پیشا سخن
نقد حاضر به بازنمایی نگاه و نوع سیاستی میپردازد مختص معدود و محدود محافل و سایتهای منتسب به طیف چپ که سخت دلبسته و دلمشغول آنند. نقد کاری با کیستی این تیپ فکری ندارد و فقط چیستی طرز نگرش و رفتار عملی آن را برمیرسد. تمرکز مصداقی نقد نیز بر نوشتهای قرار دارد که اخیراً با سرنام "کارپایهٔ سیاسی برای مرحلهٔ کنونی مبارزه" در تارنمایی موسوم به «10 مهر» نشر یافته است. نوشتاری در تبیین این بینش، که چون تا آخر خط میراند نمونهی عیان این طرز فکر مینماید.
سایت مزبور که اسم خود را از سالروز تاسیس حزب توده ایران برگرفته است، مشی و روشی را ترویج و تبلیغ میکند که در سپهر سیاسی ایران، با نام نورالدین کیانوری دبیر اول وقت این حزب به ثبت رسیده است. خط و سیاستی که تاریخ آن سپری شده و بر پایهی تجربه زیستی جامعهی ما مهر باطل را در همان زمان حیاتش خورد. علیرغم این ابطال اما، هنوز هم هستند وراثی که آنان را یارای دست شستن از چنین خلق و خویی نیست و به خیال واهی زندهکردن آن، کمر بر بازتولیدش بستهاند. یکی از اینان نیز همین تارنمای راوی افراطی خط فکری مورد نقد که همانند و همپای «راه توده»ی پیشتاز خویش، در زمینهی حس عاطفه و تعلق خاطر نسبت به رهبری غربستیز جمهوری اسلامی چیزی کم از سلف خویش ندارد.
چکیدهی «کارپایه» اینست که جهان امروز در مسیر شتابندهی «چند قطبی» و با سمتگیری به زیرکشیدن امپریالیسم غرب از مقام سرکردگی پیش میرود و محوریت اصلی در این کشاکش را قطب چین و روسیه بر عهده دارد. این دو قدرت، یکی نوظهور و دیگری دوباره سربرآورده، یار و یاور کشورهاییاند زیر سلطه و یا تحت فشار در مبارزه با «امپریالیسم غرب» و لذا به لحاظ عینی نقش ترقیخواهانه و رهگشایانه ایفاء میکنند. هم از اینرو، هر جریان «استقلال» طلب در جهان، میباید سنگ بنای سیاست خارجی و جهات سیاست داخلیاش را در پیوند با این قطب تنظیم کند و راهبرد کاربردی خود را بر همین پایه بسازد. مبتنی برچنین تحلیلی هم است که «کارپایه» جایگاه خود را در کنار جمهوری اسلامی غربستیز مییابد و به مخالفت با هر جنبش و نیرو و برنامهی خواهان سرنگونی و گذار از جمهوری اسلامی برمیآید. بزعم این نوشتار، نبرد «تعیین کننده» درون سیستمی در درازای عمر این نظام، کشاکش میان «غربگرایی» و « گرایش به شرق» بوده که امتداد ملی و سطح کشوری دارد و در آن، ولی فقیه سمت درست را برگزیده است. از نظر «کارپایه»، در آوردگاه طبقاتی جاری میان طبقات و اقشار بورژوا و خرده بورژوا، نهاد ولایت چونان اهرمی موثر در سیاست خارجی نظام و با داشتن سهمی مثبت در راستای مصالح «لایههای پایینی جامعه» بار مفید بر دوش میکشد. لذا، عمدهکردن واپسگرایی جمهوری اسلامی، افتادن در دام «اسلام سیاسی» و هم آغوشی با امپریالیسم است.
«کارپایه» چنان انباشته از گزارههای خودشناساننده و رسانندهی این فکر و نظر و نگرش و روش است که نگارنده دریغ دید بخش قابل توجهی از آنها را در متن همین نقد نگنجاند. آوردههایی که گرچه موجب دوبرابر شدن حجم این نقد شده، در عوض برخوردار از این حُسن که خواننده را در موقعیت داوری مستقیم قرار میدهد. سببساز انتشار این نقد در سه بخش، همین احساس نیاز بود.
تبیین «جهان چند قطبی» از منظر دوقطبی!
نقطه عزیمت این فکر و شیوه در برخورد با هستی سیاسی، همانی است که پیش از فروپاشی شوروی بود؛ حالا فقط با این تبیین از «دوران» که: «جهان ما در حال گذار از یک جهان تکقطبی زیر سلطهٔ انحصاری امپریالیسم به یک جهان چندقطبی مبتنی بر قوانین و مقررات بینالمللی و احترام به حق حاکمیت ملی کشورها است». برای این نگرش همانگونه که جاگیریهای سیاسی و اتخاذ فلان یا بهمان سیاست داخلی و خارجی در نیم قرن پیش با الزامات تخاصم و تقابل میان «شوروی سوسیالیستی و اقمار» و غرب به سرکردگی آمریکا رقم میخورد، قطبنمای کنونی هم همان ستیز «میان شرق و غرب» است منتهی در مختصاتی تازه.
