رفتن به محتوای اصلی

آوار!

آوار!

آوار،

این سایه ها کیستند...؟
و این سیاههِ آشکارِ نهان
با صورتکهای عبوس وُ دستانی آهنین
رژه بر خاک خونگرفته
نقش سیاهی و خون می زنند
نه شب تمام می شود
و نه روز می ماند
تا، خیابان در تنِ خسته اش بیاساید
و آفتاب بر بامِ خانه ها نشیند
وز درون خانه ها
هوایِ زندانی بیرون،

در این غوغایِ دل آشوب
فقر،
نَفیر پُر زکینه از دل می کشد
و دستهایِ تاولِ سنگ و آهن
تنگتر از همیشه تُهی
به خاموشی شبانه می رود
و رویایِ جهانِ روشنِ فردا
با چشمانی بیدار،  بخواب
و شب پایِ سفره های تُهی
سنگین از شکمهای گرسنه می گذرد

برگی دیگر فرو می افتد
در آیینه،
زنگارِ بیداد را
از مردمک چشمانم می روبم
و رنجِ تماشای
برکهِ های خالی از نیلوفر
کلمات مایوس و بریده
و باغستانهای خشکیده
در قحط سالِ پاییز گرسنگی
می گذرم
وز هراس و ترس،
و آوارِ خون و فقر می گذرم

رحمان- ا     ۱۷/ ۸/ ۱۴۰۲

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید