پاسداران و کمیته چی ها در همان روزهای اول دستگیریها نیمه شبی به خانه پدریم یورش برده و با بی نزاکتی و خشونت با خانواده ام برخورد کرده بودند. آنها مطمئن بودند که مرا در خانه خواهند یافت بدین خاطر تمامی اطراف خانه را مورد کنترل قرار داده و پشت بام خانه را نیز قرق کرده بودند. آنها آن شب دست خالی برگشتند ولی بدان قناعت نکرده و در دفعات بعدی این یورش را تکرار کردند. در آن یورشها خطاب به مادرم از هیچ گونه تهدید و ارعابی خود داری نمی کردند.
رفت و آمد در خیابانها بسیار خطرناک بود، توابین، که سیاه روز ترین قربانی های رژیم جمهوری اسلامی بودند در خیابانها گشت میزدند برای شناسایی مجاهدین.
دوستان و رفقای فدائی که اشراف کامل به وضعیت من داشتند بلافاصله با من تماس بر قرار کرده و امکاناتی را که داشتند در اختیارم گذاشتند. من کاملا آگاه بودم که وضعیتی دشوار دارم و هر گونه اشتباهی میتوانست صدمات جبران ناپذیری برای دوستانی که در کنارم ایستاده بودند داشته باشد.
در ابتدا لازم بود سلاح هایی را که پنهان داشتم از محلهایشان دور میکردم زیرا میدانستم تا مدتهای طولانی به زندگی علنی باز نخواهم گشت.
این کار با کمک دو نفر از رفقای فدایی بانجام رسید. چند قبضه تفنگ و چند قبضه تپانچه از جمله این سلاحها بود. حملشان احتیاج به وسیله نقلیه داشت. این رفقا که از هواداران فدائیان خلق بودند، با چهره های صمیمی شان به یاریم آمدند و کمک کردند تا آنها را از بین ببریم.
در روزهای آغازین بگیر و ببند ها و در سرگشتگی کامل که چه باید کرد، زنگ در خانه بانویی را به صدا در آوردم که با همسر و دو فرزندش در یکی از محله های قدیمی تهران زندگی میکرد. او به هیچ سازمان سیاسی وابستگی نداشت ولی به آزادگی سر به آسمان می سایید. مرا با شوق پذیرا شد. از حال و احوالم جویا شد و بلافاصله گفت که در خانه اش تا هر زمان که می خواهم میتوانم بمانم. از رفت و آمدهای آنها پرسیدم و اینکه آیا بچه هایش به مدرسه میروند و یا خیر. در مجموع باین نتیجه رسیدم که خانه اش میتواند جای امنی باشد ولی میباید بطور متناوب از آن استفاده نکنم. من چند روز را در آنجا ماندم تا توانستم ارتباطات دیگری برقرار بکنم. همیشه خود را مدیون او و همسرش میدانم.
تعقیب و دستگیری فعالان مظنون به همکاری با مجاهدین و دیگر سازمانهای مخالف، ابعاد بیسابقه ای به خود گرفته بود. در آمد و شد هایم در خیابانها به خوبی احساس میکردم که در شرایط بسیار پر خطری حرکت میکنم. همیشه در بازگشت به خانه هایی که مکان های امن من بودند، بارها و بارها خود را چک میکردم که مبادا شناسایی شده باشم و میزبانان پر از سخاوت و پر از فداکاری ام را با خطر مواجه کنم. در یکی از روزها که در خیابان دکتر شریعتی در حرکت بودم بصورت معجزه اساسی از روبرو شدن با یک تواب شناخته شده و کینه ورز با مجاهدین که در زندان روابط دوستی با او داشتم جان بدر بردم. در جیب هایم تعداد زیادی کلید های خانه هایی را داشتم که دوستانم در اختیارم گذاشته بودند تا هر ساعت از روز که صلاح دانستم به خانه هایشان وارد شوم. این انسانهای فرهیخته و یاور روزهای سخت در اکثریت مطلقشان از هواداران و اعضائ فدائیان خلق بودند. یاران قدیم مجاهدم، خود دچار وضعیت مشابه بودند. خانه مادری زیر نظر کامل بود. وقتی از آن روزها یاد میکنم آنچه برجسته تر برایم نمود میکند، میزان خطر بسیار بالایی بود که رفقایم بخاطر پناه دادن به من به جان خریده بودند. در آن فضای پر از دلهره و وحشتی که پاسداران و کمیته چی ها بر فراز ایران گسترده بودند، چهره های خندان و مهربان میزبانانم را به هنگامی که درهای خانه هایشان را برویم میگشودند، همیشه در خاطر دارم. در اینجا دوست دارم از تک تک آن رفقایی که در آن روزهای سخت دستان مهربانشان را به سویم دراز کردند و درهای خانه هایشان را برویم گشودند، یاد کنم؛ آنها از کینه حیوانی رژیم به مجاهدین آگاه بودند و میزان خطر کردن برای پناه دادن به یک مجاهد را هم چنین میدانستند ولی آن را پذیرا شدند هم برای خود و هم برای خانواده هایشان. فدائیان خلق نمونه های برجسته ای از ایثار و صداقت و آرمان گرایی از خود بیاد گار گذاشتند ولی شاید در پشت تمام این ارزشها حرکت دادن جامعه بسمت یک تحول خواهی در شیوه زیستن بود، خاصه در میان روشنفکران ، جوانان و آنانی که افقهای تازه ای از زندگی را جستجو میکردند. تمامی آن رفقایی از مرد و زن که مرا در میان گرفتند تا از گزند دشمن در امان باشم خوشبختی را تنها، در انزوای خانه هایشان جستجو نمیکردند.
فریده و حسن، در یک اطاق و در طبقه هم کف یک ساختمان دو طبقه زندگی میکردند. بخش اعظم از زندگی مخفی در سال ۶۰ را در خانه آنان گذراندم. آنان همه زندگیشان را با من باشتراک گذاردند. حسن خود از کادرهای فداییان خلق بود و بدین خاطر زندگانی علنی نداشت. فریده نیز هم پای همسرش فعال سیاسی در جنبش فدائیان. در آن روزها و ماه ها روزی نبود که خبری را از طریق رادیو، تلویزیون و یا ارتباطات شخصی نگیرم که تعداد بیشتری از مجاهدین دستگیر و به جوخه های اعدام سپرده شده بودند. روزی را بخاطر می آورم که حسن با نگرانی بعد از ورود به خانه گفت: موتور سواری را نزدیک خانه مشاهده کرده است که باعث نگرانی اش میشود. او اضافه کرد که موتور سوار را در طول روز زیر نظر میگیرد و اگر مطمئن شود که حضور او غیر عادی است در آن صورت باید خانه را سریعا تخلیه کنیم. از خرداد تا بهمن را اینگونه و در زیر چتر حمایتی رفقای فدایی گذراندم. البته بدون هیچگونه ارتباط سازمانی زیرا بخاطر موقعیت خاصی که داشتم هر گونه اتصال تشکیلاتی برایشان خطر آفرین بود. یکی دیگر از رفقا بنام اکبر در منزلش جلسات پرسش و پاسخ دائر کرده بود که توسط هواداران حزب توده ایران و فدائیان خلق اداره می شد و من با رعایت همه موازین امنیتی در آن شرکت میکردم.
بهمن ماه سال ۶۰ آغشته با رنگ سرخ گون هزاران مجاهد تیر باران شده و دیگر مخالفین رژیم جمهوری اسلامی از راه رسید. در نوزدهمین روز آن ماه از طریق رادیو مطلع شدم که موسی خیابانی بهمراه ۲۰ تن دیگر از مجاهدین در یک خانه تیمی بدام افتاده و همگی کشته شده اند. رفیقی که در خانه اش بودم وقتی خبر را شنید ضمن تاثر شدید می پرسید چگونه ممکن است ۲۰ نفر در یک خانه جمع شده باشند. بعد با نگرانی رو بسوی من کرد و گفت: حمید تا چند روز نباید از خونه بری بیرون.
چند روز از این حادثه گذشته بود که حسن را دوباره ملاقات کردم و قبل از هر گفتگویی، گفت که باید از کشور خارج شوم. اضافه کرد که فضای پلیسی هر روز بیشتر تشدید می شود، حتی بطور موقت هم شده باید این کار صورت بگیرد. گویی چگونگی آنرا هم فکر کرده بود؛ گفت کسانی را می شناسد که می توانند برنامه خروج را تدارک ببینند. من نمی توانستم مخالفتی داشته باشم، خطر را با خودم به هر کجا که پا می گذاشتم می بردم. خروج از میهنم دیگر یک ضرورت شده بود. با واقعیتی دیگر روبرو بودم، با مهاجرتی دیگر، اما اینبار از میهنم از سرزمین مادریم.
با تدارکات دقیق و رعایت مسائل امنیتی که تماما از طریق رفقای با جان یگانه ام برنامه ریزی شده بود پدر و مادرم را در محل امنی ملاقات کردم. از آنها عذر خواهی کردم بخاطر همه دل نگرانیهایی که برایشان ایجاد کرده بودم و در آغوششان گرفتم و خداحافظی کردم.
آواخر بهمن ماه بود، بهمراه دو نفر از رفقایم که آنها هم در طیف اعضا و هواداران فدائیان بودند پا در راه گذاشتیم. مقصد زاهدان بود و از آنجا تا مرز پاکستان و سپس تا کراچی.
رفقایم برنامه دقیقی را تدارک دیده بودند و با کسانی که قرار بود مرا از مرز عبور بدهند قرار ها را گذاشته بودند. در زاهدان مجبور شدیم سه روز توقف کنیم تا شرایط عبور آماده شود. روز خداحافظی فرا رسید، در پشت سر، چه نام ها و چه جانهای آزاد که بر زندگیم گذر کرده بودند و هرکدام پرتوی از روشنایی بر آن بجای گذاشته بودند، اصغر محکمی، احمد شادبختی، موسی خیابانی، مسعود عدل، آذر رضایی، رضی الدین تابان، حمید منتظری، مهین رضایی، جهانگیر بهتاجی' محمود عرب زاده و ... . رفقایم را در آغوش گرفتم و سرزمین مادری را ترک کردم. دوست دارم در اینجا از خواهرک کوچک ۱۴ ساله ام که بدون اطلاع او، بدون دیدن او و بدون خداحافظی از او خانه را ترک کردم عذر خواهی کنم. از راه دور دستان کوچک و مهربانش را میبوسم و در گوشهایش زمزمه می کنم: ای آشنای کوی محبت صبور باش -بیداد نیکوان همه بر آشنا رود.
سه روز مسافرت برای رسیدن به کراچی به درازا کشید. در پاکستان رفیق دیگری از فدائیان مرا پذیرا شد. همیشه سپاسگزار او خواهم بود، بخاطر میهمان نوازیش، و کمکهایش که سخت بی دریغ بود. ۴۰ روز میهمان او بودم. دانشجوی دانشکده پزشکی بود. مرا در خوابگاه خودشان اسکان داد. برایم یک پاسپورت پاکستانی بدست آورد و با آن بسوی اروپا پرواز کردم و در آنجا به تشکیلات فدائیان خلق پیوستم.
کوله بارم بر دوش، راه سپار در وادی تردید ها و سر گشتگی ها. سرزمین مادری را پشت سر گذاشته ام، لبخند عشقی که به ابدیت پیوسته است و دنیای تازه ای که برویم گشوده میشود.
مهاجرت دشوار است ' جلای وطن سخت است اما مهاجرت در اندیشه امری دشوار تر.
پنجره ای به باغ گل. آن سوی مرزهای ایمان هیچ چیز به پایان نمی رسد' همه چیز شروع میشود' بوستانی پر از شکوفه های پرسش گری. در این جا کوله بارم را بر زمین می گذارم.
راهی بود دشوار و تلخ اما تو آنرا آسان کردی، رفیق و دوست روزهای سخت، رفیق فداییم.
افزودن دیدگاه جدید