رفتن به محتوای اصلی

در انتظارِ باران

در انتظارِ باران

دیروز از صبح
در انتظار باران بودم
می گفتند نمی آید
ابرهای بارور را باد
به آن سوی اقیانوس‌ها برده
و چنین می پنداشتند
اما آمد،
چه روز زیبایی بود یادت هست
روز فراغت در کنار رویاهایم
گفتی،  زیر باران حرف بزنیم
بدون چتر
و بی خیالِ اشباحِ سرگردان
خیس قدم می زدیم
در جنوبِی ترین شبِ خیابان،
نمی دانستم تو نمیایی
عقربه های ساعت بی وقفه
روزها،  ماها
وسالها را
پشت سر گذاشتند
نمی توانستم فراموش کنم
از روزهایِ جنونِ شیاطین که رفته بودی
ردِ تو را گنجشکان
از جنوبِ شرقِ خاوران آوردند
و من خاطره آن روز را
هر روز به خانه می آورم
نمی توانم فراموشت کنم
هنوز واژه های تو تسکینم می دهد
گر روایت عشق
چون رودِ زلال از زبانت جاری نبود
من هر غروبِ دلگیرِ پاییز
چگونه می توانستم جاری شدن رود را
از گونه هایم بند آورم.
 
رحمان-ا
 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید