رفتن به محتوای اصلی

شهری که تاپاله نامیده می شد

شهری که تاپاله نامیده می شد

۱

به همه چیز شبیه بود جز شهر. چرا که هیچیک از مشخصات و ویژگیهای یک شهر را در خود نداشت. مردمانی که در آنجا زندگی می کردند آن را شهر می دانستند و اهمیت به آنچه که دیگران می گفتند نمی دادند. شهری بود در ناکجا آباد. نقطه ای بود بر روی زمین بی آنکه دیده شود. خدایی در آنجا نبود تا خدایی کند. اهالی شهرِ بنا شده، خود خدای خود بودند. سالها بود که از بنا شدن شهر می گذشت ولیکن شهر همانی بود که در شکل اولیه خود بنا شده بود و فقط گاهی خانه ای به آن اضافه می شد. خانه های تازه ای هر چند سال یکبار ساخته می شد و آن هم فقط برای اسکان دادن جوانانی که ازدواج می کردند و نیاز به خانه ای داشتند برای زندگی کردن. هیچ یک از آثار تمدن شهری در آنجا یافت نمی شد. خانه ها لانه هایی بود ساخته شده از سفال های گلی که خانواده ها را در خود جای داده بود تا از گزند سرما و گرما و گرگهایی که شبانه برای یافتن غذا به میان خانه های آنها می آمدند،  حفاظت کند. اهالی شهر کم و بیش همانند گذشته گان خود زندگی می کردند و از تماس با دنیای خارج تا آنجا که می توانستند پرهیز می نمودند. تنها در رفع نیازهای ضروری خود با جهان خارج ارتباط برقرار می کردند و تا آنجا که در توان و زورشان بود اجازه نمی دادند که کسی به امور داخلی آنها دخالت کند. گاه گاهی ماموران دولت هر گاه که فرصت می کردند به آنجا سَرَکی می کشیدند تا سر از کار آنها در بیاورند و یا بتوانند آنها را سرشماری کرده. اما شهر در هنگام حضور ماموران دولت تبدیل می شد به مکانی برای ارواح. همه به خانه های خود پناه می بردند و تا زمانی که ماموران دولت در کوچه های شهر پرسه می زدند بیرون نمی آمدند. حتی درب خانه ای گشوده نمی شد به هنگامی که ماموران به درب خانه ای می کوبیدند. در آخر ماموران دست از پا درازتر از شهر بیرون می رفتند و شهر نفسی تازه می کرد و دوباره به حال اولیه خود باز می گشت. انگار که هیچ حادثه ای رخ نداده است. 

ساکنان محل از اسم «تاپاله» که برروی شهر نشانده شده بود بسیار ناراضی و عصبانی بودند و آن را برای خود توهین آمیز می دانستند. با این وجود به اسمی که مورد توافق همه نیز باشد دست نمی یافتند تا از این نام لعنتی رهایی پیدا کنند. نام «تاپاله» توسط کسانی روی شهر گذاشته شده بود که هیچ وابستگی و ارتباطی با اهالی آن شهر نداشتند. رهگذران و مسافرانی که از شهر گذر می کردند نام «تاپاله» را مناسب شهری دانستند که به دو نیم تقسیم شده بود. غریبه هایی که از شهر گذر می کردند، شهر را مانند  تاپاله گاوی می دیدند که چرخ درشکه ای آن را به دو نیم بخش کرده و به همین خاطر نام تاپاله بر پیشانی شهر حک شده بود و به راحتی هم قابل پاک شدن نبود. گذشت زمان هم در تثبیت نام تاپاله بر شهر نقش بسیاری داشت. هر چه از عمر شهر می گذشت نام تاپاله بیشتر و بیشتر در ذهن ها جای می گرفت و تلاش برای پاک کردن آن از ذهن ها چندان سهل و آسان نبود. مشکل از آنجا آغاز شده بود که دو فامیل نتوانستند از ابتدا بر سر یک نام به توافق برسند و این خود شاید دلیلی بود برای حک شدن نام تاپاله بر پیشانی شهر. نامی که مدت ها از عمر آن می گذرد و تا جایی که حتی کودکان تا مدت ها شهر را به همین نام خطاب می کنند تا زمانی که بزرگ می شوند و می فهمند که تاپاله نام واقعی شهر نیست و در عین حال تعجب می کنند که چرا شهر نامی ندارد و ان را باید چه نامید. انتخاب نام شهر توسط دو خانواده مشکلی بود دیر پا  که زمان طولانی از آن می گذشت و ظاهرا امیدی باقی نمانده بود تا بتوانند بر سر نام مشترکی به توافق برسند. مشکلی که هر یک از دو خانواده ساکن و بنیانگذاران آن شهر، دیگری را مقصر می دانستند تا از زیر بار این خفت خود را نجات دهند. آنها یکدیگر را بخاطر بی توجه ای در دست یابی و توافق بر سر یک نام مشترک متهم می کردند و یکدیگر را عامل نقش بستن چنین نام شرم آوری بر پیشانی شهر میدانستند. هرچه از عمر شهر می گذشت، امید در دلها رنگ می باخت و موجب شده بود تا غباری از بی تفاوتی شهر را نیز در خود بپوشاند.

