با این کوهِ بلندِ پسماند
نشسته بر شانه هایِ کودکی
به کجا می روی...؟
برفِ سنگینی شب نشانده
بر سرِ آرزوهایِ بر باد رفته
سیه جامگان، زاین دالانِ ظلمتکده
با گامهایِ لرزان گذشتند
روان از کوچه ها به خیابانها
به کجا می روند..؟
غُباری برخاسته زین گامهایِ غافل،
کور وُ دلباخته
شهری گم شده
در آشوبِ زمانِ از دست رفته
که را می خواند...؟
صدایِ راهیانِ دور، دشنه در گلو
خسته و به راه، بی چراغ
تو را کجا می خواند..؟
تو که سالها از خطوط ناپیدا رفتی!
نرفتی...؟
درختانِ خیابانها هوشیاراند
سایه های شَبروان را دنبال می کنند
و من به یاد می آورم
هر صبح به نیایش تو
ردِ پاهایت را می شمارم
و تو با دستانی از عشق و عطرِ نان
از این شانه به آن شانه
جهان را آفریدی
نه آنگونه که کنون
ویرانیِ شانه های تو را نظاره گر است
آنگاه که تو در مشت گرفتی
تا، ویرانش کنی
چقدر کوچک است
جهان در مردمک چشمان تو
کوچکتر از تخمِ کبوتری
در مشتهای گره کرده
نمی داند که عشق شبانگاه
یکباره در قلبت طلوع می کند.
سیه جامگان
افزودن دیدگاه جدید