به اصطلاح تازگی در این برداشت نیز اینکه: «امپریالیسم آمریکا هر روز بیشتر توان کنترل یکجانبهٔ خود بر جهان را از دست میدهد» حال آنکه شرق در قالب «ظهور چین بهعنوان یک قدرت اقتصادی آلترناتیو برای آمریکا» رو به عروج دارد و «احیای تدریجی قدرت مستقل روسیه ... و ورود ارتش روسیه به اوکراین» نویدبخش دیگری است برای بشریت در رهایی از غرب خوگرفته به زیادهخواهی. این فکر، مبتنی بر همین و منتج از آن، نه فقط خود را جزوی از «گرایش عمومی» نسبت به شرق مینمایاند بلکه فراتر، متعلقی تماماً ایدئولوژیک به محور با خصوصیت «نزدیکی فزایندهٔ استراتژیک میان چین و روسیه» میداند و میشناساند و ناشی از همین، با اشتیاق تمام چسب عبای خامنهای میشود و به ردای «آقا» میآویزد.
در اصل، او با انگیزهی «غربستیزی» هیستریک قدیمی است که دست دوستی به هر ستیزنده علیه غرب میدهد تا بر جام جم جهاننمای جاودانهی «غربستیزی» و «شرقپرستی»اش َتَرک ننشیند. بند ناف این فکر شیفتهی پولاریزاسیون را از همان اول با تیغ دوالیسم بریدهاند!
«کارپایه» با شوقزدگی میگوید: «با میانجیگری دولتهایی مانند روسیه و چین، امروز روابط سیاسی بهتری [در دنیا] شکل گرفته است و ... حمایت چین و روسیه از این کشورها به سپری حفاظتی در مقابل فشارهای امپریالیستی بدل شده است.» البته با یادآوردن این تذکر وسط راهی تا ناگفته نگذارد که: «مبارزه در راه ایجاد جهانی آزاد از سلطهٔ یکجانبهٔ امپریالیسم نمیتواند و نباید از طریق کنار گذاشتن مبارزه در راه عدالت اجتماعی و آزادیهای دموکراتیک برای تودههای میلیونی مردم جهان به پیش برده شود.»
این تکمله اما و البته، تعارفی بیش از سوی این فکر نیست؛ چرا که «تعیینکننده» برای آن، همانا رد ستیزهجویانه غرب است و استحاله مشتاقانه در شرق. این اصلاً از مشخصههای اصلی و تکراری «کارپایه» است که با آوردن تکملههایی از ایندست در اینجا و آنجای نوشتار- و گهگاه در جای خود و به میزانی نه لزوماً نادرست و غیر معقول – پا از تخته گاز بردارد و با افزودن «اما» و «اگر» و «البته» آنهم نه تبصرهوار بلکه اصلگونه بر سخن، منظور اصلی را جابیندازد. از جمله همینجا و با بیانی اینسان: «اما پیروزی در همهٔ این عرصهها مستلزم داشتن درک دقیق نیروهای پیشرو از تمام تضادها و کشمکشهای کهنه، چه در سطح جهان و چه در سطح ملی...[است] ... و باید، بهگفتهٔ لنین، در هر لحظه آن حلقهای از زنجیر را در دست گرفت و تکان داد که کل زنجیر را به حرکت میآورد. و آن حلقهٔ تعیینکننده در جهان امروز ما، اتحاد عمل همهٔ خلقها، نیروها و کشورهای تحت سلطهٔ اقتصادی، سیاسی و نظامی امپریالیسم در درون یک جبههٔ واحد جهانی برای گذار به یک جهان متعادلتر چندقطبی است».
برگردان گزارهی فوق به سیاست، این چنین: «انسجام، تقویت، و موفقیت این جبهه[شرق] شرط لازم برای دستیابی به همهٔ اهداف، از جمله اهداف ملی است ... هر اقدام حسابنشده در جهت تضعیف توان مقاومت، یا حتی سرنگونی و دیگر اَشکال خجولانهٔ همین برخورد به دولتهایی که در این جبهه قرار گرفتهاند ... در نهایت به در گِل ماندن مبارزات ملی خواهد انجامید ...این مسأله بهویژه در مورد جمهوری اسلامی ایران و نقش فزایندهٔ آن در شکلگیری و تقویت این جبههٔ مقاومت اهمیتی صدچندان پیدا میکند» و «تضعیف یا بهزیر کشیدن حکومت جمهوری اسلامی در شرایط خطیر کنونی، تنها خدمتی آشکار به امپریالیسم برای درهم شکستن این جبههٔ بینالمللی خواهد بود... و این آن خط قرمزی است که هر نیروی پیشرو و انقلابی باید در هر لحظه مد نظر داشته باشد».
گرچه این عبارات در همین قد و قوارهها به اندازهی کافی رسانندهی مقصوداند، با اینهمه، برای پرتوافکنی بر کنه و عمق این نگرش منجمد اما مشعوف از به اصطلاح کشف ویژگیهای تازهی «دوران»، درنگی چند در این زمینه بی فایده نیست.
درونمایهی چنین مکثی در درجهی نخست تصریح بر این حقیقت است که برداشت نوع «کارپایه»ای از مفهوم «جهان چند قطبی»، فراوردهی نگاه به جهان با دوربین کهنهی «جهان دو قطبی» است. در واقع اگر تقابل «شرق» و «غرب» تا پیش از فروپاشی اولی، به مضمون جدال دو سیستم متعارض اقتصادی و ژئوپلتیک ناشی از آن بود، اکنون اما فقط و فقط بر سر حفظ، بازپسگیری و تسخیر «فضای حیاتی» برای اعمال قدرت سیاسی، اقتصادی و نظامی قدرتها بر پایهی منافع خودی است. دوربین «دوقطبی» اما کاری به تشخیص این تفاوت کیفی ندارد، چون مختصات فکریاش آن را برنمیتابد. کانون دوربین برای این نگاه منجمد، ثابت است و جهان متکثر امروز متمایز از «نظم» پیشا دههی هشتاد میلادی، از دید او جهانی است که در آن، «شرق» همچنان شرق است و «غرب» همان غرب.
یعنی طرز نگاه مورد نقد، این شهامت تبیینی را هم ندارد تا با انگشت نهادن بر ویژگی درندهخوییها در جهان کنونی، این را بگوید که در حال حاضر روبرو با جنگ گرگها و نوعی از تقسیمات جهانی و حوزهی اعمال نفوذ بین آنها هستیم. این طرز نگاه اما، دنیای فعلی را جدال بین خیر و شر میبیند و نمیخواهد آن را جز در تقابل اقطاب نیکسرشت و بدسرشت به تصور برآید؛ او را توان رهایی از تصور شیطان – فرشته نیست.
اختلاف گرهی با این طرز نگاه البته در این نیست که گویا او «اقطاب» را میبیند و دیگران نافی وجود چنین اقطابیاند. تفاوت، در تبیین سازهی کنونی جهان است و فهم دینامیسمی که در آن عمل میکند. اهمیت این تاکید به ویژه از آنرو است که خط تمایز جدی بین درک متعارف از مقولهی «جهان چند قطبی» با تفسیر دلبخواه و غیر متعارف دوقطبینگرانه از آن به دقت به ترسیم درآید. چرا که در نگاه اولی یعنی نگرش به هستی کنونی دنیا با فهم غیرآئینی و از منشور متعارف، حقایق مربوط به موجودیت تعدد اقطاب قدرت در دنیای ما کم نیست. چنین برداشتی از «جهان چند قطبی» اما در تفاوت بسیار با طرز نگاه دومی است که جهان را بر روی میز جنگ بین «شرق» و «غرب» دراز میکند و زیر رنده میبرد. اگر اولی بر چندگانگی در کره زمین کنونی است و غرب را گرفتار بحران از درون و مشخصاً هم مواجه با بحران دمکراسی میبیند و بر متن همین بغرنجیها در جستجوی راه تعاملات ملی به سود مردم خود، دومی اما دچار سادهسازی مکانیکی است تا ایران را با گنجاندن در جهان آنتاگونیستی نوع دلخواه خود درون «قطب شرق» از «اقطاب» قرار دهد.
حال آنکه تشخیص چیستی جهان ما به این است که دنیای کنونی نه در «دو قطبی» و «تک قطبی» به تعریف برآید و نه «چند قطبی» با خوانش در موازین و تفاسیر متعلق به دید قدیم و خلق و خوی کهن. آری، جهان امروز به اعتباری چند قطبی است اما فقط مسامحتاً و تسامح در آن نیز مشروط به پشتوانهی وسعتنگری و استعداد دیدن واقعیت جهان در تنوعات آن. این جهان در مجموعهای از موجودیت اقطاب، پدیداری انواع قدرتها و بلوک منطقهای و نیز امکان بروزیابی قدرتهای محلی است که تشخص میپذیرد. انبوههای است مملو از کثرت و تنوع و تعدد کانونهای چه مستقل و چه دارای استقلال نسبی، و پدیدهی نه دفعتاً ظهوریافته در چند سال اخیر، بلکه حاصل پروسهای است با عملکردی روندوار که شکلگیریاش به سالهای پیشا فروپاشی «جهان دو قطبی» برمیگردد. روندی که، در دو دههی اخیر فقط شتابی شگرف و دامنهی بیشتر به خود گرفته است.
در واقع، چشم بینا لازم بود تا در دهههای 60 و 70 میلادی نیز بشود دید که چگونه در عین قدرقدرتی هم «غرب» به سرکردگی آمریکا چونان یک سیستم اقتصادی و هم «شرق» با رهبری شوروی به عنوان بدیل اقتصادی آن یکی، عناصر اولیهی «نه شرقی و نه غربی» و نیز «هم شرقی و هم غربی» در جابجای جهان سر برمیآوردند و نقش معین خویش را بازی میکردند. بروزات در مدل «نه شرقی و نه غربی» بدواً و عمدتاً با سیمای سکولار و اندکی بعد ظهور در بنیادگرایی و مخصوصاً هم از جنس اسلامیاش؛ و نمودها در فرم «هم شرقی و هم غربی» از جمله در سرکشیهای گهگاهی رژیمهای وابسته به یکی از اقطاب علیه همان قطب. شکلگیری جنبش غیرمتعهدها، سازمان کشورهای افریقا، لیگ عربی و سازمان اوپک و... از این جملهاند و نمونهها در این زمینه متعدد. پدیدآیی این پدیدهها در همان زمان و نقشآفرینی هر کدام در حد و اندازهی خود، تصویر از آیندهی جهان بود.
البته و بیگمان، تاثیر مستقیم و غیر مستقیم ساختار دو قطبی بر فعل و انفعالات سراسر جهان در آن زمان عمل میکرد و جدی هم بود. این تاثیرپذیری اما، همانا با درنظرداشت واقعیتی که بنا به آن، دنیای نیمهی دوم قرن 20 با گذر از سلطهی قدرتهای دریایی پیشین گام در جهان متکثر نهاده بود. در واقع دنیا میرفت تا در آینده و متاثر از تحولاتی اگرچه هنوز ناروشن، در تکثیر قدرتهای بزرگ و متوسط جلوهگر شود.
از یاد نباید داشت که «غرب» حتی وقتی هم فروپاشی رقیب «شرقی» را دید و این چنین پنداشت که حالا میتوان و باید با یکهتازی «پایان تاریخ» را نوشت، به کوتاه مدت و با اصابت سر بر سنگ دریافت که سودای «تک قطبی» نئوکانی توهمی بیش نیست. اوباما این هوشمندی امپریالیستی را نمایندگی کرد که چون آن ممه را لولو برده است، مدیریت ینگه دنیایی دیگر نمیتواند از جهان قدرت سهمی فراتر از حد خویش ببرد. همین واقعیت هم بود که کاخ سفید را واداشت تا رنجر آمریکایی از عراق بیرون بکشد و در سیاست خارجیاش خاورمیانه تدریجاً از جایگاه محوری سابق بیفتد. آمریکا حتی با بیش از یک تریلیون دلار هزینه هم نتوانست افغانستان را نگهدارد و بعد 20 سال مجبور به ترک آنجا به نفع طالبان بنیادگرای حامی القاعدهی مهاجم به برجهای دوقلو شد.
نگاه همانند «کارپایه» اما قادر نیست غربِ وارثِ امپراتوریهای استعماری و حالا دیگر قرارگرفته در نقطه تلاقی دو بُردار، از یک سو گرفتار تنگناهای درون ساختاری ناگزیر و از دیگر سو مواجه با تکثیر پیاپی رقابتهای مهارناپذیر در جهان مبتنی بر منافع را، در واقعیت خودش بازیابد تا دریابد چرا واشنگتن در کمند پدیدهای چون ترامپ میافتد و چرا برگشت به ناسیونالیسم خودی، غرب لیبرال را این سان به تسخیر خود میکشد؟ این فکر در ناتوانی از درک چنین چراییها است که بیمارگونه دچار شیفتگی نسبت به جنگ اصطلاحاً آزادی بخش جهان از دست ناتو در وجود یورش روسیه علیه اوکراین میشود و از شکستهای آمریکا در چند نقطه از تهاجمات امپریالیستی آن و قدرتگیری اقتصادی چین، شراب ذوقزدگی سر میکشد.
مبارزه با سلطهگریها در نوع نگاه این چنین به جهان از اینرو اصالت ندارد که فقط در ستیز با غرب عمل میکند و با سپر انداختن در برابر بازیهای سیاسی روسیه و تحمیلات چین در مناسبات اقتصادی عملا یکسویه کادربندی میشود. هم از اینرو و برخلاف لفاظیهایش، تزی که صادر میکند برخلاف مصالح مردم ایران و در درجهی نخست متضاد با منافع تودههای زحمتکشی است که گریبانگیر انواع مشکلات ساخته و پروردهی همین نظاماند. این طرز فکر از ایجاد شرایط ناگوار توسط امپریالیسم غرب برای ایران مینالد، اما هیچ به روی خود نمیآورد که زمینهساز این شرایط اگر هم نگوییم تماماً دستکم در درجهی نخست و بطور عمده خود جمهوری اسلامی است. این طرز فکر با کوبیدن بر طبل «ایستادگی ضد امپریالیستی» جمهوری اسلامی، برای ماجراجوییهای این پاسدار «استقلال» تبهکار و ویرانگر هورا میکشد.
این نگاه، روندها در جهان را چون به درستی نمیبیند خالباز معتادی را میماند که با چند کارت توی جیب، بازی صحنه را در پلاریزاسیونی مطلوب خویش به رصد مینشیند. پس هیچ جای شگفتی ندارد که نجات جهان از دست «تک قطبی» بودن و افتادن بر ریل دو قطبی اما زیر عنوان «چند قطبی» را در وجود پوتین شوینیست ولیکا روس (روسیه بزرگ) چونان ناجی موعود بجوید! برای این فکر گیرکرده در قرن ماضی، آنچه باید سرجایش بماند همانا هیستری غربستیزی است و جایگزینی مائویسمستیزی پیشین با پرستش چین به رهبری شی. جهان این فکر، «چند قطبی» در کادر «شرق مقابل غرب» و تحت لوای اتحاد غربستیزانه غربستیزان است! «جبهه متحد خلق» آن هم، برخاستهای است از چنین آرایهی ذهنی.
این نگاه، منتقدین بنیادهای سرمایهدارانه و زورگویانهی غرب ولی نه «غرب ستیز» مانند خودش را به این دلیل در برابر خود میبیند که آنان چه از موضع جهانگرایی و چه ملی، از برقراری مناسبات معقول هم غربی و هم شرقی کشور با جهان، سود منافع مردم ایران و منطقه و جهان را ارزیابی دارند. نگاه فقط شرقی اما، زیر علم و کتل «استقلال»، نوع دیگری از وابستگی را تدارک میبیند. او با آفرین گفتن به نقش جمهوری اسلامی در «مقاومت محوری»، آن را شریک «ضد امپریالیست» خود میشناسد و چه بسا که بی به روی خود آوردن، در دل حتی به ستایش طالبان پسگیرندهی افغانستان از آمریکا بر میآید!
اصل از نظر این فکر و روش، عملاً و حتی نظراً نه بر امر توسعهی پایدار بلکه حفظ «استقلال» است و بس. برای آن مهم نیست که استقلال نوع جمهوری اسلامی، استقلالی بوده بکلی هستی سوز که کشور طی آن، خسارات استراتژیک جبران ناپذیر دیده و بزرگترین فرصتهای رشد را از دست داده است. برای این نگاه، سردار سلیمانی قهرمان ملی است چون جنگهای نیابتی را سامان داد تا مدال افتخار تبهکاری ملی و منطقهایِ ناظر بر «عمق استراتژیک» و ایجاد «هلال شیعی» ولایت بر سینهی این سینهچاک «رهبر» بنشیند.
این نگاه و سیاست، به لحاظ فلسفهی سیاسی، اسیر دوئیت محض است و با کبادهکشی در سیکل دوگانه خیر و شر میچرخد. او نه فقط تعویض عینک که خانهتکانی بنیادین را لازم دارد. او پیش از داعیهی سیاستسازی، نیازمند فهم نگرش دیالکتیکی است و بیش از سیاستکردنی که مطلوب ولایت ولایت است، به درک درست از هستی متکثر در منطقه و جهان دارد.
بخش دوم
بعد نقد دوقطبی نگری در نگرش «جهان چند قطبی»، حالا باید سراغ استنتاجِ «کارپایهٔ سیاسی برای مرحلهٔ کنونی مبارزه»از نوع رابطهی اقتصاد و سیاست رفت تا دید این نگاه چه سان زیر تاثیر تز «آمریکا ستیزی» و در خدمت به آن، کار را به تبرئهی ولایت و قربانی کردن آزادی و دمکراسی میکشد.
ولایت فقیه، «شکل» قضیه است و «آزادیهای دمکراتیک» صرفاً ذیل «استقلال»!
از نظر این طرز فکر آنچه ایران را به روز سیاه کنونی انداخته است، ربط چندانی با حکومت دینی در «شکل» ولایت فقیه پیدا نمیکند و ریشه را باید در «سلطهٔ بورژازی نئولیبرال غربگرا طی چند دههٔ گذشته» جست. به زعم این بینش، وخامت اوضاع کنونی کشور نه مستقیما ناشی از حاکمیت پدیدهی ناهمزمان حکومت ویرانگر دینی با ارایه کارنامهای فلاکتبار و پیامدهای ساختاری، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی اینگونه دهشتناک، بلکه بخاطر نفوذ «بورژوازی نئو لیبرال غربگرا» در درون آن است. از نظر این نگرش و روش با داعیهی تحلیل طبقاتی و اقتصاد سیاسی، مشکل «روبنای ولایی» اساساً مربوط به نفوذ و سلطهی زیربنای مناسبات نوع نئو لیبرالیستی بر نظام است وگرنه به خودی خود عاملیت چندانی ندارد. به گفتهی «کارپایه»، ولایت فقیه که یک زمان نهادی بوده خرده بورژوایی و در مقطعی بگونهی گذرا «تسلیم بورژوازی کلان»، از مدتی پیش به اینسو اما توانسته است به همان جلد آغازین منادی مصالح خردهبوژوازی و «اقشار پایینی جامعه» برگردد و لابد هم خوشبختانه. به دیگر سخن، ساختار ولایت را که به خودی خود چیزی بیش از «شکل» نیست نباید در ضخیمی و زمختی دید، بلکه در موم بودنش فهمید که بسته به چگونگی سیر فعل و انفعالات طبقاتی هربار میتواند به یک «شکل» در آید!
این طرز تفکر با این باور که ساختار مبتنی بر ولایت به خودی خود فرع بر اصلِ موضوع یا همان ماهیت طبقاتی است، اخطار میدهد که باید هشیار بود تا در دام تبیینات ناظر بر «اسلام سیاسی» نیفتاد و از نزاع طبقاتی «که بر که؟» جاری در جمهوری اسلامی غافل نماند. این نگاه با تاکید بر خطر تبدیل و ارتقای «نفوذ» نئولیبرالیسم در جمهوری اسلامی به سطح «سلطه»یابی بر آن، شرط رقم خوردن سرنوشت «که بر که؟» در نظام به سود مردم را هم «خلع ید از بورژوازی نئولیبرال وابسته بهغرب و از بین بردن تمامی صدمات اقتصادی و سیاسی ناشی از سیاستهای نئولیبرالی و سرکوبگرانهٔ آن» معرفی میکند.
به عبارتی، به زعم این نگاه، اگر هم ولی فقیه به «سرکوب» متوسل میشود، این رفتار او را باید از چشم «بورژوازی نئولیبرال وابسته به غرب» دید و منصفانه نخواهد بود به حساب ولایت نوشته شود. زیرا ولایت فقیه در بافتار طبقاتی جمهوری اسلامی، جایگاهی بیش از «شکل» ندارد! لذا اولویت را هم باید به ستیزندگی ولایت اجنبی ستیز با «امپریالیسم» و به «استقلال» خواهی او داد و نه به «آزادیهای دمکراتیک»! آری، همان تکرار دیگربار اخطاریهی سالهای متعلق به روزگارِ «خط امام»، که با کوبش بر طبل «جدی بودن خطر امپریالیسم»، «حفظ استقلال کشور» بگونهی بزرگنمایانه و ترساننده در معرض خطر بود! «کارپایه» در همان حال و هواست، فقط اینبار با چشم بستنی فزونتر بر «سرکوبگری»های استبداد ولایی!
البته اینجا نیز در پی درجه دوم دانستن موضوع «سرکوبگری»های ولایت و مقابلهی آن با کمترین آزادیخواهیها، بار دیگر سروکلهی همان شگرد اگر و مگرِهای مکمل گزارهها پیدا میشود که قبلاٌ بدان اشاره رفت. بدینگونه که تحلیل تا مضموناً حکم بر «همه چیز زیر سر لیبرالها» را میدهد، شبح تلخ گذشته جلوی چشمش رژه میرود و لذا هراسان از افتادن طشت رسوایی پیشین از بام، سریعاً متوسل به لزوم از قلم نینداختن «تاکتیک» میشود. «تاکتیک»ی که یک سطر بعد معلوم میگردد اسم رمزی است برای «آزادی و دمکراسی» و مطابق عمل به همان شگرد، بلافاصله هم سنجاق شدن به شرط و شروط ناظر بر: «طبیعی است که برنامه و اهداف تاکتیکی نیز باید در پیوند با چنین دورنمایی شالودهریزی شوند». دور قمری که گفتهاند درست همین معلقی است که از این طرز فکر سرمیزند: اصل بر «دورنما»ست و نه لزوماً آزادی و دمکراسی در هم اکنون!
«کارپایه»، «آزادیهای دموکراتیک» در جمهوری اسلامی را مشروط به فهم تاکتیکی آنها میکند، به آنها بار و جنبهی راهکاری میدهد و ذیل دورنمای «استقلال» میبرد! معنای این نیز، نه چیزی جز نیاموختن هیچ درس از گذشته. چون اگر میآموخت در «کارپایه»اش آزادی و دمکراسی را چنین تنزل نمیداد و بدانگونه تحقیر نمیکرد تا در درازای ده صفحهای خود حتی برای یکبار هم که شده دم از جنبش انقلابی «زن – زندگی – آزادی» بزند! «کارپایه» فقط در جایی از خود و آن نیز نه به نام بلکه به استعاره اشاراتی به این جنبش و خیزشهای قبل از آن دارد که در نگرانی از وقوع «انقلاب مخملی» دستساز غربیها علیه جمهوری اسلامی پاسدار «استقلال»، آه از نهاد برمیکشد!
ارزش «آزادیهای دموکراتیک» برای این نگاه، مشروط به تبعی بودن آنها از «ضد امپریالیسم» است و لذا تلقی از آن نه فراتر از افزار بودن. مینویسد که: اهمیت ویژهی «آزادیهای دموکراتیک» صرفاً به خاطر «ایجادِ...نیروی اجتماعی لازم برای دفاع از استقلال کشور و پایان بخشیدن به وابستگی فزایندهٔ ساختار اقتصادی کشور به غرب» است. به بیان دیگر، آزادی و دمکراسی نه مطروحههایی خودبنیاد، بل مقولاتیاند که اهمیتشان را باید در خدمت به «استقلال» فهمید! پس، تکرار کمیک همان مشی تراژیک که راهِ غلبه بر امپریالیسم را در دوستی با جمهوری اسلامی خونریز علیه هر مخالف استبداد دینی برگزید!
تفکری تکراری در امروز و نزد محافلی که زنجیره حلقات آن را این چنین میتوان برشمرد: عامل نابرابریها و نارضایتیها در جامعه همانا وابستگی آن به غرب به واسطهی بورژوازی نئو لیبرال است و «تحقق استراتژیک استقلال کشور» و پایان بخشیدن به وابستگی، همانا منوط به راندن نئولیبرالیسم از جمهوری اسلامی؛ لذا لطف در حق «آزادیهای دموکراتیک»هر اندازه هم مهم، اما نه دارای مقامی فراتر از «تاکتیک»! تازه این نیز بدین خاطر که نگویند «فراموشانند»، وگرنه کردار، همانا از اصل گفتمان و باور برمیخیزد و از کوزه همان برون تراود که در اوست!
از این آشفتهگویی «کارپایه» هم بگذریم که درست دو سطر بعد از وصف «اهداف تاکتیکی»، آزادی و دمکراسی را بیکباره از سطح تاکتیک به «شالوده استراتژیک» فرا میرویاند و خواننده در میماند که رمز یک چنین دوگویی چیست؟ پاسخ را اما کلیت نوشتار تصریحاً از قبل داده است و با تکرار آن در بعد تا جای تردید باقی نگذارد که آزادی و دمکراسی برای این بینش و روش، و نیز به ضمیر و زبان، اساساً ابزاری است در خدمت «استقلال و تمامیت ارضی کشور» و «اهمیت حیاتی [آزادیهای دمکراتیک] بهویژه از دیدگاه حفظ استقلال و تمامیت ارضی کشور در شرایط خطیر کنونی». یعنی، لزوم آزادی از «دیدگاه حفظ استقلال» و نه که خودبنیاد و قایم به حقوق شهروندی!
پس همان نگاه و همان ترجیع بند چند سال سپری شدهی بعد انقلاب را داریم که در آن، پایان تز خود تنظیمی با «شرق»، بس غمبار در مرکب سرخ پرپرشدن هستی هزاران شیفتهجان عدالت اجتماعی نوشته شد و خود واضع آن تز نیز غمگنانه با زندهبگور شدن در محاق غروب فرورفت. نگاهی که، به کردار و ولو ناخواسته به خدمت «استقلال»چیهای ولایی در تخاصم با «امپریالیسم» درآمد و رهروان فداکارش به نیت آرمان «آزادی و عدالت اجتماعی» نه تنها بیرحمانه روانهی قربانگاه «استقلال» از طراز «خرده بورژوا»ای آن شدند بلکه در رکاب نوع برگشت «به خویشتن خویش» قرار گرفتند. «استقلال»ی با جنم دینخویی، از جنس روانهی قعر تاریخ و در جنگ و ستیز با دستاوردهای تمدن و تجدد. «استقلال»ی که، کشتی برقراری شرع متحجر و رانت اقتصادی ناشی از آن، جامعه را از دریای خون عبور داد تا شیخ حاکم، وضو را بر لب حوض «نئو لیبرالیسم» گیرد!
معضل عمده بخش چپ ایران اگر در زمانهی «خط امامی»، ماندن در نگاه کهنهی استعمارستیزی با درکی بغایت نادرست و بس زیانبار از استقلال سازنده در این دنیای همبسته و نیز درماندگی و واماندگی آن از فهم درست خودبودگی در جهان معاصری عمیقاً مرتبط با هم بود، در نگاه نوع «کارپایه»ای اما باز هم چرخیدن درب است بر همان پاشنهی پیشین با فرورفتنی دیگر و باز هم بیشتر در مدار وابستگی به برج و باروی «شرق» حامی!
«کارپایه» نه فقط بر هم شرقی و هم غربی معقول نیازین کشور نمیایستد که همانا شرط لازم برای رشد و توسعهی پایدار و لذا بسترساز عدالت اجتماعی است، بلکه بگونهی موکد بر درب «استقلال» رو به کعبهی شانگهای و اوروآسیا میکوبد. اشکال او در این پندار، به مطالبهخواهی در زمینه برقراری رابطه با کشورهای مشهور به شرق نیست؛ چیزی که، هر مبارز ایرانی آرزومند رفاه معیشت مردم و دوستدار پیشرفت میهن، برقراری آن در شکل منطقی و دوجانبه را نه فقط رد نمیکند بلکه توصیه بر بود و کرد این رویکرد دارد. اشکال این نگاه به ستایش «شرق» است و نفرین ابدی «غرب»! به اینکه سرنوشت حکشده بر پیشانی او، مجذوب شدگیاش به فلان یا بهمان «قطب» است، زمانی به شوروی سوسیالیستی و این زمان به روسیه اولیگارش!
مشکل کلان چپ در آن زمانه، اگر فهم کج از دمکراسی تا حد بیمقدار کردن و درک وارونه از رابطهی آزادی و دمکراسی با عدالت اجتماعی بود، اکنون اما همین وارونگی در میراثبران منجمد ذهن آن سر از ستایش ماجراجوییهای رژیم ولایی در میآورد. اگر حزب توده ایران و سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) علیرغم کژاندیشی بنیادین آن زمان، بعد آزادی خرمشهر در خرداد 1361 از تجاوزگری رژیم صدام حسین به ایران، با تقبل هزینهی گران به مخالفت با ماجراجویی خمینی ولی فقیه قدرقدرت در ادامه دادن به جنگ برخاستند، حالا اما رسوب یافتههای بمراتب معیوب هر دو آنان در وجود وارثانی عرض وجود میکنند که ستایندهی مشی «عمق استراتژیک» و «هلال شیعی» خامنهایاند! همان نبش قبر «گذشته» با غمض نظر حیرت انگیز نسبت به جنایات روزانهی این حکومت، مبادا که عبور از « خط قرمزی [رخ دهد] که هر نیروی پیشرو و انقلابی باید در هر لحظه مد نظر داشته باشد» و نکند که «حلقه زنجیر» تعیین کننده از دستش در برود. آری، «خط قرمز»ی به تماشا درآمده در مضحکهی ولایی و با تلخنای طنزی چنین: داعیهداران نمایاندن ره در شناخت این دوره، خود غریقانیاند اندر چاه آن «دوران»!
در رابطه با اقتصاد سیاسی این تبیین طبقاتی هم نکته این که «اعتبار» آن به سیاه مشق کتابهاست و نه واقعیت ایران گرفتار سیستم دینی در قالب ولایت! هم از اینرو نه قادر به فهم کارکرد تعیین کنندهی عامل رانت چونان اهرم انباشت ثروت و سرمایه در حکومتی مبتنی بر تبعیضگرایی و متکی بر حامیپروری! نگاهی که نمیتواند و یا دقیقتر نمیخواهد ببیند چگونه در سیستم اعوجاج ولایی، این بیشتر سیاست است که طبقه میسازد و به اقتصاد شکل میدهد تا اقتصاد به سیاست! برای این تفکر، ولی فقیه «شکل» است و نه ناظری همهکاره بر هر حیطه و از جمله بزرگترین انحصارات، بنیادها و هولدینگها در کشور بی پاسخگویی به هیچ احدی. دغدغهی این طرز فکر، تماماً خطر بورژوازی نئولیبرال است چونان پدیدهای بیرون از سیستم که بخاطر «غربگرایی»اش در کمین ولایت فقیه نشسته است تا او را از موضع منافع «لایههای پائینی» به حمایت از سرمایه داری کلان سوق دهد! این تحلیل قالبی از نئو لیبرالیسم در ایران، نمیخواهد دریابد که جمهوری اسلامی بیش و پیش از همه مظهر بدترین نوع سرمایهداری است که بر آن نامی جز سوداگری غارتگرایانه انگلپرور نتوان نهاد!
هیچ هم تصادفی نیست که نتیجهگیری این تحلیل مزین به اقتصاد سیاسی چنین از آب درآید که: «استقرار یک حکومت واقعاً عادلانه و دموکراتیک در ایران تنها از راه خلع قدرت از لایههای بورژوازی بزرگ درون حاکمیت قابل دستیابی است. از این رو، ما محور اصلی مبارزه را در مبارزه با سلطهٔ لایههای بورژوازی بزرگ درون حاکمیت، و نه شکل روبناییِ اِعمال قدرت سیاسی از سوی آن، میدانیم»! و معنی این حکم: اگر زالوهای بورژوازی بزرگ از «درون حاکمیت» بیرون کشیده شود، با همین «روبنا» - یا همان ولایت چونان «شکل» - «امکان» رسیدن به گل و بلبل و شکوفایی باغ اسلامی هیچ دور از انتظار نیست!
با اینهمه به خودمعرفهای این طرز تفکر در یک مورد آفرین باید گفت. آنجا که بر نتایج سیاسی صغری و کبری چیدنهای خود ایستادهاند و جدل با چپ اپوزیسیون جمهوری اسلامی را در صراحت سیاسی پیش میبرند نه مانند همفکرانی کمابیش با همین تفکر «کارپایه» که به نام اپوزیسیون خاک بر چشم اپوزیسیون میپاشند. اورژینالهای این تفکر با صراحت لهجه اعلام گفتار کرده و پای کردار آن هم میایستند، اما دستجات نیمچهرهی این فکر که تا حد الفت با جریاناتی چون «نایاک»های لابی نرد محبت میبازند، در هر زمینهای دودوزه بازی میکنند. این دستهی اخیر، ریاکارانیاند لفظاً در مرزبندی با محافل چپ منجمد، در عمل ولی با همان انجماد! اینان با فروش «تنزه اپوزیسیونی»، در کار فریب سادهدلانی از اپوزیسیون چپ هستند که حسابشان از این بازیگران جداست. شناساندن رفتار و کردار این دستجات، وظیفهی است مضاعف چرا که بگفتهی سنائی «چو دزدی با چراغ آید، گزیده تر برد کالا»! اما در این مورد هم، فقط نیاز به روشنگری بیشتر چیستی این طرز تفکر است و نه کیستی فلان یا بهماناش.
ادامه دارد
بهزاد کریمی 30 دی ماه 1402 برابر با 20 ژانویه 2024
دیدگاهها
بادرودبه رفیق بهزادکریمی…
افزودن دیدگاه جدید