از کدامین سو می آیی
با نغمه هایی در گلو
و کلماتی که همانند
گنجینه اسرارِ ستاره ها
بر آسمان نشسته
راه رفتن در کویرِ ظلمت اندود
سوختنِ
عشقی نامیراست
تو این را می دانستی
که از هر سو می آیی،
تا سپیده دمان را بازنمایی
از مرگ چیزی نگو
که تکیه بر قامتِ سپیدار
از نگاهت می گریزد
این بختکِ بیگاه،
کمرِ بیداد را
تو خواهی شکست،
ترانه دوست داشتن ها
از تبانی مردمکها می گذرد
زمان،
در عشق می ماند
سکوت،
پر می کشد از لبانت
سر می کشند خیزابها
از پیِ موجها
شعله های مواج راه افتادند
هوا آتش می گیرد
آب هم در آتش می سوزد
ققنوس...
از حریق و باد می گذرد
و تو...
در فراسوی این ظلمت
ایستاده ای
سیاهیِ آسمان شهر را
به باد می سپاری
فردا با تو می آید.
رحمان- ا
۰۸/ ۰۲/ ۱۳۹۷
افزودن دیدگاه جدید