اهالی شهر متشکل از دو خانواده بود که در گذشته همراه با احشام خود قرن ها همانند اعقاب خود کوچ نشین بودند. هر جا که مناسب بود چادر خود را پهن می کردند. خود را هیچگاه تابع و فرمانبردار قانونی که از خارج به آنها دیکته می شد نمی دانستند و تنها به آنچه که به صلاح خود بود عمل می کردند. پیرمردان تصمیم گیران این دو خانواده بودند و جوانان خانواده جز پیروی از تصمیمات گرفته شده راهی دیگری در مقابل خود نمی دیدند. سلسله مراتبی که مورد قبول همه بود و جوانان منتظر می ماندند تا فرصت تصمیم گیری نیز به آنها برسد. در این میان زنان هیچ نقشی در تصمیم گیری ها نداشتند. بزرگان دو خانواده مدت ها بود که برای اسکان یافتن در یک جای ثابت با یکدیگر به گفتگو می پرداختند اما محلی که بتواند همه آنها را خرسند و راضی سازد پیدا نمی کردند. در نهایت محلی را یافتند که می توانست توقعات آنان را برآورده سازد. آخرین تصمیم بزرگان دو خانواده به اطلاع همه رسانده شد و آن ساکن شدن در آن محل و پایان کوچ نشینی بود. آنها منطقه را که خود و اجدادشان قرنها زیر پا گذارده بودند همچون کف دست شان می شناختند و پیدا کردن محلی برای ساختن شهر چندان سخت نبود اما باز با این وجود باید مکانی می بود که همه را خشنود سازد.  بعد از انتخاب محل، هر دو خانواده،  شمال و جنوب را بین خود تقسیم کردن و قرار شد که اعضای خانواده ی اول در شمال یا سمت کوه و خانواده بعدی با فاصله در جنوب، خانه های خود را بسازند. فاصله دو خانواده شکل جاده ای را پیدا کرده بود که خانواده را از یکدیگر جدا می ساخت و مرزی بود میان آنها. مرزی بود برای تائید اصالت و هویت خانوادگی هر یک از خانواده ها و نه چیزی بیشتر. شهر در جایی بنا شد که نه خشک بود و نه بسیار سر سبز. با این وجود محیط طبیعی منطقه آنگونه بود که مناسب زندگی و اسکان باشد. چندین چشمه آب در پای کوه جذابیت و امید بیشتری به زندگی می بخشید. رودخانه ای نیز با فاصله از محل سکونت آنها که از کوههای اطراف سرچشمه می گرفت در دل سنگلاخ های در هم فرو خفته به سمت جنوب ره می پیموند. شهر در یک سمت منتهی به رشته کوهی می شد که همیشه در حال ریزش بود و در سمت مقابل دشتی بود پهناور با زمین هایی حاصلخیز و مناسب برای کشت های دیمی که می توانست غله و علوفه اهالی تازه اسکان یافته را برآورده سازد. به تجربه می دانستند که نباید نزدیک کوهپایه شهر را بنا کرد، چرا که خطر ریزش سنگ های بزرگ از کوه می توانست زندگی اهالی را به خطر بیندازد. بنای شهر با توجه به محل فرود سنگ های جدا شده از کوه که در فاصله ای از کوه بر روی هم تلنبار شده بودند پایه گذاری شده بود. دیوار بزرگی که از ریزش کوه شکل گرفته بود، حائلی شده بود بین کوه و شهر. دیواری که می توانست شهر را در مقابل دیوانگی کوه حفاظت کند و نگذارد تا جان هایی از کف برود. 

زمان می گذشت و شهر با آدم های ساکن آن همچون پیشینیان خویش روزگار می گذراندند و کمتر کسی بود که از سرشت و نوع انتخاب زندگی  آنها سر در بیاورد. کنجکاوی مردمی که در روستاهای اطراف زندگی می کردند و تمایل بسیار از خود نشان می دادند تا از همسایگان خود بیشتر بداند، موجب ناشکیبایی بیشتر اهالی شهر تاپاله می گشت و آنها را بیشتر در خود فرو می برد و فاصله را افزون می ساخت. آنها بیشتر سرگرم گوسفندان و کشت و کار بر روی زمین هایشان بودند. زمین هایی که سالها طول کشید تا برای کشت آماده شود. آنها بیشتر با خود بودند و با خود می زیستند و نیازی به دیگران در خود نمی یافتند.

۲

سالخورده ترین فرد دو خانواده، دیگر بزرگان شهر را گرد آورد تا نقطه پایانی بر این ننگی که بر پیشانی شهر نقش بسته است، بگذارند. باید دست از لجاجت برداشت و بر سر یک نام به توافق رسید و اجازه نداد که مردمان این شهر مورد تمسخر نامی شوند که دیگران بر شهر آنها نهاده اند. وقت آن رسیده است که بنشینیم و نقطه پایانی برای حقارتی که شانه هامان در زیر آن در حال خرد شدن است، بگذاریم. وی پیشنهاد کرد فاصله ای که بین شمال و جنوب شهر است باید برداشته شود. فاصله ای که تبدیل شده به جاده ای برای گذر غریبه ها و حک شدن چنین نامی بر پیشانی شهر. برای این کار پیشنهاد می کنم که دیواری در ابتدا و انتهای جاده بسازیم، بعد جاده را شخم می زنیم و در آن درخت می کاریم و یا هر کوفت و زهرماری که بتواند مانع از عبور غریبه ها از میان شهر گردد. بعد از این دیگر هیچ کس نمی تواند از این راه برود و مجبور خواهند شد که شهر را دور بزنند. ما باید در مقابل غریبه ها و رهگذرانی که با بی شرمی به خود اجازه می دهند که دیگران را هر طور که می خواهند تحقیر کنند بایستیم. پیشنهادی بود به ظاهر مقبول و همگی با آن موافقت کردند و قرار شد که از فردا دست بکار شوند. اما این کار را نمی توانیم در روز انجام دهیم چونکه باعث دعوا و مشاجره با آنهایی خواهیم شد که می خواهند از این مسیر عبور کنند. بهتر این است که ساختن دیوار را در شب انجام دهیم و تا قبل از طلوع آفتاب آن را به پایان برسانیم. درآن صورت دیگر کاری از دستشان بر نخواهد آمد. ماموران دولت چی؟ اگر خواستند دیوار را خراب کنند چی؟ هیچ کس در انتظار شنیدن چنین پرسشی نبود و حتی به آن هم فکر نمی کردند. سکوت مرگ باری بر جمع حاکم شد. چه ربطی به ماموران دارد. شهر نه تعلق به آنها و نه غریبه هایی که از اینجا عبور می کنند دارد. این ما هستیم که تصمیم می گیریم که چکار باید با شهر خود کرد. آیا آنها مانع خواهند شد اگر ببینند که می خواهیم خانه های خود را خراب کنیم؟ بنابراین حتی ساختن دیوار و قطع این گذرگاه نباید به آنها ارتباط داشته باشد. حرفی که می زنی درش منطق است اما این گذرگاه تبدیل شده است به شریانی که دیگران را به آن سوی شهر وصل می کند و بستن این راه به معنی قطع شریان زندگی غریبه هایی خواهد بود که از آن نفع می برند و گمان نمی کنم که آنها از این کار خوشحال شوند. مجددا سکوت همه را در خود فرو برد و بزرگان شهر را به فکر واداشت. به یکدیگر زل زده بودند و هر یک پاسخ را در چشمان دیگری می جست. اولین باری بود که بزرگان این دو خانواده با مشکلی روبرو شده بودند که برای حل آن راهی نمی یافتند که بتواند برای خروج از آن و برای پرسش هایی که شده بود، پاسخی داشته باشند. آنها به این نتیجه رسیده بودند که حتی انتخاب یک نام باز هم نخواهد توانست شهر را از ننگی که بر پیشانی آن حک شده است، رها سازد. اما چگونه می توانستند نقشه خود را به اجرا بگذارند بدون آنکه مجبور شوند با غریبه ها و حتی ماموران دولتی به جدال برخیزند. همه خوب می دانستند که راه آسانی را انتخاب نکرده اند اگرچه منطقی جلوه می کرد. در پایان تصمیم گرفته شد که فعلا چند روزی صبر کنند تا شاید راه حل دیگری و معقول تر به ذهنشان برسد. اما قبل از اینکه پیرمردان محل تجمع خود را ترک کنند، فردی که در گوشه ای از اطاق نشسته بود و در طول مذاکره سکوت اختیار کرده بود گفت: مگر اجباری است تا این گذرگاه را به یکباره بست. چرا نباید بتوانیم هر از چند گاهی آن را باریکتر و باریکتر کنیم بی آنکه غریبه ها را به یکباره با یک دیوار مواجه سازیم که موجب اعتراض آنها شود. حتی می توانیم در دو سمت گذرگاه درخت بکاریم و از چشمه های پای کوه هم نهری به سمت گذرگاه روان کنیم بدون آنکه شک آنها را برانگیزد که چه در سر داریم. باید مسیر رفت و آمد آنها را قدم به قدم از پیش رویشان برداشت. گذرگاه باقی خواهد ماند اما دیگر گذرگاه نخواهد بود. باید غریبه ها را بی آنکه خود بدان پی ببرند از عادت انداخت و آنها را به چیز دیگری عادت داد. آنها سالیان سال است که عادت کرده اند از این راه گذر کنند و به چیز دیگری عادت ندارند. این راه تبدیل شده به بخشی از زندگی روزانه رهگذران و آنها خود را صاحب آن می دانند. آنها تبدیل شده اند به بزهای کوهی که تغییر در مسیر روزانه شان آنها را سرگشته خواهد کرد و خطر اینکه رَم کنند زیاد است. نباید آنها را ترساند. او به خوبی می دانست که تنها راه حل برای از میان برداشتن و پاک کردن چنین ننگی، تغییر در عادت رهگذران و تغییر مسیر عبور غریبه ها خواهد بود و نه راه دیگری. ریش سفیدان دو خانواده به همدیگر نگاه می کردند و با تکان دادن سرهاشان، گفته های گوشه نشین اتاق را با تردید تائید می کردند. مردد بودند اما چاره ای غیر از آن نداشتند. درمانده بودند ولیکن فکر بهتری به ذهن خودشان نمی رسید. احساس موش هایی را داشتند که گربه خانه آنها را در گوشه ای از حیاط خانه به چنگ آورده است و قادر به حرکت نمی باشند و نهایتا مجبور هستند که سرنوشت خود را به دست گربه ای بسپارند که شهامت بروز به خود داده است. به کسی تن می سپارند که هنوز زمان زیادی باقی مانده است که بتواند جزو تصمیم گیرنده ها و یا حتی اجازه سخن گفتن در جمع پیرمردان دو خانواده را داشته باشد. اما چاره ای نبود جز خم کردن سر در مقابل این شهامت گستاخانه. سال های سال بود که نتوانسته بودند به یک راه حل مشترک دست یابند ولی اینبار خود را در وضعیتی یافته بودند که راهی جز این نداشتند که به گفته های فرد نشسته در گوشه اتاق گوش بسپارند. در پایان همگی از او خواستند که مجری طرحی باشد که خود پیشنهاد دهنده است. او نیز قبول کرد و خود را آماده برای اجرای آن نمود. او درخواست نمود که کسی در کار او دخالت نکند و دست او را برای طرحی که دارد باز بگذارند و مانع کار او نشوند. بزرگان دو خانواده با تردید و نگرانی یکدیگر را برانداز می کردند اما خوب می دانستند که خودشان نتوانستند به راه حلی معقول تر و بهتر از آن گوشه نشین اتاق ارائه دهند. بزرگ جمع نگاهی به او انداخت و از او خواست که فقط مراقب باشد تا مشکلی برای شهر به وجود نیاید.

اهالی شهر از تصمیم گرفته شده باخبر شدند و در انتظار بودند تا نتیجه کار را شاهد باشند. با گذشت یک هفته، هنوز اتفاقی صورت نگرفته بود و غریبه ها همچنان در گذر از میان شهر بودند و از نقشه ای که برای گذرگاه گرفته شده بود، بکلی بیخبر. 

۳

 صبح یکی از روزها بود که شهر از هیاهوی مردم بیدار شده بود و هر کس بدنبال علت آن می گشت. اهالی شهر در سر گذرگاه جمع شده بودند و به درختی که در ابتدا و در وسط گذرگاه کاشته شده بود می نگریستند. تابلویی نیز در پای درخت نصب شده بود و نوشته ای که بر روی آن بود بیشتر جلب توجه می کرد. اما هیچ کسی سواد خواندن نداشت تا بتواند نوشته روی تابلو را بخواند چرا که مدرسه ای در شهر نبود تا به آنها سواد بیاموزد تا قادر باشند که بنویسند و بخوانند. اولین باری بود که با چنین چیزی روبرو می شدند و از آن هیچ سر در نمی آوردند. خبر به بزرگان شهر رسید و آنان با شتاب خود را به گذرگاه رساندند اما از اتفاقی که رخ داده بود مبهوت بودند و هیچ چیز نمیدانستند که چه کسی پشت این کار قرار دارد. شک شان به آن فرد گوشه نشین اتاق می رفت ولیکن آنچه را که مشاهده می کردند هیچ تناسبی با طرح او نداشت. منتظر ماندند تا کسی پیدا شود و تا آنان را از خواب بیدار سازد. رفته رفته رهگذران نیز برای گذر از میان شهر در مقابل درخت و تابلوی که پای آن قرار گرفته بود جمع می شدند و با تعجب به درخت و تابلو نگاه می کردند و با چهره ای پرسش گرانه به دنبال پاسخ از یکدیگر و اهالی شهر بودند. بعد از فروکش کردن همهمه اهالی شهر، سکوت در میان جمعیتی که هر لحظه به تعداد آن باز افزوده می شد حاکم گشت و هر یک منتظر بود تا صدایی از کسی بیرون بیاید و آنها را از معمایی که قادر به حل آن نبودند رها سازد و آنها را از گیجی و ابهام  بیرون بیاورد. کسی سواد دارد که بتواند نوشته روی این تابلو را بخواند تا بفهمیم که چه نوشته شده است. صدایی از میان غریبه ها بلند شد. من کمی سواد خواندن دارم. مردم راه را برای او باز کردند تا نزدیک تابلو بیاید تا بتواند نوشته روی آن را برای دیگران بخواند. مردی بود میانسال با عینکی بر روی چشم. عینک از قسمت هایی شکسته بود که با چسب به هم وصل شده بودند تا صاحب عینک بتواند بینایی خود را حفظ کند. به جلو خم شد وعینک خود را روی چشمش جابجا کرد تا شاید بهتر بتواند نوشته روی تابلو را ببیند. پس معطل چه هستی، بخوان تا بفهمیم که چی نوشته شده است. من که از اول گفتم فقط کمی سواد دارم. بنابراین هولم نکنید و اجازه بدهید تا ببینم چی نوشته شده است. پس آن عینک را برای چی زدی. عینک زده ام تا آدم هایی را که می خواهم از آنها دوری کنم، ببینم. عجله برای چیست. راحتش بگذارید تا نوشته لعنتی را بخواند. 

خوب گوش کنید که چی نوشته شده است. نوشته برای غریبه هایی است که از میان شهر عبور می کنند. نوشته اینگونه شروع می شود: به شهر تاپاله ی دو نیمه شده خوش آمدید و به شما خیر مقدم گفته و همچنین گذر شما  از میان تاپاله را به سلامتی آرزومندیم  در ضمن امیدواریم که دوباره شما را در میان تاپاله ببینیم. رضایت شما در گذر از تاپاله موجب خوشحالی ما خواهد بود. برایتان سلامتی آرزومندیم. اهالی شهر تاپاله.

مجددا در میان جمعیت همهمه ای به پا خواست و هر کس چیزی به زبان می آورد که در میان هیاهوی جمعیت محو می شد و مفهوم خود را از دست می داد. بعضی ها عصبانی بودند و بعضی های دیگر گیج و مبهوت. ناخشنودی در میان اهالی شهر و پیرمردان به چشم می خورد که چرا بارها و بارها نام «تاپاله» در این خوشامد گویی مورد استفاده قرار گرفته است.آن را برای شهر و خودشان توهین آمیز می دانستند. اهالی شهر به تنها نکته ای که توجه می کردند، نام تاپاله بود و نمی توانستند پیام واقعی نوشته را بخوبی درک کنند. آنها قادر نبودند درک کنند که نوشته روی تابلو بیشتر از اینکه بخواهد شهر و اهالی آن را مورد تمسخر قرار دهد، رهگذران و غریبه هایی بودند که شهر را به این نام می خواندند. با عصبانیت محل را به سوی خانه های خود ترک کردند و از بزرگان شهر خواسته شد که هرچه زودتر تابلو از سر گذرگاه برداشته شود. اما غریبه ها به یکدیگر خیره شده بودند و نمی دانستند که چگونه باید واکنش نشان دهند. آنها بودند که نام «تاپاله» را بر روی شهر گذاشته بودند و باید هر روز از میان تاپاله عبور کنند و خود را در میان تاپاله ببینند. آنها بخوبی پیام نوشته را دریافت کرده بودند اما کاری از دستشان بر نمی آمد. آنها دو راه برای انتخاب داشتند. پذیرفتن پیام نوشته و خود را با آن همراه کردن یا انتخاب راه دیگری که تنها دور زدن شهر می بود. راهی که می توانست آنها را از تحقیر شدن دور بدارد. پیام روی تابلو بسیار واضح و روشن بود.

آنچه که مرد نشسته در گوشه اتاق از واکنش مردم می دید چندان غیر مترقبه براش نبود. او خود را آماده چنین برخوردی از سوی مردم کرده بود و رفتار اهالی شهر او را متعجب نساخت. گام اول آن بود که آنها را از خواب غفلت که سراپای وجودشان را در خود پیچانده بود، بیدار کند. او توانسته بود با نوشته روی تابلو خشم آنها را برانگیزد و آنها را وادار به واکنش سازد. او موفق به این کار شده بود اما باید آنقدر هوشیار بود که رفتار آنان به بیراه نرود. او واقف بود که افراسیابی نیست که از دل تهمینه بیرون آمده باشد تا بخواهد رستمی را از سر راه بردارد. فرد نشسته در گوشه اتاق در درون خود می دانست که باز کردن چشمان آدم هایی که سالیان سال بسته بوده است، براحتی قابل گشودن برای دیدن آفتاب نیستند. پرده ای سیاه در مقابل چشمانشان آویخته شده است که روشنایی روز را از آنان دریغ می دارد. سیاهی در مقابل چشمانشان دیواری شده است همچون پینه های کف دست که به آسانی محو نخواهد شد. او از آنچه که می دید در شعف بود و از اینکه اهالی شهر در نصب و نوشته روی تابلو از خود واکنش نشان داده بودند در خود احساس غرور می کرد. آنها معنای تحقیر شدن را با پوست و گوشت خود به یکباره حس کرده بودند که تا دیروز به آن بی تفاوت بودند و هیچ واکنشی از خود نشان نمی دادند. 

بزرگان شهر نیز از واکنش مردم در تعجب بودند و ظاهرا درک  و فهم آن چیزی را که شاهدش بودند برای مغزهای کوچک آنان قابل پیش بینی نبود و تنها فکر می کردند که عصبانیتی است گذرا و می توان آنها را آرام کرد و نگذاشت تا به جاهای باریک برسد. از فرد نشسته در گوشه اتاق خواستند تا به جمع آنها بیابد و به آنها توضیح دهد که چه هدفی از این کار داشته است. او قول داده بود که موجب برانگیختن احساسات اهالی شهر نگردد اما کاری که صورت گرفته است برخلاف آن چیزی ست که توافق شده بود. فرد نشسته در گوشه اتاق در پاسخ به حرف های پیرمردان گفت: آنچه را که شما امروز شاهدش بودید بایستی به آن خوشامد گفت. عصبانیت مردم می بایست پیشتر از این رخ می داد. روی تابلو چیزی بیشتر از آنچه که اهالی شهر سالیان سال با آن روبرو هستند و زندگی می کنند، نبود. شاید تاکنون کسی برای آنها از تحقیری که به آنها می شده است سخنی نگفته و آنها را از این نام ننگی که بر روی شهر آنها سالها نقش بسته آگاه نکرده است. نام «تاپاله» تنها در ذهن اهالی شهر نقش بسته بوده و هیچگاه آن را حس نکرده بودند تا خشم آنان را برانگیزد. آنها در نهایت دیدند که نام تاپاله بر پیشانی شهر و اهالی آن ثبت شده است و باید آن را پذیرفت. چیزی که با خواست و احساس آنان همسان نیست. باید به شما بگویم که این کار دیگر از دست من و قدرت شما خارج شده است و این مردم هستند که باید برای رفع آن قدم جلو بگذارند. شما تنها می توانید در این مسیر با آنها همراه باشید و یا اینکه از سر راه آنان کنار بروید و بگذارید تا اهالی شهر تصمیم بگیرند که چگونه می خواهند این مشکل را از سر راه بردارند. مگر می شود اختیار شهر را بدست مردم داد . اینها نه سواد دارند و نه تاکنون اختیاری داشته اند که بتوانند مشکلی از شهر را حل کنند. هر چه که ما تصمیم می گرفتیم آنها اجرا می کردند بدون اینکه اعتراضی از آنها سرزند. ما بهتر از هر کس دیگر می دانیم که مصالح شهر چه هست و چه نیست. ما برای حل و فصل و سر و سامان دادن به مشکلات شهر بهترین اقدامات لازم را بکار برده ایم و تاکنون هم بسیار خوب پیش رفته است. حالا به یکباره بایستی همه چیز را بدهیم بدست مردمی که حتی سواد خواندن و نوشتن هم ندارند. آنها حتی نتوانستند نوشته روی تابلو را بخوانند. چطور انتظار داری که بتوانند از عهده مدیریت شهر برآیند. در میان شما هستند کسانی که می توانند بنویسند و بخوانند اما موفق نبودند و نشدند که این ننگ را از پیشانی شهر پاک کنند. بنابراین چه تفاوتی هست بین باسواد و بیسواد در این شهر. خواندن و نوشتن از مشکلات مردم است و آن را می توان براحتی از سر راه برداشت و به آنها خواندن و نوشتن آموخت. اما مهمتر از هر چیز برای این مردم، آگاه شدن به ننگی بود که آنها و شهرشان را مسخ کرده بود و امروز نشان دادند که سواد تنها شرط لازم برای فهمیدن و درک همه اینها  نیست. 

۴

درخت و تابلو همچنان در جای خود قرار داشتند. مردم و بزرگان دو خانواده با هم تصمیم گرفتند تا مدتی اجازه دهند که تابلو در جای خودش باقی بماند تا تاثیر آن را ببینند. تصمیم درستی که رهگذران را به دو دسته تقسیم کرده بود. عده ای بدون توجه به نوشته روی تابلو همچنان از میان شهر گذر می کردند و عده ای نیز نشان دادند که پیام نوشته را درک نموده و مایل نیستند که مورد تمسخر و بی احترامی واقع شوند و در عین حال با مردمان شهر احساس همدردی می کردند و بدنبال کوچک شمردن آنها نیز نبودند. به همین خاطر راه دیگری را برای رسیدن به آنسوی شهر انتخاب کردند که همان دور زدن شهر بود. تقسیم شدن رهگذران به دو دسته برای مردم خوشحالی به بار آورد و از اینکه عده ای از آنها نیز با مردمان شهر احساس همدردی داشتند، آن را پیروزی بزرگی برای شهر می دیدند. اما هنوز برای انتخاب نامی که برازنده شهر و دو خانواده باشد به بحث و جدل می پرداختند و می دیدند که رفتار تنگ نظرانه بزرگان مجمع شهر مانع بزرگی بر سر راه شان است و عبور از آن هم به یکباره چندان سهل پنداشته نمی شد. 

مرد نشسته در گوشه اتاق، جوهر و شهامتی که در رفتار مردم نمایان شده بود را به فال نیک گرفت اما فرجام و غایت آن قابل پیش بینی نبود. او خوب می دانست که آنچه طی روزهای گذشته رخ داده است تنها آغاز راهی ست با دشواری های بسیار.

سوئد – تابستان ۲۰۲۴

محمود میرمالک ثانی      

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید