رفتن به محتوای اصلی

افق دیدم انتها ندارد

افق دیدم انتها ندارد

سنگ روی سنگ بند نیست 
فضا پر وخالی می شود
دنیا گمشده
تاریکی روزنه ها را می بلعد
در دالانِ بی انتها
درها باز و بسته می شوند
هیاهویِ روز در شبِ خفته
خاموش
خورشید در چشم مُردگان 
شکوفه های تازه می بارد
آنان با گُدازش جان 
با قلبهایشان سحرگاه رفتند
بسیاری با کوله بار از راه می رسند
چه کسی آنجاست..؟
سرنوشت من بدست کیست..؟
تقدیر کسی را چه کسی رقم می زند؟ 
هرگز تو نخواهی دانست
من چه عاشقانه دوست داشتم
منهم روزگاری 
مثل خیلیها احساساتی بودم
و رمانتیک،
عاشقانه های شاملو را به سینه می آراستم
و دوست می دارم
اما بادِ سیاه که بر این فلات وزید
سیاه وُ... کبودم،
جسم-ام را فرسود
روح-ام را به چنگ گرفتم
ایستادم
نمی خواهم
غرق در منجلابِ دنیا شوم
وین شبِ طولانی که تمام شد
انتظار منهم به آخر می رسد
با این همه آرزو 
و دلتنگی
نقاب از رُخسار می گیرم
لبخند می‌زنم
با درود روزهای تازه!
من خوبم..!
تنها به امید تو، 
و روزهای بهتر که در راه اند.

رحمان- ا
 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید