رفتن به محتوای اصلی

مردی که با نردبان طنابی‌اش گم شد!

مردی که با نردبان طنابی‌اش گم شد!

اصلش از شهر ما نبود. از شهر دیگر آمده بود. کارمند یکی از ادارت دولتی.
قد نسبتا بلندی داشت با چشمان روشن و تبسمی مبهم بر گوشه لب. اکثر روزها او را می‌دیدند که از کار برمی‌گشت، با کیفی زیر بغل و چند پاکت ارزاق و گاه چند کتاب.
زنش را موقع زایمان پسر دومش از دست داده بود.
از همان موقع با وسواس و دقت عجیبی بچه‌ها را بزرگ می‌کرد. همیشه لباس پاکیزه می‌پوشاند. صدای خنده و بازی آنها از داخل خانه شنیده می‌شد. صدای دویدن و قهقهه زدن او نیز. بیشتر عصر‌ها دست بچه‌ها را می‌گرفت، به طرف پارک شهر راه می‌افتاد. در تمام مسیر برایشان قصه می‌گفت. بستنی می‌خرید و خوش و خرم به خانه برمی‌گشتند.
زمستان‌ها همراه بچه‌ها به کوچه می‌آمد، با بچه‌های محل برف‌بازی می‌کرد. آدمک برفی می‌ساخت و چیزی برایشان کم نمی‌گذاشت.



وقتی مدرسه را آغاز کردند صبح آنها را به مدرسه می‌رساند و خود به اداره می‌رفت. ظهر آنها را به خانه می‌آورد، نهارشان را می‌داد و باز به اداره برمی‌گشت. بچه‌ها دیگر یاد گرفته بودند که در نبودش کار‌های خود را انجام بدهند. منظم و منضبط بودند. کمتر در کوچه ظاهر می‌شدند. خانه او تنها خانه‌ای بود که از آن صدای موسیقی به گوش می‌رسید. کمتر با همسایه‌گان در حشر و نشر بود. بچه‌ها جزو بهترین محصلین شهر. بچه‌ها بزرگ می‌شدند و او شکسته‌تر.
هیچ‌وقت زن دوم نگرفت! می‌گفت: "می‌ترسم پسرانم اذیت شوند، دلم نمی‌خواهد زیر دست نامادری بزرگ شوند."
بچه‌ها در دانشگاه قبول شدند و از پیش پدر رفتند. می‌شد غم و شادی را توامان در چهره او دید. شادی پدری که بچه‌هایش را به بار نشانده بود و غم پدری که حال تنها مانده بود.
آخر هر هفته ساکی از غذا، میوه و شیرینی برمی‌داشت و به تهران می‌رفت. فرقی نمی‌کرد زمستان بود یا پاییز. حتی در تابستان‌ها که بچه‌هایش کار می‌کردند نیز می‌رفت. می‌گفت: "تمام هفته را به عشق این دو روز آخر هفته سر می‌کنم، قلبم در تهران است."
وقتی حکومت اسلامی برقرار شد، پسر بزرگش دانشگاه را تمام کرده بود و پسر کوچکش سال آخر بود.
زمانی که بچه‌هایش دستگیر شدند او نیز در خانه آنها بود، او را هم دستگیر کردند. چند ماهی در زندان بود؛ وقتی آزاد می‌شد، هر دو پسرش را اعدام کرده بودند.
زمانی که به شهر برگشت پیرمردی بود که به سختی راه می‌رفت. با هیچ‌کس سخن نگفت! در خانه را بست و در تنهایی گریست.
بعد از چند روز بنایی آورد و شروع به بالا بردن دیوارهای خانه کرد. آنقدر بالا برد که مانند دژی شده بود، شاید مانند یک زندان. در خانه را نیز با آجر بست، تنها یک دریچه کوچک گذاشت. دریچه‌ای که به سختی می‌شد از آن رد شد.
روزها از خانه بیرون نمی‌آمد. شب‌ها آرام دریچه را باز می‌کرد، به آرامی خارج می‌شد، ساعت‌ها در خیابان‌ها می‌گشت. بیشتر وقت‌ها در مقابل مدرسه بچه‌هایش می‌ایستاد و به آنجا زل می‌زد و باز آرام به خانه‌اش برمی‌گشت.
پس از مدتی با بقال محل صحبت کرد و از او خواست که هر هفته مواد لازم را برای او بیاورد و پس از آن دیگر از خانه خارج نشد. تنها زمانی که ارزاقش را می‌آوردند، دریچه را باز می‌کرد، پاکت را می‌گرفت و دوباره به خلوت خود برمی‌گشت.
یک روز بقچه بزرگی را به سختی از دریچه بیرون کشید. به هیچ‌کس اجازه نداد کمکش کنند. بقچه را بیرون آورد. دوباره به داخل خانه برگشت. دریچه را از پشت با تخته میخکوب کرد. اندکی بعد او را دیدند که از پشت بام با یک نردبان طنابی پایین آمد. نردبان طنابی را به دور بقچه‌اش پیچید و آنرا بر پشت خود نهاد و به راه افتاد. همانطور که آرام آمده بود، آرام رفت. دیگر هیچ‌وقت بازنگشت.
خانه با دیوارهای بلند و دری که با آجر بسته شده بود سال‌ها ماند. سال‌ها سایه داستان تلخ و اندوه‌بار خود را بر کوچه، بر خیابان، بر شهر و بر کشور افکند. داستان و سایه مردی که با دو پسر، یک بقچه و نردبان طنابی‌اش در سرزمین اسلامی گم شدند.
این بود به سال یک هزار و سیصد و شصت و دو شمسی در زمان حکومت اسلامی ایران در زمان خمینی!

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید